سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

رویارویی دوباره بحران و سکوت

   آدم سخت‌گیری نیستم، ولی هنوز به قوانین دنیای آدم‌بزرگا عادت نکردم. هنوز اون‌قدر که باید باهاش کنار نیومدم. هنوز هضم این داستان که آدما به خاطر دلایلی که حتی خیلی وقتا خودشون نمی‌دونن چیه، میرن، واسم سخته. شایدم بدونن. شاید دارم درموردشون اشتباه می‌کنم، اما هیچ‌کسی هیچ‌حقی واسه من قائل نشد. کسی به چیزی که من بودم احترام نذاشت. به چیزی که می‌تونستم باشم، به شکلی که می‌تونستم داشته‌باشم. آدما میرن. آدما به دنیا اومدن تا برن. این اولین اصل زندگیه.

   شهابم رفت. شهاب رفته‌بود. هیچ‌وقت اون‌قدر که باید نبود. شقایق ازم می‌پرسید چه‌جوری رفتنُ دیده بودم قبل از این که بهم بگه. باید بگم که نمی‌دونم. مثل یه جور شکسته. قبل از این که باهاش مواجه بشی حسش کردی فقط نمی‌خوای باور کنی. هنوزم دوست ندارم باور کنم.

   اون‌شب تقریبا دیر‌وقت بود که برگشتم خوابگاه. خسته، آشفته. شقایق با اشتیاق شنیدن یه خبر خوب منتظرم بود. من حتی دلم نمی‌خواست درموردش حرف بزنم. می‌خواستم برم تو اتاقم تو تختم که مثل یه غار تو کنج بود بخوابم و بیدار نشم. باورم نمی‌شد. به همین دلیل تصمیم گرفتم به روی خودم نیارم. چیزی نگفته بود. منم چیزی ازش نخواسته بودم. یه خورده با شقایق تو زمین‌چمن نشستیم و یه خورده راجع به امشب حرف زدیم و سعی کردیم فراموش کنیم که قرار نبود از اول به جایی متنهی بشه. که از اولشم می‌دونستیم شهاب آدم درستی نبوده.

   بیشتر سعی کردیم رو تولدم تمرکز کنیم. چند روز دیگه تولدم بود و اصلا دوست‌نداشتم به خاطر رفتار مسخره شهاب خرابش کنم. رفته بودیم کافه‌قنادی فرانسه و یه کیک حسابی سفارش داده بودیم. می‌خواستیم تولد حسابی بگیریم و نصف خوابگاهُ شیرینی بدیم.

   من آدم اجتماعی‌ای نیستم. دوستای زیادی ندارم ولی آشنا زیاد دارم. سعی کردیم بیشترِ دوست و آشناها رو دعوت کنیم و یه کمی خوش‌بگذرونیم. واسم مهم نبود شهاب چی می‌گفت یا به چی فکر می‌کرد. اون‌روز واسه من بود و من حاضر نبودم به خاطر شهاب خرابش کنم.

   شش روز با تولدم فاصله داشتیم و تو بحبوحه میان‌ترما و امتحانات و البته همایشی که هر ساله با بچه‌ها زیست‌شناسی درمورد حیاتِ فرازمینی برگزار می‌کنیم داشتم تمام تلاشمُ می‌کردم کمتر به شهاب فکر کنم. سعی می‌کردم عادی‌تر باشم و راجع به اتفاقی که افتاده‌بود و البته داشت میوفتاد فکر نکنم و از اون بدتر واکنش تند نشون ندم. عادی بودن تو روزای بحرانی واسم سخت‌تر از چیزی بود که فکرشُ می‌کردم. همیشه به خودم می‌گفتم که تحت هر شرایطی می‌تونم آرامش خودمُ حفظ کنم. البته تا حدودی هم موفق بودم.

   من دوست‌ندارم راجع به مشکلاتم به کسی توضیح بدم، به همین دلیل کمتر با دوستام درموردشون صحبت می‌کنم. اون‌روزا سعی می‌کردم درمورد شهاب خیلی کم حرف بزنم. بیشتر دوستام از وجود شخصیتی به اسم شهاب تو زندگیم با خبر بودن ولی کمتر کسی از مشکلات من و شهاب با خبر بود.

   اون‌شب تنها کاری که از روی عصبانیت انجام دادم، پستی بود که تو اینستاگرامم منتشرش کردم و به شدت دیدی که شهاب داشت یا حداقل فکر می‌کردم داره رو نقد کردم.

   پستی که اون‌شب گذاشتم فقط یه بازخورد تلخ داشت که از طرف هم‌اتاقیم بود. کاری که کرده‌بودم رو (مشخصا فقط داشتن رابطه، اگه بشه اسمشُ رابطه گذاشت، مدنظرش بود) به شدت نقد کرد و ارزیابی‌ای که ارائه کرد یه کار عبث و از سر ضعف توصیفش کرد که هر شکست من تو هر رابطه‌ای به نظر اون اختلاط بیش‌ازاندازه من با آدمای بی‌خود طبقه‌بندی می‌شد، کاری که فقط و فقط باعث می‌شد من آدم بدتر باشم.

   صحبتای اون‌شب فرشته اذیتم کرد. ناراحتم کرد. چیزی که اون می‌گفت با کاری که من می‌کردم فرق داشت. دوستان اصرار دارن یه سری اسامیُ تحت هر شرایطی که شده به من نسبت بدن، کمااین که من رفتارهای معنی‌دار اون‌ها رو تو شرایط خیلی واقعی‌تر دیدم. رفتارهایی که اگه از من سرزده بود احتمالا تحت عنوان تلخی از حلقه دوستیشون اخراجم می‌کردن!

   شهاب آی‌دی اینستای منُ نداشت و درنتیجه احتمالا اون متن هیچ‌وقت به دستش نرسید، مثل همین داستانی که دارم تعریف می‌کنم. هیچ‌وقت بایت نوشتن اون جملات پشیمون نشدم، هیچ‌وقت این به خودم اجازه ندادم به خاطر اصرار دوستام بخشی از دردیُ که متحملش بودم فقط به خاطر این که معتقد بودن خوب نیست چنین چیزی تو پیجم باشه، پاکش کنم. من لحظه به لحظه چیزاییُ که تجربه کردم دوست دارم. تمام احساساتی که تو اون لحظات داشتم، همه‌اشون باارزشن. بخشی از زندگی منن. من هیچ‌وقت به خاطرشون نه پشیمون میشم و نه ازشونن خجالت خواهم کشید…

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد