سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

گذر از مرزها

   سال دوم راهنمایی که تو یه مدرسه نیمه دولتی درس می‌خوندم و همیشه به خاطر ضعف تحصیلیم نسبت به دوتا خواهرم مورد سرزنش قرار می‌گرفتم با یکی از بهترین دوستای تمام دوران زندگیم آشنا شدم. اسمش سولماز بود. من جزو اولین دوستانی بودم که از اون دوران سول صداش می‌زنیم. یادمه اون‌موقع‌ها دوست نداشت هر کسی سول صداش بزنه و به مرور عادت کرد که من سول صداش بزنم. نمی‌دونم چرا یاد سولماز افتادم کمااین که چیزی که می‌خوام بگم خیلی با این داستان فرق داره.

   یادمه تو همون دوران یکی از دوستام تو یه تشبیه کور رفتار منُ شبیه بابابزرگش توصیف کرد! نمی‌دونم واسه چی بود ولی یادمه از این که شبیه مردی با اختلاف سنی ۶۰ سال باشم واسم دوست‌داشتنی نیست. همون روزا بود که فهمیدم به سکون عادت دارم. از مرزها می‌ترسم. نسبت به حالت‌های گذار یه حس تحربه‌نشدنی از ترس و استرس باورنکردنی رو تجربه می‌کنم. همیشه روزای خوب زندگیم روزایی بودن که از یه حالت گذار گذشته بودم و تا حالت گذار بعدی هنوز خیلی فاصله داشتم. ولی مسئله اینه که از بیست سالگی به بعد این وضعیت کوتاه و کوتاه‌تر میشه. به یه جاهایی می‌رسه که زندگیُ نمیشه حدفاصل بین دو گذار معنی کرد. زندگی خود اون گذاره. من دختریم که از گذارهای زندگیش می‌ترسه اما زندگیش به جایی رسیده که همه‌اش گذاره. نمی‌تونم با این داستان کنار بیام؟

   نمیشه این‌جوری به داستان نگاه کرد. من تازه بیست سالمه و اگه بیست‌سالگی واسه پذیرفتن تغییرات دیر باشه احتمالا هیچ وقت دیگه‌ای نمی‌تونم چنین انتظاری از خودم داشته باشم. باید از خودم درست سوال بپرسم تا جواب درست بگیرم.

س: چرا از گذار یا مرزهای زندگیم می‌ترسم؟

پ: چون می‌ترسم اشتباه کنم. دوست ندارم زندگیم مجموعه‌ای از اشتباهات باشه، هرچند می‌دونم از این که یه زندگی راکد و بی‌اشتباه داشته باشم هم خوشم نمیاد.

س: اگه اشتباه کنی چی میشه؟

پ: تا ماه‌ها خودمُ به خاطر اشتباهی که مرتکب شدم سرزنش می‌کنم. نمی‌دونم چرا؟ معنی نمیده.

س: تا حالا کسیُ دیدی که اشتباه نکرده باشه؟

پ: من آدمای زیادی رو نمی‌شناسم، ولی لابه‌لا همینایی که می‌شناسم غالبا اشتباهاتی داشتن ولی همیشه از گفتن یا حتی بازگوکردنش می‌ترسیدن. همیشه سعی می‌کردن کم‌رنگش کنن یه جوری که ازش خجالت می‌کشیدن. 

س: تو چی؟ تو هم خجالت می‌کشی؟

پ:اشتباه کردم. خجالت کشیدم. تموم شد. پنهانش نکردم. به خودم درموردش دروغ نگفتم، ولی هیچ‌وقت خودمُ نبخشیدم.

س: می‌دونی این روند هیچ‌وقت نمی‌تونه کمکت کنه؟

پ: می‌دونم...


پی‌نوشت: مونولوگ نوشتن نداره ولی خب میشه خوندش :))


پی‌نوشت ۲:‌ یه آهنگی هست از نوازنده محبوبم Ólafur Arnalds که اسمش autumn dayئه. از اونجایی که تنبلیم میاد واستون آپلودش نمی‌کنم. خودتون پیداش کنین!(از اون خنده‌ها که یه قطره بالا سرشه)


پی‌نوشت ۳: پیداش نکردین بگین واستون بذارم :))) 

نظرات 1 + ارسال نظر
شقایق 1396,09,10 ساعت 09:39 ق.ظ

مونولوگ هاى قشنگى هم مینویسى
مونولوگ نوشتن صداقت و شجاعت میخواد!

چه‌قدر میشه اسممُ دختر شجاع گذاشت؟ :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد