سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

داستان من اوج نداشت

   به طرز غریبی دوباره تو گرداب حرف نزدن دارم میوفتم. دایره آدمایی که باهاشون درارتباطم کوچیک و کوچیک‌تر میشه و من نه تنها با این قضیه مشکلی ندارم حتی نمی‌خوام با کسی بیشتر درارتباط باشم.

   چندوقتیه که متوجه شدم حرف زدن با شقایق هیچ ارزشی نداره. هیچ نکته مثبتی نداره که توجهمُ جلب کنه. همیشه خدا یا بی‌جوابه یا خوابه(!) یا داره می‌خوابه! یا به یه بهانه سخیف‌تر ناتموم رها میشه. حتی دیگه حوصله چرند گفتنا و قربون صدقه‌های مسخره و فیکشُ ندارم. چرا باید با چنین آدمایی معاشرت داشته‌باشم؟

   محیا تو یه اشتباه تاکتیکی منُ با دوستی مقایسه کرد که ابدا دوست نداشتم اتفاق بیوفته ولی خب راستش اون‌قدرام مهم نیست. از اون روز به بعد باهاش حرف نزدم. دلم نمی‌خواست باهاش حرف بزنم. به نظرم دیگه اعتبارشُ از دست داد. من و محیا ۶ ساله که با هم دوستیم و منُ با موجودی مقایسه کرد که احتمالا ۶ ماه بیشتر با هم دوست نبودن! آدما همین قدر ابله و قدرناشناسن! خیلی وقتا واقعا دیگه تحملشون سخت میشه. حتی دیگه نمی‌خوام ردی ازشون ببینم.

   طه خیلی وقته نیست. البته که فکرکنم سرش شلوغه و قاعدتا باید درکش کنم. کماکان کاری به کارش ندارم. اگه وقت داشت سروکله‌ش پیدا میشه و فعلا که نیست و نبودنش اون‌قدرا جدی نیست. راستش شاید بهتر که نیست. این روزا روزای خیلی خوب من نیست. دوست ندارم خیلی غرغر کنم.

   با مریم دیگه خیلی وقته حرف نمی‌زنم. همه‌ش ناله‌ست که از دست رضا چی کار کنم! منم دیگه دلم نمی‌خواست ناله‌هاشُ بشنوم. چندوقتی هست که دیگه بهانه‌ای واسه حرف زدن نداریم.

   سمانه خیلی بی‌ادب شده. هرچی از دهنش درمیاد میگه و با این اوصاف اصلا وقت خوبی نیست که بخوام باهاش حرف بزنم. بذار با دوستاش خوش باشه. احتمالا از نظر اونم من دیگه دارم پیر میشم. و دیگه آدم هیجان‌انگیزی نیستم. بالاخره اوج داستان هرکسی یه روزی یه جایی تموم میشه. داستان من اوج نداشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد