سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

داستان های عاشقانه یمان چگونه به انتها خواهند رسید؟

   امروز که مهمون افتخاری تولد سولماز بودم که متوجه شدم زوجی که خیلی به آینده مشترکشون امیدوار بودم، دیگه با هم نیستن. اواخر مهمونی بود که به این حقیقت تلخ پی بردم. یه جورایی ناامید شدم. این واقعیت که احتمالا اگه شانس بیارم و خیلی داستان عاشقانه زندگی من کش بیاد می تونم امیدوار باشم که چند سال دیگه به حقیرانه ترین شکل ممکن رها بشم. از روز اول از این قضیه می ترسم. این اواخر فکر می کردم که می تونم مدیریتش کنم ولی واقعیت اینه که این ترس ریشه تو استخون های من داره. نمی تونم تحت هیچ شرایطی باهاش کنار بیام.

   نمی تونم منتظر اوئن لحظه بمونم. فکر کنم باید یه فکری واسش بکنم. شاید وقتش باشه که برم. کل چیزی که قرار بود از این عاشقانه به دست بیارم همون بوسه داغ و دوست داشتنی ای بود که برای اولین بار تو زندگیم تجربه کردم. دوست دارم رابطه مون واقعی تر باشه. دوست دارم بیشتر باشه ولی دوست ندارم رها بشم. نمی تونم چنین چیزی رو دوباره و دوباره تجربه کنم. از محدوده تحمل من خارجه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد