سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

آشفته‌نویسی ۲

   عمده متنی که می‌نویسم از یه بارقه خیلی ریز و کوچیک تو اتفاقای روزانه‌ام نشات می‌گیره. این که به چیزای ساده فکر کنم و بتونم ازشون چیزای باارزش‌تر بسازم. وقتی طولانی‌مدت تنها کاری که می‌کنم موندن تو یه اتاق شلوغ و نیمه‌تاریک و کسالت‌باره، از هیچ بارقه‌ای از تفکر منتهی‌شونده به یه متن باارزش خبری نیست. تنها چیزی که می‌تونم بنویسم یه مشت غرزدنای بی‌سروتهه که ارزشی ندارن و نهایتا وقتی چیز خوبی هم گیرم میاد دیگه نمی‌تونم راجع بهش بنویسم.

   تمام تلاشم برای نوشتن چیزی حائز اهمیت به یه نقطه پوچ می‌رسه که بهم می‌گه شاید یه مدتی لازم باشه ساکت باشی، اما صدایی بلندتر از نیاز دائمیم واسه لمس کلیشه‌های کیبورد میگه، از اعتیاد تلخ و شیرینم به نوشتن حتی اگه بی‌اهمیت میگه.

   امشب می‌تونم از شهاب بنویسم که بهم درحد غلط‌املایی تذکر می‌ده. یا مهتاب که بهم می‌گه سینمایی fountian رو ببینم. شایدم بخوام از سمانه بنویسم. از دختری که از تنها موندن می‌ترسه. از دختری که می‌ترسه تنها بمونه. دختر مو بلوند و چشم عسلی‌ای که دوست‌داره آیرین صداش بزنیم. دختری که این‌روزا تنها چیزی که می‌خواد اینه که بیشتر وقتشُ با من بگذرونه. از دختری بنویسم که بیشتر عمرمُ تو سایه استعداد و هوشش زندگی کردم. دختری که با تمام وجود به وجودش افتخار می‌کنم. شاید حتی بیشتر از چیزی که فکرشُ می‌کنه بهش وابسته باشم.

   یا شاید بخوام از خواننده‌ای بنویسم که امروز با تلاشی باورنکردنی تمام پنج‌شنبه‌اشُ صرف وبلاگ من کرده و یه تنه آمار بازدید وبلاگمُ سه برابر کرد و درنهایت اغماض واسم هیچ‌کامنتی نذاشت تا بدونم کیه. به هر صورت، خواننده غریبه عزیزم، مرسی که این همه واسه وبلاگم وقت گذاشتی. به شخصه به عنوان نویسنده وبلاگ نمی‌تونم با چنین ممارستی بخونمش :)

   یا شاید بخوام از هفته متفاوتی که پیش یکی از رفقای کشف‌نشده‌ام گذروندم بگم. اتاق خلوت و نیمه‌تاریکی که سالن‌مطالعه‌امون بود و دختر مهربونی که سالها بود ندیده‌بودم کسی به سادگی و قشنگی اون نماز بخونه. اون نماز می‌خوند و من غرق تماشای خلوصی بودم که اون خرج کارش می‌کرد. از خودم می‌پرسیدم آخرین باری که از نزدیک دیدم کسی به این قشنگی نماز بخونه کِی بود؟ از صبحایی بگم که هوا هنوز تاریک بود و فائزه جوری آروم و با تمانینه راه می‌رفت که مبادا من از خواب بیدار بشم. از صبحایی که گاهی یواشکی نماز خوندنشُ تماشا می‌کردم و به این فکر می‌کردم خوش به حال دختری که مادرش فائزه باشه. از دختری که حتی همین نصف هفته واسه من کافی بود تا مثل یه قدیس بپرستمش. سادگی و برازندگیش. مهربونی و صداقتش. تمام چیزایی که دوست‌داشتم خودم باشم و فائزه، دوست‌کشف‌نشده من، همزمان داشتشون...



پی‌نوشت: شما می‌دونستین منزله رو این‌جوری می‌نویسن؟ :))))