۲۷ خرداد ۱۳۹۶

داستان آشنایی:

شقایق


با شقایق بعد ورودم به دانشگاه آشنا شدم. البته همه‌اشون همین جورین. ولی فکر کنم شقایق اولین کسی بود که باهاش آشنا شدم. هفته اول دانشگاه رفتنم بود. یادم نیست چه روزی بود. یادمه دم در ورودی دانشکده ایستاده بودیم سر این که بریم برا خرید کتاب یا نه صحبت می کردیم. امروز که بهش فکر می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که ترکیب اون‌روزمون با حساب رفاقتای امروزمون بی‌ربط‌ترین ترکیب دنیا بوده. یادمه شقایق یه مانتو طوسی روشن پوشیده بود و کمرشُ سفت بسته بود. واسم عجیب بود. خودم هیچ وقت دوست نداشتم که کمر مانتومُ ببندم چه برسه به این که بخوام سفت ببندمش.

شقایق چهره متفاوتی داره. ابروهای پرپشت و پهن، موهای بلند و روشن، پوست خیلی روشن و البته هیکل درشت. صدای قشنگی داره و خیلی خوشگله. اون‌روز با اون‌ مانتو و عینک کوچیک بنفش و چهره روشنش و چشایی که به زور سعی می‌کنن دربرابر نور آفتاب باز بمونن توجهمُ جلب کرد. قشنگ بود و سعی می‌کرد جوری به نظر برسه که انگار شاخه. همه‌اشون خوب بود ولی واسم جذابیتی نداشت. دنبال چیزایی فراتر از ویژگی‌های عامه‌فریب بودم. هرچند که این ویژگیا رو هم شقایق به اختیار خودش نداشت.

اون‌روز تصمیم براین شد که بریم خرید کتاب. تو سرویسای دانشگاه بهش از بداقبالی رتبه کنکورم گفتم و اون به طرز عجیبی که انتظارشُ نداشتم استقبال کرد. شماره‌امُ گرفت و سیوش کرد. اولین کسی بود که شماره تلفن همراهمُ بهش می‌دادم. تو مسیر من از اون جمع بدترکیب فاصله گرفتم البته نه به اختیار یا به عبارتی حتی گم شدم. و در کمال تعجب دیدم که شقایق نگرانمه. از اون‌روز به بعد دوست شدیم. از اون‌روز داستان ما شروع شد. اون شد مادر و من فرزند...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد