ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
در طول سه روز گذشته سه بار سعی کردم یادداشتی با عنوان "در زندگی حفرههایی هست که هرگز پر نخواهد شد" بنویسم. از پسِ سه یادداشتی که به سرنوشت شوم چرکنویس شدن دچار شدن تصمیم گرفتم این یادداشت رو با تمام قوا پست کنم. حتی اگه لوس، زشت و مسخره باشه.
تو کتابخونه بودیم که وقتی یکی از دوستام رفت و من به مصطفی گفتم که عه رفت! مصطفی دلجویانه وقتی داشت تو چشام نگاه میکرد آروم و از سر دلسوزی و حتی یه خورده غمگین بهم گفت: همه آدما میرن. نمیدونم چرا ولی تو یه لحظه احساس خلا کردم. تهی شدم. بعد که انگار به زور به زندگی برگردوننم، درد عجیبی از پشت گردنم تیر کشید. جمله تازهای نبود. تازگی نداشت ولی مثل مشت محکمی بود که خورده باشه تو صورتم. حتی جمله واسم اهمیتی نداشت، لحن مصطفی جوری بود که از من چنین واکنشی رو انتظار داشت. نمیتونستم دربرابر این خلا مقاومت کنم. آدما میان و میرن! باورم نمیشه. چهقدر میتونه این قضیه آزاردهنده و مسخره باشه. ما آدما موجوداتی هستیم که حتی واسه بودن خودمون هم ارزشی قائل نیستیم. واسه روزایی که ساختیم. ترسوهایی هستیم که به خاطر نپذیرفتن عواقب کارامون حاضریم دروغ بگیم. این داستان چیز تازهای نیست. بیشتر گفتنش هم ارزشی نداره.
امروز با مهتاب راجع به یه کتاب از یه نویسنده آمریکایی به اسم "ریچارد براتیگان" حرف میزدیم. اسم کتاب "در رویای بابل" بود. داستان تلخ کارآگاه بختبرگشتهای که تو دنیای خیالی خودش که اسمش بابل بود، زندگی میکرد و قهرمان زندگی خودش بود. هر وقت که رویای بابل به سراغش میومد دیگه نمیتونست تو دنیای واقعی زندگی کنه و بیشتر موقعیتای مهم و باارزش زندگیشُ به خاطر این که رویای بابل بدموقع سراغش اومدهبود از دست داده بود. به مهتاب میگم تو رویای بابلم زندگی میکنم. بهم میگه تو رویای بابلش زندگی میکنه. بهش میگم اوایل وقتی تخیل میکردم با دنیای واقعی خیلی فرق داشت، بعدها بزرگتر شدم و تخیلاتم واقعیتر شدن. به جایی رسیدم که ترجیح دادم تا تو دنیای واقعی تخیلاتم زندگی کنم تا دنیای ترسناک به اصطلاح واقعیای که در من تا به غایت حس اسارت ایجاد میکنه! در رویای بابل بودن شاید دردناکترین و در عین حال شیرینترین شرایطی باشه که من توش زندگی کردم. نمیدونم تا کِی میشه تو رویای بابل زندگی کرد ولی اگه یه روزی این رویا به انتها برسه حتما دلم واسش تنگ میشه...
از چیزی بگم که خیلی وقته سعی میکنم بگم و نمیشه. از حفرههای زندگیمون که خیلی وقتا با هیجچیزی پر نمیشن. از آدمایی که واسمون چنین حفرههایی میسازن و با هیج کس دیگهای نمیتونیم پرشون کنیم. لحظههایی که واسمون میسازن و هیچکس دیگهای نمیتونه چیزی با حداقل شباهت واسمون بسازه. نگاهایی که ثبت میشن و دیگه کس دیگهای پیدا نمیشه تا اینجوری نگاهمون کنه. صداهایی که شنیده میشن و دیگه هیج موجود دیگهای نمیتونه چنین احساسیُ واسمون بازسازی کنه. دنیایی که با خودشون میارن و با رفتنشون میبرنش و جای خالی دنیایی که تازه به دنیامون راه داده بودیم تا ابد مثل یه داغ به چشم میزنه. آدما تموم نمیشن فقط ما دیگه طاقت تحمل نبودنشونُ نداریم. بیخیالشون میشیم. حتی کمکم یادمون میره که این جای خالی واسه کدومشونه! این تلخترش میکنه...
پاراگراف اخرت یه تصویر کلی از دنیایی بود که درگیرشیم و چقد قشنگ توصیفش کردی واقعا احسنت بهت ..
این حفره ها دیگه با هیچی پر نمیشن
مرسی عزیزممم...
لطف داری...
چقد این پستتو دوس دارم
چه قدر شما لطف داری :)
پاراگراف اولت منو یاد این انداخت:
زندگی صحنه یکتایی هنرمندی ماست، هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود...
صحنه پیوسته به جاست... خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.
این کتابی که گفتی چه تفکر قشنگی داره، اسم انگلیسیشو میدونی؟
پاراگراف آخرم یا مست بودی یا خوب نبودی یا خیلی خوب بودی موقع نوشتنش، قشنگ شده بود.
آره چه خوب بند اول نوشتهامُ توصیف کردی :)
-
-
آره آره اسمش به انگلیسی میشه :
dreaming of Babylon که نویسندهاشم Richard Brautigan ئه :)
-
-
نه مست نبودم :)) آخر شب بود و خسته بودم و چند وقتیه ممتد عصبانیم. اگه عصبانیت و خستگی و ناراحتی باعث میشه متنم قشنگتر بشه سعی میکنم همیشه تو این وضعیت بنویسم :)))