ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
به توصیه حضرت والا و البته به دلایلی که گفتنشون نه واسم آسونه و نه حس میکنم لزومی داشته باشه، رفتیم پردیس علوم. تو لابی علوم درست همونجایی که دو روز پیش منتظرش مونده بودم، منتظر بودم. رو حاشیه سنگیه همون ستونی که بهش تکیه کرده بودم، نشسته بودم. همچنان داشتم says گوش میکردم. روز خوبی نبود واسم، ولی نمیتونستم هم بگم بده. اتفاقای پیشپا افتاده و البته یه کمی اعصابخوردکن واسم افتادهبود.
تنهایی نشسته بودم با says که البته تا به غایت نمیتونه خستهام کنه، داشتم حرف میزدم. دوست نداشتم زود برگرده. دوست داشتم یه کمی تنها میموندم. یه کمی دیگه با خودم و says حرف میزدم. اما زود برگشت. کنارم نشست. هندزفری نذاشته بودم، ازم پرسید: چرا با هندزفری گوش نمیکنی؟ گفتم: چون میدونستم زود برمیگردی. گفت: مهم نبود که. فکر میکردم مهمه. مگه میشد مهم نباشه؟ از من خیلی صریح خواسته بود وقتی باهاشم هندزفری نذارم و الان میگفت مهم نیست. حسابی گیجم میکرد.
دفتر بسیج علوم با فاصله کمی از جایی که ما نشستهبودیم مشخص بود. چند نفری به ترتیب از اونجا اومدن بیرون که توجهمُ جلب کردن. این که داشتن بیرودربایستی و صریح و حتی یه خورده با ملامت نگاهم میکردن واسم عجیب بود. دقت که کردم چهرههای آشنا دیدم و البته بعدا که با سحر حرف زدم توصیفات احتمالی اون آقایونُ لابهلای حرفای سحر شنیدم.
هوا کمکم داشت تاریک و سرد میشد. رو نیمکتا پشت علوم که نشستهبودیم یادمه شهاب سردش شد و چیزی همراهش نبود تا بپوشه. وقتی سوئیشرتمُ دادم دستش تا بپوشه و وقتی عرض شونههای سوئیشرتمُ جلو شونههاش گرفت و من دیدم که درست اندازه نصف عرض شونههاشه، از این که دوباره پیشنهاد این شکلی بدم به کل پشیمون شدم. همون موقعهم کلی به پشنهادم خندید. میگفت حتی دستش از آستینش رد نمیشه. باهاش موافق بودم.
تو مسیرمون به علوم میگفت یه بار سعی کرده خودشُ بکشه و تنها عاملی که باعث شده اینکارُ نکنه مامانش بوده. من حسابی متعجب شده بودم. راستش انتظار نداشتم حتی بهش فکر کرده باشه. بیشتر آدما در طول زندگیشون درسته بهش فکر میکنن ولی کمتر کسی با این فکر زندگی کرده. تعریف درست کسایی که ارزش خودکشیُ درک میکنن همینه. اسم کلیای که رو آدمایی که خودکشی میکنن گذاشته میشه انتحارکنندگانه. خودکشی یه نوع بلوغفکریه و حتی پذیرفتن جملهای که من الان گفتم خودش یه بلوغفکری لازم داره.
داخل پرانتز: این مبحث خیلی طولانیه. اگه دوستدارین به زبون ساده و راحت و از منظر اجتماعی این پدیده رو بررسی کرده باشین کتاب ”گرگ بیابان“ از ”هرمان هسه“ و اگه میخواین با فلسفه خودکشی نه به عنوان یه ناهنجاری اجتماعی بلکه به عنوان مهمترین سوال زندگی هر شخص که آیا زندگی با همه دردسرهاش ارزش زیستن داره یا نه؟، بررسی کنین کتاب ”اسطوره سیزیف“ از ”آلبر کامو“ رو بخونین.
***پینوشت پرانتز: اگه کسی هست که این کتابا رو خونده و دوست داره درموردشون صحبت کنه، خوشحال میشم باهاش دراین مورد بحثی داشتهباشم :)
از این که تعجب کرده بودم، تعجب کرد. میدونستم تصمیمش نتیجه یه اتفاق تلخ و البته هضم شدنی بوده ولی چون تحتتاثیر بوده چنین واکنش اکسترممی نشون داده. ازم پرسید: مگه خودت بهش فکر نکردی؟ نمیخواستم راجع به این قضیه چیزی بهش بگم. توصیفش سخت بود. درسته منم بهش فکر کردم و از قضا زیادم بهش فکر کرده بودم. این یه اتفاق مدام بود و هست واسم، یه سوال مکرر، یه چیزی که به اندازه سالها ذهن منُ درگیر کرده. تصمیم من به خودکشی چیز مشترکی با واسه شهاب نداشت، فقط نتیجه احتمالی میتونست اشتراک داشته باشه. ساده و بیتفاوت بهش گفتم: آره بهش فکر کردم. همه بهش فکر کردن…
از پردیس علوم اومدیم بیرون. با صدای من تو پیشزمینه که حضور چهرههای آشنای همکلاسیامُ یه بدشانسی مضاعفه توصیف میکرد و شهابی که بیتوجه به چیزی که میگم راهشُ میرفت…
خبر خوب اینه که پستانداری، یعنی قابلیت تطبیق پذیری بالایی داری. خبر بد اینه که آدمی، یعنی باید فکر کنی و بخوای تا تطبیق بپذیری.
So you see, it's on you
آره درسته...
اساسا واسه انسان تطابق پذیری یه انتخابه...
من تصمیمی واسش ندارم :)
Veronika Decides to Die (Portuguese: Veronika Decide Morrer) is a novel by Paulo Coelho. It tells the story of 24-year-old Slovenian Veronika, who appears to have everything in life going for her, but who decides to kill herself
ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد (با این اسم تو ایران بفروش میرسه)
کتاب قشنگیه. البته من از خودکشی بقیه استقبال میکنم :) هرچند متد کنترل جمعیت خوبی نیست، ولی کم خطر تر از جنگه.
آره باید بخونمش...
یکی از باگهای کتابخوندنم نخوندن از پائلو کوئیلوئه...
خودکشی واسه کنترل جمعیت نیست که...
واسه تعدیل تعداد نیروی مبارز زندگیه...
من مبارز خوبی نیستم...
سیستم احتمالا منُ به مرور حذف میکنه...