احتمالا میدونین که من و احمد شاملو پیشینه پرتنشی با هم داشتیم. روزایی که شاملو باعث شد دوستشون داشتهباشم و البته روزایی که وجود همین شاملو باعث شد تلختر بشن. حالا این که این قضیه تقصیر منه یا شاملو مسئله چندان قابل توجهی نیست. چیزی که الان اینجا ارزش مطرح شدن داره اینه که تو این روزا که همه دارن قطعههای محبوبشون از شاملو رو پست میکنن و هی میگن که چهقدر عاشقن و این صحبتا من جایی ندارم. نه که مهم باشه! فقط حس میکنم تو یه برزخ زندگی میکنم.
تصور این که یه جورایی دوستش دارم. عاشقانهها ساخته و منم گاهی به هر شکلی سهیم بودم و این حس میکنم یکی از اتفاقای خوب زندگی منه و درست نقطه مقابلش . یه جورایی ازش متنفرم. به خاطر مسموم بودن عاشقانهای که واسم ساخت. اشتباهی بودن عاشقانهای که واسم ساخت و شاید به خاطر این که هنوز واسم جذابیت داره. من اجازه ندارم به این فکر کنم. این محدوده ممنوعه ذهن این روزهای منه، ولی احمد شاملو مجبورم میکنه وارد ممنوعههای ذهنم بشم و این اتفاق خوبی نیست.
با این وجود وقتی اینا رو اینجا مینویسم به نظرم خیلی واضحتر از چیزایین که تو مغز منن. نوشتن همیشه به فهمیدن کمک میکنه. به هر تقدیر چه خوب و چه بد من تو هر دورهای از زندگیم که باشم برای امشب هرکسی که عنواندار عاشق من باشه رو مجبور میکنم با صدای بلند واسم عاشقانهترین شعر شاملو، همونی که به نظر خودش عاشقانهترینه، بخونه. ظالمانه؟ عاشقانه؟ مگه اهمیتی هم داره. هممون تو زندگی یه لحظههایی یه کارهایی رو صرفا برای خودمون میکنیم جدای از درنظر گرفتن عواقبی که ممکنه برای طرف مقابلمون داشتهباشه!