سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

حاملگی و زیبایی‌های وصف نشدنی از تجربه مادرانگی‌ای ریشه دوانده در دوران

   امروز پسرخاله‌ام به دنیا آمد. دقیق‌تر همین چند ساعت پیش و این درحالی است که در آستانه تجربه خاله شدن هستم، احتمالا در بازه کوتاه یک هفته‌ای نیز به جمع آدم بزرگ‌هایی که خواهرزاده دارند بپیوندم. . به دیدنش رفتم. نوزادی بود به غایت زیبا با لپ‌هایی اناری‌رنگ. به طرز غریبی قرمز بودند. قرمزی پوستش جاذبه‌ی چشم‌های سیاه و دست و پاهای مینیاتوری‌ش را بیشتر می‌کرد. هنوز بی‌صدا بود. چهره‌ش معصومانه بود. دنیایش به اندازه بوی شناخته‌شده مادرش کوچک بود.

   بغلش کردم. مژه‌های بلند و تقریبا حالت‌دار، پوست پرزدار و هلویی‌مانند و پوستی که با اولین نشانه‌های زندگی خشن مواجه شده‌بود توجهم را جلب کرد. طی فرآیند شست و شو پوستش به شدت خشک شده‌بود. دست‌های کوچکش را به سختی باز می‌کرد. حضورش فضا را به طرز عجیبی روشن‌ و شادتر کرده‌بود. چشم‌هایش را که باز می‌کرد چهره‌ش باشکوه‌تر به نظر می‌رسید. زیبا بود.

   مادرم به دقیقه نکشیده به بهانه این که من هنوز برای بغل کردن بچه‌ها جوانم (!) و نمی‌توانم از بچه‌ها درست مراقبت کنم پسرک را از من گرفت. در همان لحظه کوتاه به این فکر بودم که این بچه می‌توانست از برای من باشد. تمام آن همه زیبایی می‌توانست برای من باشد. برای داشتنش هنوز خیلی جوانم.

   برادر بزرگ‌تری دارد که به تازگی هشت سالگی‌ش را تمام کرده. مادرش معتقد است به دنیا آمدن برادرش فصل جدیدی در زندگی علی است. من هم با مادرش موافقم. زمانی که برادرش هنوز به دنیا نیامده‌بود سرش روی شکم مادرش می‌گذاشت و می‌گفت که دارد سعی می‌کند صدای برادرش را بشنود. هیچ‌کدام از شیرین زبانی‌ها و شیطنت‌های دوست داشتنی علی برایم به اندازه این لحظه قشنگ و دوست‌داشتنی نبود. خواهرم هیچ وقت فرصت تجربه چنین لحظه‌ای را نداشت، گرچه نمی‌دانم می‌داند چه قدر چنین لحظه‌ای می‌تواند زیبا باشد یا نه.

   مادرم همیشه از غریب و در عین حال دلچسب بودن مادرانگی برایم می‌گفت. هیچ‌وقت نمی‌فهمیدمش. امشب اما داستان برایم شکل دیگری داشت. در نگاه هیچ کدام از مردهایی که در زندگی با آن‌ها مواجه بودم چیزی را که در نگاه خاله‌م دیدم ندیده‌بودم. در دنیای هیچ مردی ردی از چنین اشتیاقی وجود ندارد. پدر بودن شکل دیگری دارد. من هم هرگز درکش نخواهم کرد.