ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
روزای خوب اوایل بهار بود. تعطیلات عید تموم شدهبود و من خوشحال بودم و خیال میکردم تهِته داستان عاشقانه زندگی من قراره تو همین بهار رقم بخوره. سرخوش و بیخیال سر یه کلاس عمومی وقتی استاد داشت واسه خودش یه چیزایی میگفت با صدایی که خیلی هم آروم نبود داشتم عاشقانه و البته تحسینگرانه از صدای مردونه شهاب حرف میزدم. از این که چهقدر بم و آروم بودن صداشُ دوست دارم. از این که گاهی اون صدا حتی خیلی آرامشبخش به نظر میرسید. از این که نمیلرزه و چهقدر به نگاهش میاد. لابهلای این تفاسیر و تعاریف عاشقانه که داشتم غرق میشدم، یکی از همکلاسیام که از قضا به تازگی متاهل شدهبود و فقط با یه ردیف فاصله از ما به صورت اریب نشستهبود، به عقب برگشت و با یه لبخندی که هیچوقت فراموشش نمیکنم بهم نگاه کرد. درست یادم نیست ولی احتمالا اون لحظه سرخ شدم. نمیدونم از چی ولی یه لحظه خجالت کشیدم. انگار سنگینی نگاه جامعه به یه دختر عاشقُ تو نگاه اون دختر حس کردم. همون موقع بود که فهمیدم چهقدر صدای آدما میتونه واسم مهم باشه.
ماهها بعد وقتی تو کافهی تحصلاتتکمیلی زنجان با سولماز و سها درمورد منتشر شدن داستانم تو مجله صحبت میکردیم، سولماز میگفت که وقتی نوشتههامُ میخونه صدامُ میشنوه. میگفت چیزی که مینویسم امضای منُ داره. حتی اگه با اسم منتشر نشه چیزی نیست که بشه شناخته نشه و بالاخره دیشب تو کافهقنادی فرانسه بود که وقتی خیلی یهویی و اتفاقی محمد همراهمون اومد و صحبت از وبلاگ و وبلاگنویسی شد. ازم پرسید جدی وبلاگ مینویسی؟ گفتم: آره جدی مینویسم. گفت: ولی من جدی نمیخونم :)))) میدونستم وبلاگ مینویسه. وقتی برگشتیم خوابگاه با خودم کلنجار رفتم که سراغ وبلاگش برم یا نرم. به خودم میگفتم اون که گفته وبلاگمُ نمیخونه واسه چی باید وبلاگشُ بخونم! آخر شب دیگه نتونستم دربرابر قدرت فضولیم مقاومت کنم. دیگه سعی نکردم جلو خودمُ بگیرم. سراغ وبلاگش رفتم. شروع کردم با تمام قوا خوندن پستای بامزهاش. درست وقتی که به آخرین پست وبلاگش رسیدم حس کردم تمام مدت خود محمد داشت این داستانارو واسم تعریف میکرد. چهقدر ادبیات و صداش با هم دیگه عجین شدهان و عجب معجزهایه صدا...
پینوشت: از دیشب خیلی سعی کردم راجع دیشب و کافهقنادی فرانسه و محمد و حضورش که خیلی واسم باارزش بود بنویسم، اما نهایتا به چند خط درمورد صدا و ادبیاتش اکتفا کردم. اگه حوصلهاشُ داشتهباشم شاید داستان دیشبُ بنویسم...
صداها برای من زود فراموش می شن، شاید عمرشون چند سال باشه ولی تصاویر همیشه بدون کم و کاستی توی ذهنم می مونه.
من میونم زیاد با کافه و رستوران و این چیزا خوب نیست، حتی یه کافه هم نمی شناسم :/ اصلاً اعتقادم بر اینه که کافه توی ایران برای ما بدبخت بیچاره ها نیست ://
در مقام مقایسه واقعا نمیدونم کدومشون دردناکترن...
ولی میدونم صدا عنصر مهمیه...
کافه که خوبه :))
در صدای آدمها معجزه نهفته .. شایدم جادووو ...
جادو داره...
جادوووو...
یه جوری جادو میکنه که تا آخر عمر هیچجوره نمیتونی فراموشش کنی...
گاهی دلم واسه صدای بم و آروم و آرامشبخشش که هیچوقت نمیلرزید تنگ میشه...
درست همونقدر که واسه نگاهش دلتنگ میشم :))
براى منم صدا خیلى مهمه
و واقعا همینطوره
تمام مدت نوشته هاتو با صداى خودت میشنوم :)
انگار دارى میخونیشون
عزیزممم...
خیلی جالبه واقعا...
یه جایی خونده بودم یکی از اولین چیزایی که توجه یه دخترو به یه پسر جلب میکنه صدای پسره هست. اون موقع باورم نشد، الان که اینو خوندم شد.
آخ آخ کافه قنادی فرانسه...
الان که پیره ولی سال بعد بشین داستان تهران شرکت کن
آره...
صدا خیلی مهمه...
خیلی...
_
_
انشاءالله سال آینده شرکت میکنم :))