سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

خودسانسوری

   وقتی ناامیدانه تو اینستا هفته‌ای یه بار پست پیج فارسی فکتُ که خیلی لوس و بچگانه می‌نویسه: امروز یه نرف تو یه گوشه‌ای از دنیا بهترین روز زندگیشه و آرزو می‌کنم اون یه نفر تو باشی، رو لایک می‌کنم به این فکر می‌کنم اون اتفاقی که می‌تونه یه روز معمولی یا حتی معمولی‌تر از معمولیمُ به بهترین روز زندگیم تبدیل کنه، چیه؟ امروز وقتی ازم پرسیدن چه چیزی خوشحالت می‌کنه، عاجزانه نگاه می‌کردم. ازم پرسیدن احساس خوشبختی می‌کنم و من نمی‌دونستم باید بگم نه یا بگم آره. نمی‌تونم بگم حس بدبختی می‌کنم چون واقعا این‌جوری نیست ولی رضایت‌مندی حالتیه که ربطی به شرایط زندگی آدما نداره. رضایت‌مندانه به زندگی نگاه نمی‌کنم به نظرم زندگیم باگ‌های زیادی داره.

   در خلل همین داستانا و پرسش و پاسخ‌ها بود که به این فکر می‌کردم که چه‌قدر صادقانه سعی می‌کنم به سوالاتی که ازم پرسیده‌میشه جواب بدم؟ چه‌قدر خودمُ سانسور می‌کنم؟ چه‌قدر حقایقی رو که انحصارا به من مربوطن می‌تونم بدون ترس از کسی بیان کنم؟ اصلا چه‌قدر صادقانه مسائلُ بیان می‌کنم و تعریفشون می‌کنم؟ قبلا بارها به این قضیه فکرکرده‌بودم. به لطف شهاب و البته توصیه‌ها و سوالات کاملا دوستانه‌اش به این نتیجه رسیده‌بودم که میزان صداقت تو رفتار آدما کمتر از ۳۰٪ئه ولی هیچ‌وقت نمی‌دونستم خودمم شامل همین قانون می‌شم. وقتی ازم پرسیدن چه‌طور می‌تونم با وجود این که دوستام وبلاگمُ می‌خونن، همچنان صادقانه بنویسم و خودمُ سانسور نکنم؟ و من در پاسخ گفتم که چیزایی که تو وبلاگم می‌نویسم از سه تا فیلتر دفترچه‌هام گذشته و خیلی وقتا خیلی چیزا رو اینجا نمی‌نویسم، حس بدی نسبت به خودم پیدا کردم. به خودم گفتم من مظهر تمام‌قد خودسانسوریم. از این که داشتم به خودم درمورد صداقتم دروغ می‌گفتم بدم اومد. زشت بود. کسی درمورد راست‌گویی خودش به خودش دروغ بگه. البته تا حدی هم می‌شد گیج‌کننده طبقه‌بندیش کرد.

   با همین تفکرات ویرانگر و خودتخریب‌کننده درگیر بودم که به صرافت تصریح ادبیات و البته موضوع نوشتارم تو وبلاگم افتادم. با این که وبلاگم یه فضای خصوصیه، به این معنی نیست که اگه کسی از آشناها یا دوستام وبلاگمُ می‌خونن باید خودمُ سانسور کنم. دوستایی که وبلاگمُ می‌خونن رفقایین که لزومی نداره جلو اونا خودمُ سانسور کنم و هر چیزی که اینجا می‌نویسم صرفا و صرفا چیزاییه که بهشون فکر می‌کنم و البته احساسشون می‌کنم. چیزایی که خیلی وقتا به نظر من بهترین راه به اشتراک‌گذشتنشون یا حتی بیان‌کردنشون همین وبلاگ باشه.



پی‌نوشت: احتمالا اینا همه‌اشون یه سری استدلال واسه قانع‌کردن خودمن :) سخت نگیرین...

نقدی بر امتحانات!

   به شخصه به عنوان دانشجویی که اصلا دوران تحصیل درخشانی نداشته باید اعتراف کنم هیچ‌وقت در طول دوران تحصیلم به اندازه کارشناسی(التبه فقط کارشناسی رو از تحصیلات تو دانشگاه گذروندم) اذیت نشدم. تحصیل تو این مقطع اونم تو دانشکاهی مثل دانشگاه تهران مثل یادگرفتن دزدی کردن می‌مونه. تو این دوره به قول دوستان با واقعیت زندگی تو اجتماع آشنا می‌شین. مثلا دیر یا زود، بستگی به میزان مقاومتتون دربرابر پذیرفتن زشتی‌های واقعیت داره، متوجه می‌شین که اساتید موجوداتی سرسخت هستن که چیزی بیشتر از فرمولایی که تو کتابی که خودتونم می‌تونین بخونین بهتون یاد نمی‌دن. وقتی این حقیقت باعث میشه بیشتر دردتون بگیره که می‌فهمین می‌تونن خیلی اساتید خوب و کارآمدی باشن اما همه‌اشون درگیر یه مقاله کوفتی‌ان که رتبه مثلا علمیشونُ تو دانشگاه و البته رنک بین‌المللی بالاببره. به این ترتیب یه جمعیت خیلی بزرگی از اساتیدُ از دست می‌دین.

   اما داستان به این‌جا ختم نمی‌شه. اساتید برای این که دانشجوها خیلی شاکی نباشن و تدریسشون ناقص نباشه از یکی از دانشجوهایی که اون درس رو گذرونده (تو مقطع کارشناسی) یا اگه گیرشون بیاد دانشجوی ارشد و دکتری استفاده می‌کنن تا برای دانشجوهای بخت‌برگشته سوال حل کنه تا دانشجوها خیلی سردرگم نباشن و بتونن سوالا رو حل کنن. اولش چیز جذابی به نظر می‌رسه. کسی که از خود دانشجوهاست و قراره بهشون کمک کنه، اما درست زمانی که لازمشون دارین متوجه می‌شین که اونام قرار نیست کمک آن‌چنانی‌ای بهتون بکنن. استاد عزیزتون یه نمره‌ای رو به اونا اختصاص داده که البته گرفتن اون ۳ یا ۴ نمره از تی‌ای (این قبیل دانشجویان با اسم تی‌ای شناخته می‌شن) سخت‌تر از نمره گرفتن از استادتونه. متوجه می‌شین مجبورین به اندازه‌ها تلاش کور واسه حل مسائلی که بلد نیستین حلشون کنین وقت بذارین در حالی که هنوز کسی نیست که بهتون یاد بده. باور عموم تو دانشگاه اینه که باید خودتون بخونین! باید خودتون بخونین. باید خودتون از قبل بدونین و بایدهای بیشتر دیگه‌ای.

   روزای اول آشناییتون با این سیستم به نظر غیرقابل نفوذ یا حتی برخورد درست می‌رسه. یه جریان پایان‌ناپذیر از شکست تو حل مسائلتون و ساعت‌هایی که باید صرف این کار بکنین و صدم‌صدم نمره‌گرفتنایی که آخرترم می‌بینین در نهایت اغماض در حقتون داده‌شده. اما از اونجایی که ما تو ایران زندگی می‌کنیم و همیشه روابط عمومی (حتی تعریف درستی از این واژه ندارم) از سواد باارزش‌تره، اگه دوستای خوبی لابه‌لای تی‌ایا پیدا کنین می‌تونین نمرات خوبی هم بگیرین! خلاصه که دانشگاه تهران به طرز غریبی انتظاراتمُ از یه دانشگاه خوب پایین آورد و ناامیدم کرد...



پی‌نوشت: حسودم خودتونین!