ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دیروز وقتی دوباره شهابُ دیدم سعی کردم به روی خودم نیارم که از دیدنش خوشحالم یا بودنش واسم مهمه. معلوم بود که دیدنش بینهایت واسم باارزش بود ولی سعی کردم جلو خودمُ بگیرم. نیما و شهاب و شقایق روبهرو من ایستادهبودن و من ترجیح دادم به جای این که اول به شهاب سلام بدم یه شروع طوفانی با نیما داشتهباشم. بهش گفتم: تو چند باری منُ دیدی و سلام نکردیا! این جوری بچهها شوکه شدن. نیما تته پتهای کرد و یه چیزایی گفت. وقتی که نهایتا شهاب یه چیزی مبنی بر خجالتی بودن نیما گفت تا شرایط تلطیف شه بالاخره بهش سلام کردم.
دلم واسش تنگشدهبود. دوستنداشتم بهش بگم یا از رفتارم چیزی بفهمه. با این که سعی میکردم کنار شقایق راه برم تا نیما و شهاب پیش هم بمونن تا مجبور نشم کنارش راه برم، اما این اتفاق نیوفتاد. شقایق و نیما مصرانه با هم راه میرفتن و به قدری سرگرم بودن که حتی نمیشد به حریمشون تعرض کرد. به ناچار و البته نه جوری که اذیتم کنه کنار شهاب راه میرفتم. آخرین باری که دیدمش فکر میکردم آخرین باره، واقعا فکر میکردم آخرین باره. نه که دوست نداشته باشم دوباره ببینمش ولی فکرمیکردم که جریان اتفاقات قراره یه شکل دیگه پیش بره. امروز وقتی با این شکلش مواجه شدم بازم از این که تو یه موقعیتی بودم که نمیتونستم مدیریتشش کنم تعجب کردم. واسم عجیب بود.
کنارش راه میرفتم. سعی میکردم ادای آدماییُ دربیارم که واسشون مهم نیست کنار کی راه میرن. واسم مهم بود. ازم سوالای ساده میپرسید و جوابای ساده میدادم. سعی میکردم بهش نگاه نکنم. هر لحظهای که میگذشت بیشتر تلخی ترکیبمونُ حس میکردم. از این که جریان سیال واضحی بین هممون جریان داشت، از این که گذشتن هرلحظه اثبات این بود که هنوز بینمون چیزی هست بیشتر و بیشتر اذیتم میکرد. نمایش مضحکی بود که بازیگرا داشتن تظاهر به عادی بودن روابطشون میکردن. با تمام وجودم تمام اون دقیقهها اذیت شدم. نه چون پیشش راه میرفتم، فقط چون دوز تظاهر بالا زدهبود...