درست زمانی که مردی مغرور رو مسخره کردین و اون صرفا به خاطر این که از خندههاتون خوشش میاد به روی خودش نیاورد که بهش برخورده، مرد درست زندگیتونُ پیدا کردین. رهاش نکنین. بذارین عاشقانه و با تمام وجود تماشاتون کنه. بهش لبخند بزنین و باهاش وقت بگذرونین و بعد بذارین بره. آره بذارین بره! حالا شما یه موجود آزادین. دیگه هیچ مردی نمیتونه آزادیتونُ تهدید کنه. دیگه رفتن و اومدن هیچ مردی نمیتونه واستون مهم باشه. داستان عاشقانه زندگیتون درست تو همون لحظه به نقطه پایانش رسیده.
من؟ منم احتمالا حالا یه موجود آزادم. دیگه اومدن و رفتن هیچ مردی نمیتونه اذیتم کنه. راستش الان بیشتر به این فکر میکنم که تمیزتر بیان و برن. دعوایی نداشتهباشیم و متمدنانه با حرفزدن مشکلاتمونُ حلکنیم و اگه نمیتونیم حلشون کنیم خیلی محترمانه راهمونُ بکشیم و بریم.
من گذاشتم بره و نمیتونم بگم که پشیمونم. داستانمون خیلی وقت بود که تموم شدهبود. الان یه زن آزادم که یه موجود گرفتار از دور یه جوری نگاهم میکنه که انگار هنوز نگران اینه که مثل بچهها بهم برخوردهباشه. راهمُ کج میکنم تا باهاش برخورد نکنم ولی راستش دیگه واسم سخت نیست. تمام طول روز چیزی ازش نمیبینم و نهایتا تلاقی چند صدم ثانیهای نگاهمون تو آخر روز چیزی واسه گفتن نداره. سعی میکنم همچنان ساکت باشم، کمااینکه حرفی واسه گفتن ندارم. از من چیزی خواستهشد و من دقیقا مطابق انتظاراتی که از من میره و احتمالا میرفت دارم رفتار میکنم. نمیدونم از این نگاه نگران قراره چی عاید من بشه ولی دوست ندارم درمورد این قضیه باهاش حرف بزنم، حتی کمتر درموردش با بچهها هم حرف میزنیم. فقط یه اتفاق کوتاه منفی تو بخش خاطرات کوتاه مدته. میتونست پررنگتر باشه و نیست. زندگی، درس و دانشکده درست مثل قبله. حتی عادیتر از قبله. اینجوری خیلی کمتر از دانشکده بدم میاد. راحتترم!