اول از مزاحمی شروع میکنم که تقریبا یه سالی میشه به لیلی داستان ما گیر داده. اول مزاحم بود. الان شده عاشق دلشکسته و مزاحم. لیلی این روزا، روزای خوبی نداره. همیشه از شروع ترم میترسه و البته حق هم داره. لیلی خیلی وقتا به خودش حق میده در حالی که کسی بهش حق نمیده. همه همیشه واسه خودشون یه فضایی قائلن. یه جایی که بتونن واسه خودشون آزادانه آزاد باشن. وقتی میگم آزادانه آزاد باشن واقعا منظورم همینه(تو انگلیسی معادل بهتری واسش بلدم: I mean it). این مزاحم داستان ما تو لیلی خسته نیروهای خارقالعادهای میبینه که خود لیلی از تشخیصشون عاجزه و ایشون طی یه اقدام بسیار دلسوزانه بدون هیچقصد و غرضی یه ساله تمامه که از تموم سوراخسنبههای زندگی لیلی سردرمیاره که واسه لیلیای که نمیخواد این نیروها رو کشف کنه!(نگاه چپچپ)
لیلی اول به روی خودش نیاورد و اقدام به بلاک کردن این پسربچه روانی کرد تا جایی که این داستان مسخره داره به سالگردش نزدیک میشه. لیلی عصبانی و خسته داره به این فکر میکنه از این یارو تو پس زمینه افکارش یه حضور دائم داشته باشه خسته شده و باید یه جوری، حالا به هر شکلی که شده، از شر این دیوونه خلاص بشه.
در راستای مطرح کردن این مشکل با دوستان گمانهای بامزهای زده شد. اعم از این که یکی از دوستان گفت که این یارو احتمالا از یکی بابت این که منُ اذیت کنه یه مبلغی دریافت میکنه ولی خب نظریه با درنظر گرفتن اهمیت زندگی لیلی و عدم وجود یه چنین آدم موذی و پیگیری تو زندگی دختر تکراریای مثل لیلی رد شد.
خلاصه کلام این که اگه راهکار موثری برای خلاص شدن از شر آدمای موذی میشناسین لطفا با من به اشتراک بذارین :)
دومین چیزی که میخوام امشب درموردش بنویسم اینه که به دلیل اتفاقاتی که داره واسم میوفته، به مرور تواناییم واسه نوشتن کمتر و کمتر میشه. این تلخترین چیزیه که ممکنه تا آخر عمرم تجربه کنم. چیزایی که هیچوقت منتظرشون نبودم، درست تو بدترین زمان ممکن واسم اتفاق میوفتن. نمیدونم از این که داره اینشکلی میشه خوشحال باشم یا ناراحت؟ مثل همیشه گنگم. مثل همیشه گم شدم، مثل همیشه همه چیز خلاف چیزایی که واسشون نقشه کشیدم داره پیش میره. هیچوقت هیچوقت وقایع زندگیم بهم اجازه نمیدن به سادهترین قوانینی که واسه خودم وضع کردم پایبند باشم.
میدونم دارم یه ریز غر میزنم ولی اینا واقعا چیزایین که خیلی باهاشون درگیرم. هیچوقت درست باهاشون کنار نیومدم، حتی نمیدونم چهجوری باید باهاشون برخورد کنم. همیشه تو شرایط سخت، تو موقعیتایی که باید درست تصمیم بگیرم، نمیدونستم باید چیکار کنم. همیشه از این که اتفاقی به عنوان عواقب تصمیم من شناخته بشه میترسیدم. آدم ترسوییم، نه؟ الان اما اینجا گیرافتادم. اینجا یا باید با بقایای یه شکست زندگی کنم یا تصمیم بگیرم و شروع کنم و از یه شکست دیگه نترسم. من همیشه همه تلاشمُ واسه کسایی که فکرمیکردم دارن غرق میشن کردم تا نجاتشون بدم. اما الان اینجا واقعا چنین تواناییُ تو خودم نمیبینم. همیشه وقتی به اینجا میرسم، به جایی که میدونم نمیتونم کاری واسه بقیه بکنم یا نمیتونم اتفاقات دوروبرمُ کنترل کنم، آرزو میکنم کاش هیچوقت اینجا نبودم. فرار از واقعیته ولی وقتی بدونی بخش عمدهای از فجایعی که شاهدشی به عهده توئه ترجیح میدی فرار کنی…