امروز بعد از چندینماه مرخصی تحصیلی که درمجموع یک ترم از دانشگاه بود و در ادامه به تابستون پیوست، مادرم با چهرهی نگران و کمی دستپاچه و شاید حتی خجالتزده از مطرح کردن چنین مسئلهای، به من پیشنهاد کرد که اگر برگشتن به وضعیت تحصیل و زندگی تو اون شرایط برام سخته و احتمال این که دوباره دچار افسردگی بشم باشه، شاید بهتر باشه که بمونم خونه. وسوسه غریبی بود. بعد از تمام داستان تلخی که سال آخری که دانشگاه بودم داشتم، میتونستم یه زندگی تازه رو شروع کنم. به دور از تمام آدمهایی که اونجا دوستشون دارم و آدمهایی که باهاشون خاطرات تلخ دارم. به دور از آدمهایی که در قبالشون وظیفه دارم و آدمهایی که نمیدونم دوباره با اونها چهجور باید از نو شروع کرد.
این درست بعد از خطابه جدی محیا درمورد این که نباید میدون رو خالی کنم، بود. میگفت تا اینجا جنگیدی خوب نیست وقتی تو اوج داستانی از همه چیز دست بکشی و به تماشا بشینی. میگفت اصلا خوب نیست. میگفت باید ادامه داد. برگشتن خونه هیچوقت چیزی رو بهتر نمیکنه. تو اون لحظات به این فکر میکردم که فقط ۴ سال وقت دارم که بتونم به هر طریق ممکن اون تغییری رو که تو زندگی بهش لازم دارم ایجاد کنم. اون فاصلهای رو که میخوام از این مردمان داشتهباشم، بسازم. بهش گفتم من به مرور پیرتر میشم و از این زندگی تنها میتونم امیدوار باشم که خوب پیر بشم.
وقتی مامان داشت بهم میگفت که میتونم به انصراف هم به عنوان یه گزینه فکر کنم، به این فکر میکردم یک سال قبل چهقدر کلمه انصراف واسش ترسناک بود و الان به من چه آسون پیشنهادش میداد. به این فکر میکردم که آیا میشه با خونه موندن یه زندگی تازه رو شروع کرد؟ مثلا برم سراغ موسیقی، یا برم سراغ نویسندگی. هیاهوی دنیای بیرون چیزی نیست که باعث بشه واسه برگشتن به زندگی سابقم دلتنگ بشم، ولی اون دنیا دنیای منه. زندگی اختصاصی منه. بدون دخالتی هیچکسی. هرچند اونقدر که باید خوشگل و مرتب نیست ولی انحصارا مال منه. اشتباهاتش برای منه، موفقیتاش برای منه. با این که روزایی بودن که با تمام وجود میخواستم انصراف بدم و برگردم خونه ولی این روزا پیشنهاد مامان یه وسوسه بیشتر نیست. هنوز باعث میشه بهش فکر کنم ولی نمیدونم چهقدر میخوامش...