سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

بلاگرین و معضل مخاطبین

   دوستای زیادی دارم که تو کانالاشون یا وبلاگ‌های روزانه‌نویسیشون، از اتفاقات زیادی روزانه‌شون می‌نویسن. امتحان فرداشون، وقت تزریق ژل لبشون، وقت ناخنشون، دعوای آخروقت دیشبشون با دوست‌پسرشون. ماه‌ها بعد به خاطر بار سنگین حاصل از ثبت شدن چیزایی که صرفا باید رهاشون می‌کردن تا بگذره کم کم از اون محیط بدشون میاد، دیگه نمی‌تونن تحملش کنن و نهایتا اونجا با اون همه مخاطبی که دارن نابودش می‌کنن. اما عموما این انتهای داستانشون نیست. دوباره برمی‌گردن و دوباره به همون شیوه سابق می‌نویسن و دوباره نمی‌تونن تحمل کنن و میرن. سوالی که در این بین مطرح میشه اینه که چرا مخاطبا با وجود این که می‌دونن این شخص چیز زیادی واسه نوشتن نداره و دوباره می‌خواد چندین باره تو دام این قبیل نویسنده‌ها میوفتن؟ راستش خودم بارها این اتفاق واسم افتاده ولی نمی‌دونم چرا هیچ‌وقت نمی‌خواستم از این تله نجات پیدا کنم. انگار عادت کرده‌بودم که به عنوان مخاطب نادیده گرفته‌بشم.

   خیلی وقتا تو زندگیامون عادت کردیم به عنوان مخاطب نادیده گرفته بشیم. آدما فقط باهامون حرف می‌زنن و نهایتا بازخوردی که از حرفاشون داریم واسشون اهمیتی نداره. من نمی‌خوام گرفتار پذیرش این اتفاق باشم. لحظاتی تو زندگیم وجود داره که دوست ندارم مخاطب نادیده‌گرفته‌شده باشم. می‌خواستم عذرشونُ بخوام. دوست ندارم شنونده محض ماجرایی باشم که نمی‌تونم خللی درش ایجاد کنم.

نرگس

   خیلی وقتا واقعا واسه کارایی که می‌کنیم دنبال دلیل نیستیم. درست به همین منوال خیلی وقتا منتظر بازخوردی از کاری که کردیم نیستیم. انتظار نداریم یه روزی برسه که کاری کردیم که پیامدی داشته‌باشه که به غایت دوستش داشته‌باشیم.

   امروز نرگس تو کانالش نوشت که اتفاقی اینجا رو پیدا کرده. از وب‌گذر وبلاگش که من ماه‌ها قبل لینکش کردم. میگه توجهشُ جلب کرده چون نوشتم "نرگس عزیزم".

   نرگس عزیزم. اگه هنوز اینجا رو می‌خونی باید بگم به غایت خوشحالم که اینجایی و با تمام وجود چیزی رو که هستی دوست دارم...

یه خرده از پدرمون حرف بزنیم؟

   تو نگاه تمام مردای ترکی که من می‌شناسم و فقط فرزند دختر دارن، یا حتی اونایی که نمی‌شناسم و تو خیابون دیدمشون، یه حسرت، یه سرافکندگی تلخ، یه حس شکست تعمیم‌یافته دارن. حسی که تو تک‌تک رفتارشون با دخترشون، تو جامعه‌شون دیده میشه. سرخوردگی‌ای که اول فکر می‌کردم رفتار خشک پدرانه یه مرد ترکه ولی به مرور فهمیدم که سرافکندگی به خاطر من و خواهرامه. نمی‌دونم اونا هم متوجه شدن یا نه ولی پدرم هیچ‌وقت به خاطر هیچ‌کدوم از موفقیت‌های من هیجان‌زده نشد. شاید با یه تبریک ساده و معمولی داستانُ خاتمه داد. در عوض تو کوچیک‌ترین شکست‌هایی که خوردم پدر حضور مستمری داشت تا یادآوری کنه که من موجودی ضعیفم و امیدی به آینده‌ای که من قراره بسازم نداره. بارها و بارها مامان کلمات سمی بابا رو درمورد من واسه من تکرار کرده.

   برای کسب رضایت پدری که دوست‌داشتم خیلی بیشتر از چیزی که تو زندگیم هست، تو زندگیم باشه، هیج‌وقت سراغ چیزایی که می‌خواستم نرفتم. احتمالا این تکراری‌ترین داستانیه که هممون شنیدیم، ولی واقعیت اینه که خانواده مستبد خانواده‌ای نیست که نمی‌ذاره سراغ آرزوهاتون برین، خانواده‌ایه که نمی‌ذاره بدونین آرزوتون چیا هستن! و وقتی می‌فهمین که چنین چیزایی آرزوتونن که خیلی واسه تحققشون دیر شده. تمام چیزی که از آرزوهاتون واستون می‌مونه بدنه تلخ و پوسیده و تصور گنگیه که تو سنین اولیه بعد از نوجوانی گیرتون اومده.

   ولی هیچ کاری پدر رو راضی نکرد. الان من اینجام. موجودی که بعد از تمام این سال‌ها می‌فهمه هیچ بخشی از وجودش برای کارهای بزرگ طراحی نشده. هیچ‌وقت برای انجام کارای بزرگ تربیت نشدم. صرفا ازم انتظار می‌رفته. کسی بهم یاد نداده چه‌طور فاتح دنیایی باشم که ازم می‌خواستن، ولی با تمام این داستان‌ها من هنوز آدمیم که آرزوهای بزرگ دارم. هنوز می‌خوام فاتح باشم. چیزای تازه تجربه کنم. نمی‌خوام زن تکراری خونه و آشپزخونه مرد تکراری‌ای باشم. 

   این روزا از چیز زیادی نمی‌تونم حرف بزنم. همین که احتمالا با مردی که رابطه دارم که خیلی نمی‌شناسمش و گاهی حس می‌کنم بهم بی‌توجهی می‌کنه ولی بیشتر وقتا حواسش بهم هست. با این که بی‌توجهی چیزیه که هر دختریُ اذیت می‌کنه و منم از این قاعده مستثنی نیستم ولی خیلی وقتا اون‌قدراام مهم نیست. دوست دارم بدونم تا کِی و کجا می‌تونه تظاهر کنه که حواسش نبوده!

ما را مجالی برای نوشتن نمانده...