سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

امروز، روز خوبیه؟ :)

   این که یه روز خوبُ پشت‌سر نذاشته باشین لزوما به این معنی نیست که اون روز با یه فاجعه یا اتفاق ناگوار دست و پنجه نرم کرده باشین. یه روز صبح از خواب بیدار می‌شین، می‌بینین که تو کل هفته به غیر از صحنه زشت اتاق نامرتبتون چیزی ندیدین. از خواب بیدار می‌شین و حساب می‌کنین چندین هفته‌ست که کاملا مکانیکی رفتین دانشگاه و سرکار و هیچ‌اتفاق جدیدی تو زندگیتون نیوفتاده. هنوزم اتفاق جدیدی نیوفتاده ولی امروز دیگه روز خوبی نیست واستون. یه دیده نسبت به اتفاقی که داره میوفته. یه‌جور علم به عدمه، یه‌جور علم به تکرر مدام، که باعث میشه این‌شکلی بشه. هنوز اتفاقی نیوفتاده ولی امروز دیگه روز خوبی نیست.

   از پسِ نیوفتادن اتفاقاتی که حتی ترجیح می‌دیم روزمونُ بدتر کنن ولی هیچ‌وقت سر نمی‌رسن، با یه قیافه خسته و کسل به روز عادیمون که دیگه عادی نیست برمی‌گردیم. از سر صبح با همه دعوا داریم، تا آخر شب آرزو می‌کنیم این روز هر چه زودتر تموم شه. آخر شب حتی نمی‌دونیم از این که یه روز مزخرف تموم شده خوشحال باشیم یا از این که می‌دونیم فردامونم بهتر از امروز نخواهد بود، افسرده!

   داستان تکراریِ تکراره. هممون تجربه‌اش کردیم. نوشتیم درموردش، خوندیم. بعضیامون شجاع‌تر بودیم و سعی کردیم عوضش کنیم. بعضیامون قدرتمندتر بودیم و تونستیم واقعا عوضش کنیم. بعضیامون هر روز صبح بیدار شدیم و خسته و عصبانی یه روز مسخره دیگه رو شروع کردیم. همیشه اما راه‌های بهتری بود. همیشه گزینه‌های شیک‌تری داشتیم،ولی هیچ‌وقت سراغشون نرفتیم، چون جرئتشُ نداشتیم. هر کدوممون امیدوارانه از روی کتابای روانشناسی بی‌خودی که خوندیم دنبال یه راه منحصر به فرد برای نجات خودمون گشتیم.

   منم همین کارُ کردم. بی‌توجه به تمام چیزایی که شنیدم، دیدم، متکبرانه با غرروی که به غایت نشان‌دهنده بچه‌بودنم بود رفتم دنبال راه‌حلی که فقط و فقط خودمُ نجات می‌داد و همه آدمایی رو که لبخند دردناکشون حاکی از دیدن بچگیای شکست‌خورده خودشون تو من بود پشت‌سر گذاشتم. به خودم می‌گفتم من حتی شکست دوران کودکی اون‌ها هم نخواهم بود. امروز روزیه که باید با خودم صادق‌تر باشم. باید شجاعت پذیرفتن شکستُ داشته باشم. که آره منم همون شکست دوران کودکی بزرک‌ترامم که به خاطر لجبازی مدامم خیلی دیرتر متوجهش شدم. 

نظرات 4 + ارسال نظر
رضا 1396,07,24 ساعت 12:15 ق.ظ

خوبم :دی شماهم خوب باش.

دارم حداکثر تلاشمُ‌ می‌کنم :)

رضا 1396,07,22 ساعت 11:17 ب.ظ

اینچیزایی که گفتی رو خیلی وقته سعی میکنم با کلمات بیانش کنم ولی نمیتونم.

حالت خوبه؟
خوشحالم که می‌تونه راضیت کنه :)

خیلی :)))

:)))

من نمیشناسمت ولی اون لجبازیه رو توت میشنوم قشنگ :)

خیلی واضحه؟ :))))
خب دیگه اگه لجباز نبودم که احتمالا مجبور نبودین داستانمُ بخونین :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد