سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

مرثیه‌ای برای قطعه از دسته‌رفته‌ام...

   به عنوان آدمی که سلیقه موسیقیایی یه خورده عجیبی داره با آدمای دوروبرم کم‌وبیش تبادل قطعه‌های موسیقی داریم. تو یکی از تبدلات وقتی داشتیم خیلی جدی صدای وکال بند london grammer رو بررسی می‌کردیم یکی از بزرگواران حاضر در جمع گفت که به خاطر این که آهنگای این بندُ تو روزای سخت زندگیش گوش می‌داده، الان این آهنگا یادآور اون روزا و تجربه‌های تلخن دیگه نمی‌تونه آهنگاشونُ گوش کنه.

   اون موقع با این که دید تقریبا واضحی از این اتفاق داشتم و کمابیش تجربه‌اش کرده‌بودم، اما باورم نمی‌شد این قضیه می‌تونه چنین تاثیر واضحی داشته باشه. اون دوستمون از روش‌های آزاردادن آدما می‌گفت که وقتی می‌خوان آدما رو به غایت اذیت کنن یه همچین بلایی رو سرشون میارن. عکس عزیزانشونُ نشون می‌دن وقتی از نظر جسمانی دارن اذیتشون می‌کنن. این جوری اون بنده‌خدا حتی نمی‌تونه حضور عزیزانشُ تحمل کنه!‌ واقعا که آدما موجودات عجیبین.

   من مشخصا چنین بلایی سرم نیومده ولی یکی از بهترین قطعه‌های زندگیمُ وسط یه بازی بچگانه از دست دادم. من نتونستم عصبانیتمُ کنترل کنم و دقیقه‌های سختی رو داشتم می‌گذروندم و البته موسیقی به شدت کمکم می‌کرد، اما دیگه نمی‌تونم اون قطعه رو گوش کنم. یادآور لحظات تلخیه که داشتم. به خاطر دقیقه‌ها نحس نیست که ناراحتم. من اون آهنگُ با تمام وجودم دوست داشتم و می‌پرستیدم.

   سالها بعد شاید یادم بره که چرا عصبانی بودم و چرا دیگه نمی‌تونم اون آهنگُ‌ گوش کنم ولی هیچ وقت این درد التیام نخواهد یافت. اون قطعه با تمام خاطرات تلخ اون لحظه تو همون نقطه دورافتاده دنیا تو تاریکی اول شب اون روز سرد دفن شد...



پی‌نوشت: به جای من گوش کنین و لذت ببرین :)

Time "inception", Hans Zimmer

فقط بچه‌ها ماربرو می‌کشن :)

مریم: لیلی تو می‌دونی کدوم سیگاره که بو نداره؟

من: نه راستش. تخصصی تو سیگارا ندارم. خیلی بخوام صادقانه بگم اصلا واسم مهم نیست. من که نمی‌کشم بوش واسم مهم باشه یا نه.

مریم: آها...

.

.

.

(احتمالا یه سال بعد :)) )

من:‌ ماربرو...

مریم: چی؟

      سیگار؟

من: یه بار ازم پرسیده بودی کدوم سیگاره که بو نداره...

مریم:‌ آره...

من: بو داره ولی خب رو لباس نمیشینه...

مریم:‌ آره

      از کجا فهمیدی؟

من: محمدرضا می‌کشه...

مریم: هنوز با هم حرف نمی‌زنین؟

من: نه...

    نمی‌خوامم حرف بزنیم...

    فقط یه لحظه یادش افتادم...

    شهاب می‌گفت که فقط بچه‌ها ماربرو می‌کشن...

    من می‌گفتم خب محمدرضام بچه‌ست...

مریم: اوه!


مکالمه دلپذیرمون یه جاهایی همین دوروبرا تموم شد. نمی‌دونم چرا این مکالمه رو با مریم شروع کردم و از اون بدتر نمی‌دونم چرا دارم اینجا می‌نویسمش!

آندیفایند ازپکتس آو لیلی!