سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

میم.

   نه که بگویم فصل تازه‌ای در زندگیم شروع شده، نه. فقط می‌خواهم بگویم به مثال اولین روزهایی که اینجا را برای نوشتن انتخاب کردم دوباره فضایی را می‌خواهم که بنویسم و قضاوت نشوم. فضایی را می‌خواهم فراموش شده، خاموش، اما کماکان زنده.

   این روزها شاید از میم. بنویسم. می‌گویم میم. چون حتی کوتاه‌تر از آن است که بماند، که بتواند بماند. داستانمان کوتاه است، داستانمان دردناک نیست، داستانمان شاید غم‌انگیز باشد اما آزاردهنده نیست. داستانمان اشک ندارد، اما لبخندش هم کمرنگ است. داستانمان فراموش می‌شود. داستانمان فراموش می‌شود. نمی‌گذارم داستانم فراموش شود.

انتحار شکل‌های مختلفی دارد که می‌تواند برایمان به غایت تازگی داشته‌باشد.

    به قدری از هرمان هسه و فلسفه انتحارکنندگانش که در "گرگ بیابان" حرف می‌زند گفته‌م که به بخش ثابت مکالماتم، چه با خودم چه با اطرافیانم، تبدیل شده. من با این فلسفه زندگی کردم. با همین فلسفه به خاتمه دادن به زندگیم فکرکردم و با همین فلسفه از مرگی خودخواسته جان سالم به در بردم. روزهای تلخ و شیرین زندگی من آغشته به کلماتی‌ست که ۵-۶ سال پیش برای اولین بار خواندمشان و این‌روزها بیشتر از همیشه درکشان می‌کنم.

   در کشاکش روزهای سخت رابطه بی‌سرانجامی که با آدم‌ها دارم مدام به این می‌اندیشم که آدم‌ها را درست تا زمانی که بتوانم، تحمل می‌کنم. خود را موظف به تحمل هر رفتار یا هر حرفی از نمی‌دانم. فقط تا جایی در رابطه‌ای حضور دارم که از تحملم خارج نباشد.

   درست در میانه صحبت‌هایم با خودم به خودم می‌گویم که آستانه تحمل انسان‌ها پارامتر متغییری است که به مرور زمان می‌تواند چندین برابر افزایش یابد. درست همان‌گونه که بسیاری از انتحارکنندگان هرگز به شکل خودخواسته نمی‌میرند. آن‌ها با خود عهد می‌کنند که هرگاه دیگر نتوانند زندگی را تحمل کنند به زندگی خود خاتمه بدهند و به مرور تحت شرایط مختلف هر اتفاق ناگواری را می‌توانند متحمل باشند. در نتیجه هیچ‌گاه سوءقصدی به جان خودشان نمی‌کنند.

   قولی که به خودم در رابطه با انسان‌های مسموم زندگیم داده‌م شباهت بی‌نظیری به این داستان دارد. من به مرور در برابر تحمل هر چیزی مقاوم می‌شوم و چیزی از رفتار ناسالم آن‌ها نمی‌تواند آزارم دهد. شاید به مرور من نیز بخشی از جامعه آن‌ها بشوم. شاید من نیز چنین چیزی را می‌خواهم.

   گاه با خود می‌اندیشم که چه چیزی در چنین آوارگی‌ای در زندگی شلخته‌شان جریان دارد برایم جذابیت دارد؟ اولین پاسخی که به ذهنم می‌رسد عادی نبودن زندگی‌شان است. حتی اگر می‌دانم که شلخته، ناآرام، اشتباه و گاهی متعفن است و با این وجود دوستش دارم این است که از زندگی‌های آرام و ساده و معمولی خسته‌م. چیزی را می‌خواهم که از این روزمرگی مرگ‌بار بیرون بکشد. به دنیای تازه‌ای هدایتم کند. دنیای تازه‌ای که آدم‌هایش شباهتی به این‌روزهای من نداشته‌باشند.

   بلاتکلیفی در تمام رفتارها و کلماتم ریشه دوانده. این جمله را در این هفته برای چندمین بار است که می‌نویسم و تکرار می‌کنم. می‌دانم مرتکب انتحاری ابلهانه می‌شوم. می‌دانم این داستان روزی مرا از پای خواهد درآورد، اما مصرانه با اصراری که حتی خودم هم دلیلش را نمی‌دانم ادامه می‌دهم. سعی می‌کنم با خودم منطقی صحبت کنم، اما پاسخ منطقی‌ای دریافت نمی‌کنم. 

گفت داره میره البته نه به همین صراحت ولی گفت خودشم دیگه خسته شده و فکر می‌کنه وقت رفتنه

   "ازم پرسید: تو واقعا خسته نشدی؟ من که دیگه حسابی از این شرایط خسته شدم." چیزی نگفتم. نه چیزی داشتم که بگم و نه حتی دوست داشتم جوابی به سوالش بدم. یه لبخند سرد از اونایی که فکر می‌کنم با گشادتر کردن لبخندم گرم‌تر دیده میشه بهش زدم. سعی کردم خودمُ موافقش نشون بدم. مدت زمانی که داشت حرف می‌زد به چیز خاصی فکر نمی‌کردم. بهش قول داده بودم اون مرد هر کسی باشه ازش متنفر خواهم بود ولی چنین حسی نداشتم. داستان برام ساده و منطقی بود، ولی منُ می‌ترسوند. نه که اتفاقی که میوفته پدیده ترسناکی باشه، نه. فقط کلمات منُ می‌ترسونن، عبارات، وقتی واقعی بشن، وقتی روزایی سربرسن که چیزایی که یه روزایی فقط کلمه بودن، حرف بودن، شدن واقعیت زندگیامون. زندگیامون داره جدی میشه.

   تا حالا از جدی شدن زندگی واستون گفتم؟ وقتی برای اولین بار حس کردم که می‌تونم کسی رو دوست داشته‌باشم فکرمی‌کردم زمان منجمد شده، تو همون لحظه، تو همون موقعیت. جذاب بود. می‌تونست تا ابد کش بیاد، حتی اگه کش نمیومد فکرمی‌کردم ابدیه و هیچ‌وقت اون روزا تموم نمیشن. اون روزا تموم شدن. روزای بدتر رسیدن و حتی اونا هم تموم شدن. این‌روزا شقایق داره فکر می‌کنه چه‌جوری قراره بچه منُ آروم کنه تا من به نوشتنم برسم! اون روزا به این فکرمی‌کردم که چه‌جوری قراره با رفتنش کنار بیام. امروز همون روزیه که باید کنار بیام. امروز همون روزیه که کلمه‌ها واقعی میشن. امروز همون روزیه که فکرمی‌کنم بیشتر از همیشه بزرگ شدم.

   من نمی‌دونم دقیقا چه اتفاقی میوفته و داستانشون پا می‌گیره یا نه، ولی یه بار باید با خودم حرف بزنم. باید به خودم بگم که آدما موجودات رونده‌ن، حتی اگه به هر شکلی تو زندگیامونو باقی بمونن نسخه‌های دیگه‌ای از اونائه. رفتن، میرن و احتمالا تا سال‌های سال قراره برن. حتی خودشون رو ترک می‌کنن و با نسخه‌های جدیدتری از خودشون تنها می‌ذارن.

   امشب حس کردم زیادی به خاطرات وابسته‌م، زیادی به بودن‌ها وابسته‌م. عمیقا به چیزهایی تعلق خاطر دارم که به شدت ناپایدارن. آدم‌های داستان من گرچه حافظه خوبی دارند ولی درست مثل همه آدم‌های دنیا میران. داستانشون با من از یه نقطه‌ای شروع میشه و تو نقطه مشخصی به پایان می‌رسه.



پی‌نوشت:‌این روزا مصطفا جهت عذرخواهی واسم آهنگ 183 times رو فرستاده. اگه یه خرده تلخه به خاطر چاشنی این آهنگه :))

آیا شنیده‌اید که بعد از عبور از هر چهارچوب مغزتان پی شروع تازه‌ایست؟

   از کلاس زبانم می‌پرسد، این که کِی و چه‌قدر زبان خوانده‌م. برایم موضوع بی‌اهمیت سرصبحی بیش نیست. از آخرین باری که مدرک دهن پرکن زبانی را گرفتم چندسالی می‌گذرد و همین که می‌توانم کتاب انگلیسی بخوانم و ترجمه کنم و فیلم ببینم برایم کفایت می‌کند. روزگاری آرزویی درسر می‌پرورندام. این‌روزها ترجمه ماکسیمم استفاده‌ایست که از مدرک زبانم می‌کنم!

   مکالمه‌مان برایم اهمیتی ندارد. همزمان در اینستاگرام عکس‌های عکاس روسی را نگاه می‌کنم و بی‌خیال جوابش را می‌دهم. از پروسه سخت و طاقت‌فرسای ثبت‌نامش می‌گوید و از این که به سختی توانسته در چنین مجموعه خوبی پذیرش بگیرد. به این فکر می‌کنم که شاید یکی از ساختارهای اصلی دنیای امروز این است که مراحل رسیدن به ساده‌ترین موقعیت‌ها را سخت و مهم شکل بدهند تا نیاز اصلی مردمان برای حس به دست آوردن موفقیت ولو ناچیز تامین شود! تاینی ویکتوری‌های بی‌اهمیتی که برای آدم‌ها مهم به نظر می‌رسد. فکر می‌کنند قله اورست را فتح کرده‌اند. برایشان موفقیت ناچیزشان برای حقوق ابتداییشان بسیار باارزش است. به این‌ها که فکر می‌کنم همچنان از شرایط کلاسش می‌گوید. از هزینه‌های ثبت‌نامش، مسیری که باید برای رسیدن به کلاس هفته‌ای دو بار طی کند.

   به نقطه‌ای می‌رسد که می‌گوید هم‌کلاسی‌هایش بسیار بی‌انگیزه‌ند و همیشه تعداد زیادی غایب دارند. باافسوس و با صدای کم‌رنگ‌تری نسبت به قبل می‌گوید: همه چیز خیلی بد شده، نباید این‌طور می‌بود! دراین حین هنوز به بی‌انگیزگی هم‌کلاسی‌هایش فکر می‌کنم و نهایتا می‌گویم:‌ واسه چی باید انگیزه داشته‌باشن؟! نگاهم می‌کند، بعد ساعتش را و بعد از این که حتی مکالمه با چون منی قرار نیست انگیزه مضاعفی برایش به ارمغان آورده باشد خداحافظی می‌کند و می‌رود! می‌رود تا روند سخت و طاقت‌فرسای ثبت‌نام را طی کند.

   در را که می‌بندد به این فکر می‌کنم که کار اشتباهی کردم که به این شکل جوابش را داده‌م، بعد به این فکرمی‌کنم که چیز خاصی به اون نگفته‌م و داستانش اساسا ربطی به من ندارد. می‌رود و من کماکان به انگیزه نداشته مردمان فکر می‌کنم. به این داستان امیدوارم که بعد از عبور از در مغزش ریست می‌شود و چیزی از مکالمه‌مان یادش نمی‌ماند. مکالمه بی‌اهمیت اول صبح‌مان!

لمیز آرزوها :)

   دیروز وقتی با دوستی برای اولین‌بار کافه لمیز ونک رو با همون قهوه‌های تلخ همیشگیش امتحان می‌کردم همزمان داشتم به این فکر می‌کردم که آخرین باری که تو یه لمیز دیگه بودم برمی‌گرده به دو سال و خرده‌ای پیش. وقتی با شیما رفتیم لمیز کارگر. داشتم ۲۰۴۸ بازی می‌کردم که شیما ازم عکس گرفت. می‌گفت آدمایی که تنها میان کافه واسه این که به کاراشون برسن جذابن.

   دیروز تو اون کافه شلوغ با میزای بهم چسبیده و خیلی کوچیک وقتی منتظر دوستی بودم که از راه برسه به این فکر کردم که چه‌قدر تعداد آدمایی که به قول شیما جذابن بیشتر شده. یه تعداد کثیری از آدما داشتن کار خودشونُ می‌کردن و احتمالا کس دیگه‌ای نبودن.

   وسطای مکالمه‌مون آقایی پشت میز بغلی ما نشست که واسه من چهره آشنایی نداشت ولی از نگاهش متوجه شدم که انگار منُ تشخیص داده می‌شناسه. بدون این که حتی یه لحظه شک کنم، به این فکر کردم که حتما یه بلاگره. از هندزفری و لپ‌تاپ و گوشی و البته نگاهش این حدسُ زدم. بی‌اختیار به این فکرکردم که احتمالا می‌تونه اینترنال‌آدر باشه! ترجیح دادم زودتر از اونجا برم و رفتم.

   امروز صبح بعد از این که دیگه به اتفاقای دیشب فکر نمی‌کردم یادم افتاد که اون مرد چه‌قدر به نظرم اینترنال‌آدر بود! به این فکر کردم که به احتمال زیاد اشتباه می‌کنم ولی اون مرد می‌تونه بهترین تصویر واقعی‌ای باشه که از این بلاگره داشته‌باشم.



پی‌نوشت: آقای پیمان به من قول داده که یه شام یا یه ناهار به من بده! ببینیم کِی به قولش وفا می‌کنه :)))))))))