سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

برخورد سوژه و داستان

   دیروز آدرس وبلاگمُ به شهاب دادم. آره می‌دونم یه جوریه ولی خب راستش نمی‌تونستم این‌کارُ نکنم. داستانم تموم شده بود. حیف بود اگه خودش نمی‌خوند. بعدش خیلییی پشیمون شدم. نباید این کارُ می‌کردم. ولی خب تموم شده بود. داستان از همون فضولی‌ای که تعریف کردم شروع شد.

   شب به "آن دیگری" پیام دادم. دیر جوابمُ داد. تا جوابمُ بده رفتم سرک بکشم ببینم کِی آن بوده. تو همین سرک کشیدنا بود که دیدم شهاب یه دو روزی میشه که آن نشده. تا صبح به خودم می‌گفتم ربطی به من نداره. صبحی هیچ حسی نسبت به هیچی نداشتم. سر ظهری نتیجه این بی‌حسی اسمسی شد که به شهاب فرستادم. احتمالا تو فاصله‌ای بین ۳۰ـ۴۰ دقیقه جوابمُ داد. بعد تو تلگرام حرف زدیم و هیچی! به واقع هیچی! به رو خودمون نیاوردیم. انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده. فقط مکالمه‌امون که شبیه کد مورس بود انگار صفرش کش اومده باشه.

بهش گفتم روزایی که نبود داستان کوتاه روزایی که بودُ نوشتم. نمی‌دونم چرا این‌کارُ کردم. حتی بارها از این که داستانُ نوشتم پشیمون بودم. نهایتا داشتم داستانُ می‌دادم تا سوژه‌ام بخونه! مسخره بود. بهش آدرس دادم که از کجا شروع کنه و این‌چیزا! باورم نمی‌شد. انگار که دارم به هر آدم عادی دیگه‌ای آدرس بدم تا داستانمُ بخونه داشتم به شهابم آدرس می‌دادم! تمام چیزایی که نوشتم تمام چیزایی بود که تو اون لحظات حس کرده بودم، افکارم بودن، چیزایی که باعث شده‌بود اذیت بشم یا حتی گاهی خوشحال، ولی همه اینا دلیل نمی‌شد بذارم بعد این همه مدت شهاب ازشون خبردار بشه، کمااین که دیگه اهمیتی نداشتن. تموم شده بودن. نمی‌تونست چیزیُ عوض کنه.

   امروز احتمالا شهاب داره داستان خودشُ می‌خونه. امروز نه یه روز دیگه. خیلی فرقی نمی‌کنه. نمی‌دونم چه‌قدر واسش انگیزه داشته باشه. من اگه جای اون باشم احتمالا از دختری که چنین جرئتی به خودش بده و داستان زندگیمُ واسه بقیه تعریف کنه متنفر میشم. کمااین‌که احتمالا واسم جذابه بدونم درموردم چی فکر می‌کرده.

   به اتفاقی که افتاده فکر می‌کنم و به شقایق می‌گم بازی مسخره‌ای بود. به غیر از حس کاذبی که درمورد باهوش بودنم بهم می‌داد چیز جذاب دیگه‌ای نداشت. من باخته بودم. شقایق بهم می‌گفت باید یادم باشه هنوزم خودم رفتم سراغش. هنوزم این منم که دارم بازیُ ادامه می‌دم. این بدترین چیزی بود که می‌تونستم حسش کنم. یه لحظه واقعیت مثل یه مشت محکم خورد تو صورتم. بازنده‌ها این‌قدر مصرانه اصرار به ادامه باختشون دارن...

   هنوز به "آن دیگری" چیزی راجع به این قضیه نگفتم. سرش شلوغه و احتمالا وقتی به قول خودش اتفاق خاصی بینمون نیوفتاده لزومی نداره که بهش بگم. کمااین که اینم اتفاق خاصی نیست که بخوام بهش بگم. دوست نداره از شهاب چیزی بشنوه و منم نمی‌خوام حساس‌ترش کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد