ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
این که متنیُ پستکنین که همین الان نوشتینش کار آسونی نیست ولی امشب میخوام بهتون یاد بدم چهجوری میتونین اشتباهتونُ ماستمالی کنین. اینُ قدمبهقدم واستون مرتب میکنم =)
۱. اولین قدم انکاره. باید با تمام قوا قولی که دادین یا اشتباهی کردینُ انکار کنین. تحت هیچشرایطی نباید پذیرین که چنین اتفاقی افتاده.
۲. مرحله دوم اینه که کمکم بپذیرین ولی از اونجایی که طرف مقابلتون خسته شده عمق فاجعه تا سطح خیلی مناسبی کمتر شده و چیز زیادی واسه عذرخواهی نمیمونه.
۳. مرحله سوم اینه که بابت این اشتباهی که به سختی زیربارش میرین با اکراه و البته منت زیاد عذرخواهی کنین :)
آفرین حالا شما یاد گرفتین چهجوری اشتباهیُ که مرتکب شدین ماستمالی کنین.
امشب میخوام ماستمالی کنم. اما از اونجایی که مکالمه مستقیم نداریم و نمیتونم باهاتون بحث کنم، راهنما رو میذارم در کوزه آبشُ بخورم و با شما از در صداقت وارد میشم. راستش بارها سعی کردم تا ادامه پست بیخودینوشتُ بنویسم و حتی با این که نوشتم و ادیتش کردم بازم منصرف شدم پست کنم. صادقانه خیلی وقتا دلم میخواست میتونستم بیحاشیهتر بنویسم، بدون دردسرتر، راحتتر و بیپرواتر مینوشتم ولی من مثل همیشه یه ترسوام. نمیتونم راجع به مشکلات واقعیم بنویسم. چیزی که مینویسم یه تصویر مبهم و سیاه و سفید رو پردهست.
تو دنیای وبلاگنویسی بالبطع خواننده وبلاگ هم شدم. یه وبلاگیُ دنبال میکنم که واسه یه دختره. یه دانشجوی پزشکی (البته احتمالا دانشجو) که به تازگی ازدواج کرده. به جرئت میتونم بگم بیادبترین آدمیه که باهاش حتی این شکلی برخورد کردم. یه بار به صراحت بدون این که هیچ قصدی داشته باشم و بخوام حرف بدی زده باشم، به طرز فاجعهباری فحش خوردم! اما همه اینا به کنار صداقتشُ با خودش دوست دارم، به خودش دروغ نمیگه. حتی با این که با آدما به شدت بداخلاقه با خودشم مهربون نیست. درگیر مسائل بدشکلیه که من هنوز بهشون نرسیدم. آدم بدی نیست ولی نمیتونم بگم دختر محبوبیه. میدونین درسته صداقت قشنگه ولی واسه خوب بودن کافی نیست. این دختر واسه من ترسناکه.
از تمام داستان این دختری که وبلاگ مینویسه به جرعت میتونم بگم به این صداقتی که با خودش داره حسادت میکنم. نمیتونم اینقدر واضح باشم. همیشه ابهام تلخی دوروبرم بوده. همیشه تمام احساساتم با این فکر که الان واقعین یا نه ملوث شده. هیچوقت درست به چیزایی که در لحظه حس کردم اعتماد نکردم. هیچوقت اونقدر که باید حقیقت نداشتم. همیشه رویا بودم، گنگ و مبهم...
پینوشت۱: آدرس وبلاگ اون دختر اینه:
7min.blogsky.com
داخل پرانتز: از وقتی ازدواج کرده به شدت مودبتر شده ولی خب واقعا که اینطور نیست. ازدواجش خیلی تازهست. وبلاگشُ دوست دارم.
پینوشت۲: اگه کتاب "دنیای سوفی" اثر "یوستین گردر" رو خونده باشین، یه نظریهای مطرح میکنه تحت این عنوان که شاید تمام زندگی ما یه خواب باشه واسه یکی دیگه. یه خورده از حرفام میتونه برداشت آزادی باشه از این دیدگاه.
پیپینوشت: یه بار یه جایی خوندم که میگفت اگه کسی بهتون گفت بهش سیلی بزنین تا از خواب بیدار شه اینکارُ نکنین، اگه واقعا خواب باشه و بیدار شه شما دیگه نخواهید بود :)
پینوشت۳: من هیچوقت آهنگ "nothing else matters" شاهکار متالیکا رو دوست نداشتم اما تا دلتون بخواد عاشق کاورای دیگهاش بودم. واستون کاور ویولنسلشُ میذارم که واسه گروه راک apocalyptica ست :)
http://s8.picofile.com/file/8310510568/04_Nothing_Else_Matters.mp3.html
بیدار کردن خوبه ولی، حتی اگه دیگه بعدش نباشی.
راستش اگه کسی که دوستش دارم اینُ ازم بخواد ترجیح میدم سالها خواب باشه ولی من بیدارش نکنم :)
چرا به فکر ماست مالى افتادى؟
واسم ماستمالی کردن...
بهش فکر کردم تا بنویسم(چهره فکور)