سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

این که ازم فرار می‌کنه نشونه خوبیه یا نه؟

   من وقتی حالم خوب نیست یه حالت سردرگمی عجیبی بهم دست می‌ده. این‌جوری که اصلا وابدا دوست ندارم تنها باشم ولی نمی‌تونم کس دیگه‌ای رو هم تحمل کنم. دیروز با تمام وجودم دوست داشتم پیش محمدرضا بمونم. همراهم اومد و تا لحظه آخری که دیگه ندیدمش با چشای نگرانش نگاهم می‌کرد. دلم نمی‌خواست برم، دلش نمی‌خواست برم. ازم نخواست بمونم، رفتم. تا آخر عمرم حسرت چنین اشتباهی رو می‌خورم. با تمام وجودم خودمُ به خاطر ترس از دختری که وجود خارجی نداره و باعث میشه من تو تنهاییام گریه کنم سرزنش کردم. نمی‌دونم محمدرضا می‌تونست کمکم کنه یا نه ولی همون لحظه‌ای که رفتم می‌دونستم آخرین چیزی که می‌خواستم این بود که تنها بمونم.

   امروز امتحان داشتیم. اولش حالش خوب بود، ولی من خیلی خوب نبودم. بعد از جلسه وقتی دیدمش تقریبا داشت ازم فرار می‌کرد. نمی‌دونم اسم این رفتارشُ چی بذارم! کمرنگ میشه و پررنگ. هست و نیست. حواسش هست ولی نزدیک‌تر نمیشه. از دور تماشا می‌کنه. نگاهشُ می‌دزده. شاید به خاطر اینه که هنوز فکر می‌کنه حالم خوب نیست و نمی‌خوام دوروبرم باشه. البته واقعا خوب نبودم. نمی‌دونم شاید همین باشه. همیشه خوندن ذهن یه مرد واسم کار سختیه...

   دیروز یه کلاه زشت ارتشی گذاشته بود. وقتی کلاهشُ گرفتم و بهش گفتم بدون کلاه قشنگ‌تره یا اگه می‌خواد کلاه بذاره باید ست کنه، تمام روز مادامی که پیش من بود کلاه نمی‌ذاشت. خیلی دوست‌داشتنی بود. با این که کچل و زشته ولی دوست‌داشتنیه. امروز مثل پسربچه‌های خوب کلاهشُ با لباساش ست کرده‌بود و تازه وقتی پیش من بود کلاهشُ درمیاورد. راستش عمده دلیلی که باعث میشه دوست‌داشته باشم کلاه سرش نذاره چشای قشنگشه. وقتی دیگه موهاش رو پیشونی بلندش نمی‌ریزه چشای درشته خیلی دیده میشه. این‌جوری خیلی راحت میشه فهمید چه حسی داره. خوب میشه تو چشاش نگاه کرد. وقتی قدش از من بلند‌تره و موهاشُ یه‌وری شونه می‌کرد من مجبور بودم یه‌وری تو چشاش نگاه کنم. هیچ‌وقت دید درستی نسبت به این نداشتم که الان چه حسی داره چون یه نگاه ناقص گیرم میومد، اما الان داستان فرق می‌کنه. هر چه قدرم که از من بلند‌تر باشه دیگه می‌تونم واضح ببینمش. قیافه بامزه‌اش وقتی دیگه با ابروهاش بازی نمی‌کنه با این که جدی‌تر شده ولی خیلی مهربون‌تر به نظر می‌رسه. از دیروز حس می‌کنم خیلی نگران نگاهم می‌کنه. نمی‌تونم بهش توضیح بدم که گه‌گداری مثل همه آدما حالم گرفته میشه. که خوب نیستم و عجیب نیست. که دوست ندارم این‌جوری از دور نگران نگاهم کنه. این‌جوری هی سخت‌تر میشه. کاش می‌شد راحت‌تر باهاش حرف زد...


پی‌نوشت: آهنگی که دیروز نقش به سزایی تو ویران کردنم داشت واستون اینجا می‌ذارم. واقعا واقعا به طرز غریبی قشنگه...

Ending- Isak Danielson 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد