سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

لمیز آرزوها :)

   دیروز وقتی با دوستی برای اولین‌بار کافه لمیز ونک رو با همون قهوه‌های تلخ همیشگیش امتحان می‌کردم همزمان داشتم به این فکر می‌کردم که آخرین باری که تو یه لمیز دیگه بودم برمی‌گرده به دو سال و خرده‌ای پیش. وقتی با شیما رفتیم لمیز کارگر. داشتم ۲۰۴۸ بازی می‌کردم که شیما ازم عکس گرفت. می‌گفت آدمایی که تنها میان کافه واسه این که به کاراشون برسن جذابن.

   دیروز تو اون کافه شلوغ با میزای بهم چسبیده و خیلی کوچیک وقتی منتظر دوستی بودم که از راه برسه به این فکر کردم که چه‌قدر تعداد آدمایی که به قول شیما جذابن بیشتر شده. یه تعداد کثیری از آدما داشتن کار خودشونُ می‌کردن و احتمالا کس دیگه‌ای نبودن.

   وسطای مکالمه‌مون آقایی پشت میز بغلی ما نشست که واسه من چهره آشنایی نداشت ولی از نگاهش متوجه شدم که انگار منُ تشخیص داده می‌شناسه. بدون این که حتی یه لحظه شک کنم، به این فکر کردم که حتما یه بلاگره. از هندزفری و لپ‌تاپ و گوشی و البته نگاهش این حدسُ زدم. بی‌اختیار به این فکرکردم که احتمالا می‌تونه اینترنال‌آدر باشه! ترجیح دادم زودتر از اونجا برم و رفتم.

   امروز صبح بعد از این که دیگه به اتفاقای دیشب فکر نمی‌کردم یادم افتاد که اون مرد چه‌قدر به نظرم اینترنال‌آدر بود! به این فکر کردم که به احتمال زیاد اشتباه می‌کنم ولی اون مرد می‌تونه بهترین تصویر واقعی‌ای باشه که از این بلاگره داشته‌باشم.



پی‌نوشت: آقای پیمان به من قول داده که یه شام یا یه ناهار به من بده! ببینیم کِی به قولش وفا می‌کنه :)))))))))

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد