سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

به بهانه سال‌مرگ احمد شاملو

   احتمالا می‌دونین که من و احمد شاملو پیشینه پرتنشی با هم داشتیم. روزایی که شاملو باعث شد دوستشون داشته‌باشم و البته روزایی که وجود همین شاملو باعث شد تلخ‌تر بشن. حالا این که این قضیه تقصیر منه یا شاملو مسئله چندان قابل توجهی نیست. چیزی که الان اینجا ارزش مطرح شدن داره اینه که تو این روزا که همه دارن قطعه‌های محبوبشون از شاملو رو پست می‌کنن و هی می‌گن که چه‌قدر عاشقن و این صحبتا من جایی ندارم. نه که مهم باشه! فقط حس می‌کنم تو یه برزخ زندگی می‌کنم.

   تصور این که یه جورایی دوستش دارم. عاشقانه‌ها ساخته و منم گاهی به هر شکلی سهیم بودم و این حس می‌کنم یکی از اتفاقای خوب زندگی منه و درست نقطه مقابلش . یه جورایی ازش متنفرم. به خاطر مسموم بودن عاشقانه‌ای که واسم ساخت. اشتباهی بودن عاشقانه‌ای که واسم ساخت و شاید به خاطر این که هنوز واسم جذابیت داره. من اجازه ندارم به این فکر کنم. این محدوده ممنوعه ذهن این روزهای منه، ولی احمد شاملو مجبورم می‌کنه وارد ممنوعه‌های ذهنم بشم و این اتفاق خوبی نیست.

   با این وجود وقتی اینا رو اینجا می‌نویسم به نظرم خیلی واضح‌تر از چیزایین که تو مغز منن. نوشتن همیشه به فهمیدن کمک می‌کنه. به هر تقدیر چه خوب و چه بد من تو هر دوره‌ای از زندگیم که باشم برای امشب هرکسی که عنوان‌دار عاشق من باشه رو مجبور می‌کنم با صدای بلند واسم عاشقانه‌ترین شعر شاملو، همونی که به نظر خودش عاشقانه‌ترینه، بخونه. ظالمانه؟ عاشقانه؟ مگه اهمیتی هم داره. هممون تو زندگی یه لحظه‌هایی یه کارهایی رو صرفا برای خودمون می‌کنیم جدای از درنظر گرفتن عواقبی که ممکنه برای طرف مقابلمون داشته‌باشه!

ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری!

   هنوز گاهی بهش فکر می‌کنم. این که چه‌جوری پیداش شد، چه‌جوری با هم روزای بد داشتیم، چه‌جوری نمی‌تونستیم به هم کمک کنیم، چه‌قدر یه دنده و لجباز بودی و نمی‌دونم می‌خواستیم چیُ بهم ثابت کنیم که این‌قدر نسبت بهم، نسبت به خودمون سخت گرفتیم.

   واسم گاهی شاملو می‌خوند. با حسرت نگاه می‌کرد. گاهی دلم واسه حسرت تو نگاهش تنگ میشه، اما امروز وقتی آیرین به من گفت که از شاملو خوشش نمیاد منم تایید کردم و گفتم منم ازش خوشم نمیاد. پرسید چرا؟ گفتم منُ یاد شهاب می‌ندازه. حالمُ بد می‌کنه. ظاهرا واسش منطقی بود. احتمالا ۵ دقیقه بعد بود که یه دکلمه اساسی از شاملو تو کانالم آپلود کردم! دوباره پرسید: تو که گفتی از شاملو خوشت نمیاد، چرا ازش دکلمه گذاشتی؟ بهانه کردم که من خوشم نمیاد ولی طرفدار زیاد داره. ظاهرا واسش قابل قبول بود، ولی تو باور نکن.

   گاهی که دلم واسش تنگ میشه از نامجو آهنگ می‌ذارم. گاهی که بی‌حوصله‌ترم از شاملو دکلمه، ولی هیچ‌کدومش واسم قابل توجیه نیست. من به وضوح با نبودنش کنار اومدم. یعنی اصلا نبوده که بخوام با نبودنش کنار بیام! همین‌جوری نبوده. ولی گاهی حس می‌کنم واقعا دوستش داشتم. اون‌قدری می‌خواستم باشه که نمی‌تونم کس دیگه‌ای رو بخوام. گاهی ولی این‌جوری نیست. حس می‌کنم هرکسی می‌تونه باشه. اصلا ربطی به اسم و قیافه و این‌چیزا نداره. شاید آدم بعدی خیلی آدم باحال‌تری باشه.

   احساساتم همه ضد و نقیضن. درست نمی‌دونم چی می‌خوام یا اصلا از چیزی که الان دارم و هستم راضیم یا نه. گاهی دلتنگم گاهی ازش متنفرم. گاهی مدام به خودم می‌گم که مرده! شاید واقعا لازم دارم که باور کنم مرده. مرده‌ها رو میشه دوست‌داشت ولی نمیشه داشت! رفتن و دیگه نمی‌شه به دستشون آورد.



پی‌نوشت: خودتون که می‌دونین عنوان از شاملوئه و دیگه نگم :)))

داستان های عاشقانه یمان چگونه به انتها خواهند رسید؟

   امروز که مهمون افتخاری تولد سولماز بودم که متوجه شدم زوجی که خیلی به آینده مشترکشون امیدوار بودم، دیگه با هم نیستن. اواخر مهمونی بود که به این حقیقت تلخ پی بردم. یه جورایی ناامید شدم. این واقعیت که احتمالا اگه شانس بیارم و خیلی داستان عاشقانه زندگی من کش بیاد می تونم امیدوار باشم که چند سال دیگه به حقیرانه ترین شکل ممکن رها بشم. از روز اول از این قضیه می ترسم. این اواخر فکر می کردم که می تونم مدیریتش کنم ولی واقعیت اینه که این ترس ریشه تو استخون های من داره. نمی تونم تحت هیچ شرایطی باهاش کنار بیام.

   نمی تونم منتظر اوئن لحظه بمونم. فکر کنم باید یه فکری واسش بکنم. شاید وقتش باشه که برم. کل چیزی که قرار بود از این عاشقانه به دست بیارم همون بوسه داغ و دوست داشتنی ای بود که برای اولین بار تو زندگیم تجربه کردم. دوست دارم رابطه مون واقعی تر باشه. دوست دارم بیشتر باشه ولی دوست ندارم رها بشم. نمی تونم چنین چیزی رو دوباره و دوباره تجربه کنم. از محدوده تحمل من خارجه...

Fading

Deep inside me I'm fading black, I'm fading


Imagine dragons

Natural

داستان زنی در پس ابهامات کور ذهنش!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.