ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
غیر منتظره پیام میده و بیهیچ نگرانیای جوابشُ میدین، انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. همچنان فکر میکنین که یه روز معمولیه. ازتون میخواد ببینتتون. اولش شک دارین. بعد قبولش میکنین. حتی یه خورده هم هیجانزدهاید. با فاصله زمانی ۵۳ دقیقه بعد از تماس تلفنی که منجر به درخواست شدهبود، شما زنگ میزنید که بگین به جایی که قولشُ دادهبودین رسیدین. وقتی زنگ میزنین و گوشیتونُ نگاه میکنین یه حس عجیب از غریببودن دیدن دوباره اسم مردی که تقریبا باهاش درارتباط بودین و ماهها بود که ازش بیخبرین سراغتون میاد. تلفنُ جواب میده و صداش همچنان مردونه و محکم و بدون لرزشه. یه خورده بهش راجع به لوکیشنتون توضیح میدین و منتظر میمونین تا پیداتون کنه.
رو یه نیمکت با یه ویوی خوب نشستین و رفت و آدما رو خوب میتونین زیر نظر بگیرین. با خودتون فکر میکنین چه شکلی میتونه شدهباشه؟ لاغر شده؟ تپل شده؟ چی تنشه؟ چه شکلی راه میره؟ هنوز همون قدر قیافه از خودراضی به خودش میگیره؟ سعی میکنین خودتونُ آروم کنین. جواب سوالاتون تو کمتر از چند دقیقه روبهروتون ظاهر خواهدشد، اما خودتونم میدونین این سوالا نیستن که اهمیت دارن. نگران چیز دیگهای بودین. بهش فکر نمیکنین، ولی اون خودشُ به زور از دریچه ناخودآگاهتون میندازه تو خودآگاهتون. بیشتر از این نباید دربرابرش مقاومت کنین. از پسِ همه سوالات اون سوالی که نباید خودشُ نشون میده: چهجوری باید باهاش رفتار کنم؟!
از اون گوشه وقتی داره با چشاش دنبالم میگرده پیداش میشه. لاغرتر شده. کوتاهتر به نظر میرسه. هنوز منُ پیدانکرده. همینجوری ادامه میده تا بالاخره چشمش به من میوفته. مستقیم میاد سمت من. استرس نداشتم. خستهبودم فقط. دوباره همون جوری نگاهم میکنه که بار اول نگاه میکرد، ولی نگاهش اهمیتی نداشت. مثل نگاه کردن به ویرانههای یه خونه سوخته فقط دردناک بود. نمیخواستم بهش بگم اینجوری نگاهم نکنه چون این چیزی نبود که منُ اذیت کنه، اون داشت اذیت میشد و دوست داشت اذیت بشه!
مثل دوتا آدمی که سالهاست همدیگرُ میشناسن و انگار هر روز همدیگرُ میبینن عادی و بیهیچ اصطکاکی سلام و علیک کردیم. با تعجب گفتم: الان باید هیجانزده باشم؟ خندید و گفت که نه. یه خورده راجع به این که کجا بشینیم بحث کردیم و نهایتا به این نتیجه رسیدیم که راه بریم...
پینوشت: داستان واسه دو هفته پیشه. نمیخواستم بنویسمش. ولی خب تاپیک واسه نوشتن نداشتم و. البته به نظرم اونقدری از داستان گذشته بود که بتونم کمتر قضاوت کنم :)