از وقتی که بچه بودم از این که روزا رو به خاطر موقعیتشون تو هفته قضاوت کنم یا باعث بشه ازشون بدم بیاد، بدم میومد. روزای هفته که گناهی نکردن اگه ما شنبهها روز اول کاریمونه، اگه ما چون ملت تنبلی هستیم از صبحا شنبه بدمون میاد. دنیای کودکی بود و بدون جو زندگی تو دنیای آدمبزرگا و دردسرای زندگی به عنوان بزرگسال، فکر میکردم قهرمانم و به خودم قول داده بودم که آدمبزرگی مثل بقیه آدمبزرگای دوروبرم نباشم. به خودم قول دادم که آدمبزرگ عبوس و خسته و عصبانیای نباشم. به خودم قول دادم که بچهها رو دوست داشته باشم و به خاطر روزای کاری از روزای هفته بدم نیاد.
درست یادم هست که وقتی پنجم ابتدایی بودم به این فکر میکردم یه روش سادهتر واسه بردن یا حداقل ساختن هوا تو فضا به دنیا معرفی کنم. دوست داشتم چیزمیزای نجومی بخونم و میخوام مخترع باشم. به این فکر میکردم که خودکاری اختراع کنم که جوهرش پاک بشه. بشه با ایجاد خرده اختلاف دمایی جوهرشُ تبخیر کرد بدون این که اثرش باقی بمونه. کودکانه و بیعلم بودن. بعدها به طرز غریبی به دنیای آدمبزرگا پرتاب شدم. آرزوهای بزرگ جاشونُ به آشنایی با نظریههای فلسفی و اجتماعی (غالبا مربوط به زنان) دادن و من با طینت تلخ و زشت و خشن دنیای واقعی آشنا شدم. دنیایی که در بدو ورودم به تلخی ازم استقبال کردهبود، دنیایی که هیچ روزنهای از امید رو بهم نشون نمیداد.
وقتی وارد دبیرستان شدم دچار افسردگی شدهبودم. یه موجود عبوس و خسته و عصبانیای بودم که از بچهها خوشش نمیومد و به خاطر روزای کاری از روزای هفته بدش میومد. درست همون چیزی که به خودم قول دادهبودم نباشم. دوره دبیرستان تقریبا تلخی رو پشتسر گذاشتم. موجود سردرگمی بودم که بین تعاریف و واقعیت گیرافتادهبود. نمیدونستم باید مدرن باشم ویا این که باید تقدیرمُ به عنوان یه موجود سنتی بپذیرم؟، میدونستم اولین قدم برای مدرن بودن و مدرن فکرکردن انقلاب علیه خانواده سنتیه وابهاماتی که درمورد چیزایی که واقعا میخواستم داشتم. دوره دبیرستان دورهای بود که یاد گرفتم بدون این که کسی همراهم باشه تا بهم بگه باید چی کار کنم زندگی کنم. دورهای بود که کمکم یادگرفتم به بقیه یاد بدم. از این خوشحال باشم که هنوز چیزایی دارم که بشه به اشتراکشون گذاشت. دوران عجیبی بود.
الان دانشجوام. به همون طرحها ابتدایی و کودکانهام و آرزوم واسه متخرع شدن فکر میکنم و الانی که دارم سعی میکنم از پسِ چهره عبوس و خستهام یه قطعهای بنویسم که بیشتر خونده بشه. نویسندگی ماسکیه که به صورت میزنیم واسه پنهان کردن تمام رویاهایی که داشتیم و بهشون نرسیدیم، واسه پنهان کردن کارایی که شروعشون کردیم و بینتیجه رهاشون کردیم، واسه پنهانکردن موجودی که میتونستیم باشیم و چیزی که الان واقعا هستیم...
روزای خوب اوایل بهار بود. تعطیلات عید تموم شدهبود و من خوشحال بودم و خیال میکردم تهِته داستان عاشقانه زندگی من قراره تو همین بهار رقم بخوره. سرخوش و بیخیال سر یه کلاس عمومی وقتی استاد داشت واسه خودش یه چیزایی میگفت با صدایی که خیلی هم آروم نبود داشتم عاشقانه و البته تحسینگرانه از صدای مردونه شهاب حرف میزدم. از این که چهقدر بم و آروم بودن صداشُ دوست دارم. از این که گاهی اون صدا حتی خیلی آرامشبخش به نظر میرسید. از این که نمیلرزه و چهقدر به نگاهش میاد. لابهلای این تفاسیر و تعاریف عاشقانه که داشتم غرق میشدم، یکی از همکلاسیام که از قضا به تازگی متاهل شدهبود و فقط با یه ردیف فاصله از ما به صورت اریب نشستهبود، به عقب برگشت و با یه لبخندی که هیچوقت فراموشش نمیکنم بهم نگاه کرد. درست یادم نیست ولی احتمالا اون لحظه سرخ شدم. نمیدونم از چی ولی یه لحظه خجالت کشیدم. انگار سنگینی نگاه جامعه به یه دختر عاشقُ تو نگاه اون دختر حس کردم. همون موقع بود که فهمیدم چهقدر صدای آدما میتونه واسم مهم باشه.
ماهها بعد وقتی تو کافهی تحصلاتتکمیلی زنجان با سولماز و سها درمورد منتشر شدن داستانم تو مجله صحبت میکردیم، سولماز میگفت که وقتی نوشتههامُ میخونه صدامُ میشنوه. میگفت چیزی که مینویسم امضای منُ داره. حتی اگه با اسم منتشر نشه چیزی نیست که بشه شناخته نشه و بالاخره دیشب تو کافهقنادی فرانسه بود که وقتی خیلی یهویی و اتفاقی محمد همراهمون اومد و صحبت از وبلاگ و وبلاگنویسی شد. ازم پرسید جدی وبلاگ مینویسی؟ گفتم: آره جدی مینویسم. گفت: ولی من جدی نمیخونم :)))) میدونستم وبلاگ مینویسه. وقتی برگشتیم خوابگاه با خودم کلنجار رفتم که سراغ وبلاگش برم یا نرم. به خودم میگفتم اون که گفته وبلاگمُ نمیخونه واسه چی باید وبلاگشُ بخونم! آخر شب دیگه نتونستم دربرابر قدرت فضولیم مقاومت کنم. دیگه سعی نکردم جلو خودمُ بگیرم. سراغ وبلاگش رفتم. شروع کردم با تمام قوا خوندن پستای بامزهاش. درست وقتی که به آخرین پست وبلاگش رسیدم حس کردم تمام مدت خود محمد داشت این داستانارو واسم تعریف میکرد. چهقدر ادبیات و صداش با هم دیگه عجین شدهان و عجب معجزهایه صدا...
پینوشت: از دیشب خیلی سعی کردم راجع دیشب و کافهقنادی فرانسه و محمد و حضورش که خیلی واسم باارزش بود بنویسم، اما نهایتا به چند خط درمورد صدا و ادبیاتش اکتفا کردم. اگه حوصلهاشُ داشتهباشم شاید داستان دیشبُ بنویسم...