ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
+فاز چیه؟
.
.
.
+ گاهی به اینم فکر کن که وقت آدما باارزشتر از چیزیه که تو بخوای اینجوری تلفش کنی!
الان میتونم برم خوابگاه کپهامُ بذارم یه کمی بخوابم.
-آره برو. خوابیدن و خوابگاه به غایت از چیزایی که ممکنه الان یا یه ساعت دیگه بگم مهمتره!!!
+تیکه میندازی؟
-احتمالا من نه!
+من وقت ندارم دوباره اینجوری وقت تلف کنم. قبلا چندباری اینکارُ کردم. دیگه وقتشُ ندارم.
-باشه تلفش نکن. اصلا واسم اهمیتی نداره. اینقدرم منُ با فلانی مقایسه نکن!!!
+ تو اصلا در حدی نیستی که بخوام با اون مقایسهات کنم!
هیچی نگفتم. حق داشت. هرچند به بدترین شکل ممکن بهم گفتهبود. صدای ضربانمُ میشنیدم. بلند و بلندتر میشد. ساکت شدم. داشتم کبود میشدم. به قدری عصبانی بودم که حتی نمیتونستم مرتب نفس بکشم. به خودم قبولوندم که دیگه حرفی واسه گفتن نمونده. درست همون لحظهای که طرف مقابلت با گفتن تلخترین و آزاردهندهترین جمله ممکن فکرمیکنه مرد قدرتمند میدونه دیگه نباید چیزی گفت. باید پذیرفت تموم شده. باید پذیرفت که ادامه دادنش یه کار عبثه و دیگه نمیشه چیزیُ بهش فهموند. احتمالا قبلا هم نمیشد ولی حداقل ذره امیدی بود که اونم چیزی غیر از نقش ناپایداری رو جریان متلاطم آب نبوده.
احتمالا به اندازه ۲۰ دقیقه چیزی نگفتم. از وقت باارزشش میگفت که اینجوری داشت با سکوت من هدر میرفت، واسم مهم نبود. از این میگفت که باید با مصطفی بره و اگه مصطفی بره مجبور میشه با تاکسی بره و حوصلهاشُ نداره. نهدیدم میکرد که اگه الان حرف نزنم حوصله اینُ نداره تا بعدا تو تلگرام بهش پیام بدم و بعدش اگه خوب پیش نرفت بلاکش کنم. بازم واسم مهم نبود. تمام انرژیم صرف فروخوردن بغضی بود که میتونست هرآن بترکه. تمام انرژیم صرف پایین آوردن ضربانم میشد. اصلا نمیخواستم یا نمیتونستم حرف بزنم. با صدای خیلی بلند آهنگ پخش میکردم و بازم به نظرم کم بود. درد تمام وجودمُ فراگرفته بود. یه نوع کرختی مسخره به من مسلط شدهبود. باورم نمیشد چنین چیزایی شنیدم. از من چنین موجودی ساختهشدهبود. شک تمام ذهنمُ پر کردهبود.
ول کن نبود. نمیخواست راحتم بذاره. مدام جملات آزاردهندهاشُ تکرار میکرد. سعی کردم یه مکالمه رو شروع کنم. یه جملهای گفتم که عصبانیش کرد. با تمام وجودم برا تمام سالیانی که زندگی خواهمکرد از گفتن چنین چیزی پشیمان خواهمبود. هیچوقت خودمُ به خاطر این که نتونستم اونلحظه خودمُکنترل کنم نخواهم بخشید. عصبانی شد ولی چیزی نگفت. دوباره سکوت. آخرین تلاشهاش واسه شنیدن حرفایی واقعی از من رو تو شرایطی شاهد بودم که با صدای بلند و قاطع دوبار گفتم:
ما از این به بعد راجع به این موضوع یا هیچموضوع دیگهای نه الان و نه در هیچ آیندهای صحبت نخواهیم کرد.
گفتم: دوباره تکرار کنم؟
منتظر جواب نموندم. با نگاه خشک و گنگ و ناراحتش خیره نگاهم میکرد. درست مثل یه تیکه سنگ سخنگو دوباره جملهامُ تکرار کردم.
با یه صدای گرفته گفت خیلی خوب. رفت. من ماندم و گربهای که تماممدت شاهد ماجرا بود و نیمکتی که روش نشستهبودم و قطرهاشکی که همونموقع فروافتاد و صدای پاش وقتی سعی میکرد بدون تزلزل به نظر برسه و دور میشد.
تمام شد. تمام شد و من شاهد ویران شدنش بودم...
چقد افتضاح! بد بود حرفا به طور کلی ولی چیزی که اون گفت واقعا یه لول فراتر بود.
چرا واقعا؟
والا چی بگم؟
لابد اینقدر ازم بدش میومده میخواسته یه سرهاش کنه :)))
اوه
ماشه رو کشیدین رو هم که
متاسفم
آره دیگه خیلی بد شد...