سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

خلا بعد از رسیدن به چیزی که دنبالش بودین، ابهام گیج‌کننده این سوال: بعد ازاین چه کنم؟

   این روزا به واسطه ثنابانو و کانال بامزه‌اش تو تلگرام با چندتا از بلاگرای قدیمی که الان دارن تو تلگرام می‌نویسن و کانالاشون آشنا شدم. بیشترشون البته به طور دقیق چهارتان. که سه تاشون یه زندگی خیلی عاشقانه دارن که هم خیلی خوشحالن. از شمسی عزیزم بگم که با این که هنوز با شاپور، عشق واقعیش، ازدواج نکرده و رابطه‌اشون لانگ‌دیستنس محسوب میشه خوشحاله و مطمئنه شاپور آدم درست زندگیشه. از شاپوری که این قدر به بودنش افتخار می‌کنم و واسشون آرزوی سال‌ها  زندگی شادُ دارم. از فاطمه سخت‌گیرم که داره با جدیت درس می‌خونه تا یه دندون‌پزشک خوب باشه و البته به خاطر غیبت شوهرش بهانه‌گیری می‌کنه و من بهش حق می‌دم. از نرگس مهربونم بگم که در نهایت خانومی و آرامش عاشقانه حامی شوهرشه و البته مثل من بزرگ‌ترین تفریحاتش کتاب‌خوندن و نوشنته. دوستایی که غیر از یه بات حرف ناشناس که بهم وصلمون می‌کنه رابطه دیگه‌ای نداریم و عجیب‌تر این که من باهاشون راحت‌تر از بعضی دوستامم. چرا داستان این دوستانُ تعریف کردم؟ جواب واضحه: به چنین عشقایی حسادت می‌کنم :)))

   از یه جای دیگه بگم بعد سعی می‌کنم اول و آخرشُ بهم وصل کنم:) دیشب ورای چیزی که انتظار داشتم فقط چند ساعت بعد از این که پست قبلیمُ نوشتم شرایطی به وجود اومد، یا به وجود آورده‌شد، که من به چیزی که منتظرش بودم برسم. ساعت ۷:۲۰ شب مصطفی بهم زنگ می‌زنه و یه جوری که بفهمم بهم می‌فهمونه محمدرضا می‌خواد باهام حرف بزنه. احتمالا فقط ۳۰ ثانیه از تموم شدن فیلمی که داشتم می‌دیدم گذشته‌بود که این اتفاق افتاد. وقتی مصطفی ازم پرسید که دارم چی کار می‌کنم، مستاصل گفتم هیچی. به نظرم ایرادی نداشت اگه پیشنهادشُ قبول کنم. حتی دوستش داشتم و منتظر بودم که این اتفاق دیر یا زود بیوفته. گنگ بودم، ولی قبول کردم. سه دقیقه‌ای تو سالن مثل کسایی که خواب‌نما شده‌باشن راه‌رفتم. مسواک‌زدم. بلوز صورتیمُ پوشیدم. جین و شال طوسی و پالتو و دم در یادم افتاد جوراب پام نکردم. برگشتم، چشمم به قالب شکلاتم رو میزم افتاد و با گوشی که دستم بود، رفتم. از پله‌ها پایین رفتم. در اتاق شقایقُ زدم. با همون قالب شکلات و گوشی و یه قیافه گنگ شقایق اولین چیزی که ازم پرسید این بود که چرا این‌جوریم؟ داستان محمدرضا و مصطفی رو که گفتم مدادای قشنگشُ که واسه کلکسیونش خریده‌بود جمع کرد و تو یه بازه ۳ دقیقه‌‌ای لباس پوشید. باورم نمی‌شد شقایق می‌تونه با چنین سرعتی لباس بپوشه!

    با یه خورده کلنجار رفتن و یه اصطکاک یه کافه‌ای پیدا کردیم و تو یه کنجی کز کردیم. محمدرضا داشت تو گوشیش چتاشُ با الهه به شقایق نشون می‌داد و این که کم باهاش حرف می‌زنه و نهایتا به پستای خنده‌داری که می‌فرسته می‌خنده! واسم مهم نبود ولی دلیلشُ از این کارش نفهمیدم. داشتم وبلاگمُ چک می‌کردم و به این جمله شهاب فکر می‌کردم که می‌گفت: خیلی به کارای آدما فکر نکن. خیلی وقتا خودشونم نمی‌دونن واسه چی دارن کاریُ می‌کنن یا اصلا واسش دلیلی ندارن. مصطفی داشت با قالب شکلاتم ور می‌رفت. به بازه‌های ۳۰‌ثانیه‌ای بهش می‌‌گفتم شکلاتمُ تموم نکن می‌خوام با قهوه‌ام بخورم. همچنان جو سنگین بود تا این که به جایی رسید که مصطفی گفت مهمون‌نوازیت عالیه! بابت شکلات می‌گفت، بهش گفتم تجربه ثابت کرده نباید شکلات تعارف کرد! همه ساکت شدن. چنددقیقه بعد مصطفی پیشنهاد کرد که اون و شقایق برن یه ور دیگه بشینن. استقبال کردم و رفتن.

   احتمالا یه ساعتی واسه محمدرضا نطق کردم. از این که باهاش دعوا‌کرده‌بودم و چندتا چیز دیگه. یه چیزایی گفتم مبنی بر این که این حرفا رو می‌زنم تا آدم بهتری باشه. که سعی کنه آدم بهتری باشه. مثل بچه‌های پنج‌ساله‌ای که اشتباها سبیل درآوردن روبه‌روم کز کرده‌بود. گوش می‌کرد و نهایتا بابت اشتباهی که کرده‌بود عذرخواهی کرد. بماند که از نطقش برای این که می‌گفت عذرخواهی‌کردن واسش سخته و از بچگی عذرخواهی نمی‌کرده مگر در مواقع نادر، چشم‌پوشی کردم.

   در کل باید بگم مکالمه بی‌حاصلی بود، حداقل واسه من. شاید از پسِ تمام این حرفا نگاه پشیمونش وقتی گفتم من که تموم شدم با بقیه این‌جوری رفتار نکن یه ذره با اهمیت بود و نگاه معتجب و عجیبش وقتی بهش گفتم که پشت چهره معصومش هیچ معصومیتی وجود نداره و آدم بدیه. اون لحظه با اون نگاه ممتدش داشت تاییدم می‌کرد و بهم می‌گفت فکر نمی‌کرده کسی متوجه این قضیه بشه. نمی‌دونم چرا درست همون لحظه به چیزی که گفتم شک کردم. آدما فقط تو دو حالت می‌تونن بدذات بودن خودشونُ تایید کنن: یا واقعا واقعا خیلی بدذات باشن یا به فوبیای مدام خودمقصرپنداری مبتلا باشن. اون لحظه یا حتی الان نمی‌دونم کدوم یکی می‌تونه محمدرضا باشه. مسئله اینه که آدما لزوما نباید مجرم جرایم بزرگ باشن تا خودشونُ بدذات بدونن، خیلی وقتا فقط چون می‌دونیم حق با کدوم طرفه ولی ترجیح می‌دیم از جبه قدرتمندتر حمایت کنیم باعث میشه آدم بدذاتی باشیم. البته که یه بار این‌کارُ کردن نمی‌تونه از شما آدم بدذاتی بسازه ولی ممتد شدن این قبیل خرده‌جنایات باعث میشه دید بدی به خودتون پیدا کنین. وقتی به محمدرضا گفتم آدم بدیه دقیقا منظورم همین بود. اونم می‌دونست من دارم از چی حرف می‌زنم. محمدرضا دائما مرتکب این قبیل خرده جنایات دربرابر دوستاش میشه و همیشه خودشُ مقصر می‌دونه...

   موقع برگشتن وقتی مصطفی محمدرضا و شقایقُ فرستاد پی برگردوندن ماشین تا من و اون تنها باشیم بهم گفت که از تمام این بیرون رفتنا و این ماجرا درصدی محمدرضا واسش مهم نبوده و فقط می‌خواسته من بیشتر از این ناراحت نباشم. همچنان سعی می‌کردم به حرف شهاب فکر کنم و واسم مهم نباشه. دوستانه تشکر کنم و از مشکلم تو ابهامی که تورفتار آتیم با محمدرضا خواهم داشت بگم. نه که ندونم باید چی کار کنم ولی هنوز این‌قدری دلخورم که نتونم به روی خودم نیارم. سعی خودمُ می‌کنم که معمولی مثل همه کسایی که گاه‌گداری تو دانشکده باهاشون سلام و علیک دارم، سلامی بکنم و رد بشم. صمیمانه‌تر از این برخورد کردن واسه خودم ضرر داره. آخرشب اما یه مکالمه سخت با مصطفی داشتم. نمی‌دونم این ماجرا تا کِی می‌تونه کش بیاد...

   و اما ربطش به اون بندی که اول پستم نوشتم. در تمام طول این اتفاقات نه به محمدرضا فکر می‌کردم، نه مصطفی، نه دعوایی که کرده‌بودم و نه حتی حرفای منظوردار مصطفی که سعی می‌کردم به روی خودم نیارم. تو تمام این داستان فقط داشتم به داستانم با شهاب فکر می‌کردم. به داستان پر از بالا بلندی رابطه‌ام با شهاب. به داستان عشق که چه‌قدر می‌تونه آشفته پیش‌بره. به عجیب بودن ماجرایی که باعث می‌شد که شبُ تا دیروقت با پسرا بیرون باشم. درست یادم هست که تو پستای اولی که راجع به محمدرضا نوشته‌بودم، گفته‌بودم که اگه شهابی نبود از محمدرضایی هم خبری نبود. به شهابی فکر می‌کردم که حتی نبودنش چه‌قدر می‌تونه واسه بودنم تبعات داشته باشه. به وجه اشتراک آدمایی مثل شهاب و شیما فکر می‌کردم. آدمایی عجیب که کسی غالبا تحملشون نمی‌کنه و با این که حضور کمی تو زندگیم داشتن اما خیلی عمیق بودن. اون قدری که تا اعماق روحمُ خراشیده و ردی دائمی ازشون باقی مونده. از این که چه‌قدر دوست داشتم جمله‌ای که به مصطفی گفتم تنها واقعیت واقعی زندگیم می‌بود. از این که چه‌قدر دوست‌داشتم روزای خوبی که منتظرشونم این‌شکلی باشن...