ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
ازش میپرسم: هنوز وبلاگمُ میخونی؟ بهم میگه: یه بار دیگه بعد از اون موقع که آدرسشُ بهم دادی رفتم و سرچکردم "شهاب" و هر چی به اسمم بود خوندم. شقایق از اونور میگه لابد دچار سندروم خودشاخپنداری هم شده. فکرشُ بکن ۱۰۰ تا پست باشه که یکی یه جورایی به تو ربطش بده و واسه تو نوشتهباشدش. سعی میکنم خیلی به حرف شقایق دقت نکنم و به ادامه مکالمهام با شهاب برگردم. ازم میپرسه: بخونمش یا نه؟ یه خوردهای اینپا و اونپا میکنم و دست آخر میگم بخونش. سخت نگیر. یه خورده دیگه که چیزای بیخود گفتیم، مثل همیشه به یه جایی رسیدیم که چیزی واسه گفتن نداریم و خب اینُ به منظله خداحافظی گرفتیم و من تو پسزمینه ذهنم داشتم به
مکالمهام که با شهاب تموم شد به جمله شقایق فکر میکردم. حق با شقایق بود. واقعا واسم جالبه که کی قراره چنین کاری واسم بکنه؟ عجیبتر این که مطمئنم کسی قرار نیست همچین کاری واسم بکنه. به این فکرکردم که واسه چندنفر این اتفاق میوفته و کسایی که واسشون این اتفاق افتاده چهجوری باهاش برخورد کردن؟ مثل شهاب پوکرفیس رد شدن یا واسشون بیشتر اهمیت داشته؟ اصلا نمیدونم این که واسشون اهمیت داشتهباشه یا نه چه شکلی به خودش میگیره. راستش حتی اونقدری که باید پیچیده نیست. اصلا نمیتونه مهم باشه.
کل مکالمه از اونجایی شروع میشه که شبونه دم در خوابگاه بعد از هفتهها شیما رو دیدم. دلم واسش تنگ شدهبود و وقتی بهش گفتم چند روز پیش راجع بهش نوشتم خیلی هیجانزده استقبال کرد. از نوشتنم پرسید و حتی آدرس وبلاگمُ ازم گرفت. یه خوردهای از وبلاگمُ خوند و البته پستی که اختصاصا راجع به خودش نوشتهبودم و پستی که تو یه بند کوچیک با شهاب مقایسهاش کردهبودم. از شهاب پرسید و با یه قیافه ناامید و شاید حتی جوری که انگار از قبل میدونست این اتفاق دیر یا زود میوفته، پرسید: عاشق شدی؟ عاشق شهاب شدی؟ طرح این سوال واسم تازگی نداشت. بیخیال و حتی از سر بیحوصلگیِ مخصوص جواب دادن به سوالای تکراری سرمُ به نشانه آره و البته با خردهنشانهای از تاسف تکون دادم. پرسید که الان چهجوریم و اینچیزا و یه توضیحات مختصری دادم. امیدوارانه بهم میگفت یه رابطه ارزششُ داره. نمیدونستم از چی حرف میزنه. یه رابطه ارزش چیُ داره؟ ضمیر پیوسته (-ِش) زیادی اون وسط یتیم موندهبود و من نمیدونستم به کدوم کار دلالت داشت. لابهلای همین حرفا بود که تاکید کرد فقط یه رابطه ارزششُ داره. ابهامم دوچندان شد. اول این که نمیدونستم ارزش چیُ داره؟ دوم این که تجربه ثابت کرده واسه من تشخیص دادن اون یه رابطه غیرممکنه. و سوم این که چی باعثشدهبود شیما چنین چیزیُ تو رابطه ما ببینه؟ از سر ناچاری در حالی که داشتم به این فکر میکردم که نمیدونم چی ارزششُ داره یا نداره سعی کردم از این بحث بگذرم.
به این فکر میکردم که باید درمورد داستان تولد بیستونیم سالگی شقایق و سیبردایی که به کیبورد شهاب چسبوندم و خلبازیای نیما و این که چهقدر از دیدن محمد که گفتهبود نمیرسه تولد بیاد خوشحال بودم بنویسم، به این نتیجه رسیدم که ترجیح میدم داستان تعریف نکنم. به اندازه کافی تعریف کردم. اونقدری تعریف کردم که حتی اگه شهاب و شقایقُ ندیدهباشین میتونین مجسمشون کنین. نه که بد باشه، نه. فقط ترجیح میدم یه خورده از روایتگر بودن فاصله بگیرم...