سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

نگاه‌های اسرارآمیز :)

   همیشه قبل از خداحافظی نسبتا طولانی‌تر نگاهش می‌کنم. انحصار به محمدرضا نداره. واسه همه همین‌جوریم. یه ترس ناشناخته و غریب نسبت به این که ممکنه آخرین باری باشه که می‌بینمشون دارم. همیشه سعی می‌کنم تا کوچیک‌ترین جزئیات چهره‌اشونُ یادم بمونه. یه وسواس شاید زنونه واسه حفظ تمام جزئیات دارم. از چین‌خوردگی گوشه چشم‌هاش تا تاب‌دار بودن مژه‌های نسبتا بلندش و ابروهای نازک و بلندش. همه‌اینا با تمام جزئیات واسه همه یادم می‌مونه.

   این اواخر وقتی با محمدرضا خداحافظی می‌کنم نمی‌تونم جزئیات چهره‌اشُ ثبت کنم. دقیق نمی‌بینم. همیشه یه چیزی هست که حواسمُ پرت می‌کنه. یادم نمیاد آخرین باری که دیدمش می‌خندید یا ناراحت بود. یادم نمیاد داشت واسم دست تکون می‌داد یا نه. تنها چیزی که ازش یادم مونده فرم چشاشه و نگاهش. یه جوری نگاهم می‌کنه که حواسمُ پرت می‌کنه. از خودم می‌پرسم که چه چیزی تو چهره یا لباسام هست که باعث میشه این‌جوری نگاهم کنه. به خاطر همین حواسمُ جمع می‌کنم تا چیزی این وسط اشتباه نباشه. وقتی چند باری این داستان تکرار شد به این نتیجه رسیدم که شاید واقعا مشکلی نیست. شاید دست خودش نیست که این‌جوری نگاهم می‌کنه. شاید پسِ نگاهش یه چیزی هست نمی‌تونم تشخیص بدم. امروز بعد از ظهر وقتی بهش گفتم که دارم برمی‌گردم خونه و خوشحال شد با این که یسری پیشم بود و من داشتم واسش دست تکون می‌دادم یه جوری نگاهم کرد از این که دوشنبه این وسط تعطیلته عصبانی شدم. از این که داشتم می‌رفتم خونه ناراحت شدم. دلم واسش تنگ شد...

نظرات 1 + ارسال نظر

یه جا خوندم می‌گفت
چشم ها دروازه ورود به روح آدم هاست

آره احتمالا همینه...
فقط من نمی‌فهمم چی داره می‌گذره (از اون خنده‌هایی که یه قطره بالا سرشونه)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد