به طرز غریبی واسه اینجا نوشتن، فونت زشتم، و داستانی که اینجا تعریف میکردم تنگ شده. روزایی که اینجا داشتم اولین خاطرات من از وبلاگنویسیه و من فکر میکردم که حتما باید داستانی واسه تعریف کردن داشتهباشم، که نمیشه شلخته وبلاگ بنویسم. به لطف این باور خشک و تلخ اولین داستان زندگیمُ اینجا نوشتم. داستانی که تا سالها میتونم بهش اشاره کنم. درموردش حرف بزنم، بهش افتخار کنم. اینجا دوستای بامزه و جذابی پیدا کردم.هنوز وبلاگ دوستایی رو که اینجا دارم دنبال میکنم و میخونم :)
درست مثل بچهها از اونایی که وقتی واقعا متوجه اتفاقاتی که دوروبرشون میوفته نیستن واسه خودم خیالبافی میکنم. درست از وقتی که یادمه همین مدلی بودم. یه daydreamer واقعی. روزایی که یه گوشه تکیه میدادم و گاهی به چیزی که صرفا تو ذهنم جریان داشت میخندیدم. میتونستم از قِبل چیزایی که اتفاق نیوفتادن گریه کنم یا میتونستم به قدری خوشحال باشم که هیچ توجیه منطقیای واسش وجود نداشتهباشه.
الانم که بیست سالم داره تموم میشه و حسابی بزرگ شدم، هنوز همون daydreamerایم که سالها پیش بودم. این روزا حتی بیشتر از قبل اون موجود خیالپرداز دیروزم. بهش بال و پر دادم و جوری که اون تو زندگی داره من داره سرک میکشه دیگه نمیتونم کنترلش کنم.
از عوارض فکر و خیال واستون بگم که باعث میشه واسه هر اتفاق سادهای داستان بسازین، ازش متنفر بشین، دوستش داشتهباشین، نگران بشین، عاشق بشین، و بعد دوباره سر خونه اول باشین. که یادتون بیاد هنوز اتفاقی نیوفتاده و این اتفاقا خیلی عادین.
ولی یه زن، هرچهقدر روانپریش، درمورد چیزایی که حس میکنه به ندرت اشتباه میکنه. به ندرت میشه به احساسات یه زن شک کرد. اینروزا احساساتم به من میگن یه چیزی خوب پیش نمیره. یه جای کار ایراد داره و من حسش میکنم.
پینوشت: من دوباره با دنیایی از شک و تردید و غرغر و اینچیزا برگشتم. روزایی که از خودم بدم میاد و فرداهایی که عاشق زندگی کردنم...
اگه از این که آخرینچیزی که انتظار داشتم تو دنیای خواب از دست بدم تواناییم واسه راه رفتن بود، بگذریم. همیشه فکر میکردم چهقدر این داستان میتونه دردناک باشه. که به ناگهان تمام تواناییتونُ واسه گذر کردن از جاهایی که روزها وقتتون رو اونجاها گذروندین از دست بدین. این فکر که دیگه احتمالا توانایی پا گذاشتن تو خیلی از جاهایی رو که دوستداشتین ببینین به یغما رفته. فکر خیابونایی که تو شهر کوچیکتون هنوز نرفتین. کوچه پسکوچههای تنگ و باریکی که دوستداشتین توشون قدم بزنین. خانومای اخمویی که از سروصدای خندههای بلند شبونه شما به ستوه اومدن و با عصبانیت و ابروهای درهم کشیده از پنجره بزرگ خونشون که به سمت کوچهست عبورتونُ تماشا کنن. بیخیالی و آسودگی و خوشحالیای که تو تمام لحظات اون گذار بیوقت شبونه از خیابونای بینام و نشان هست، حسیه که احتمالا دیگه نتونین تجربه کنین. اینا اولین چیزا بودن که تو اون لحظه بهشون فکر کردم. لحظاتی که دیگه تجربه نخواهم کرد. قدمهایی که دیگه بر نخواهم داشت. حسی تلخ از این که چیزی که داشتم تو کسری از ثانیه به آرزویی دور تبدیل شد.
ما آدمهای معمولی زندگیهای معمولی هستیم. آدمایی که قرار نیست تو زندگیاشون کشف بزرگی کنن، یا سلبریتی باشن یا هر چیز دیگهای. ما هممون آدمایی هستیم که شاید بزرگترین افتخارمون تو تمام زندگیمون دانشگاه محل تحصیلمون باشه، تا مثلا آدمای معمولی جذابتری باشیم. تمام عمرمون به اسم دانشگاهی که واسه قبولی توش احتمالا چند سال طلایی از زندگمونُ هدر دادیم، افتخار میکنیم و به عادی بودنمون ادامه میدیم. به هیچکس بودنمون. به زندگی سادهمون که دغدغههاش قیمت خوراکی و خونه و لوازم زندگیه. ولی هیچکدوم از این داستانا باعث نمیشه جلو خودمونُ واسه خواستن یه هیچکس دیگه بگیریم. مردی که احساس میکنیم باهاش خوشبختیم. زنی که احساس میکنیم میتونه تمام روزمونُ روشنتر کنه و باهاش خوشحال زندگی کنیم.
داستان عشق ربطی به هیچکس بودن یا نبودن شما نداره. داستان عشق و خواستن ربطی به موقعیت اجتماعی شما نداره. همیشه همه رو سهیم میکنه. همیشه همه رو درگیر میکنه. میزان مشارکت شما میتونه به طرز عجیبی تو آیندهای که انتظارشُ دارین تاثیر بذاره. لابهلای همین داستاناست که اتفاقات جالبی واسه هر کدوم از ما میوفته.
معمولی بودن هیچوقت دلیل خوبی نبوده تا آدمایی از جنس ما روزای سختی نداشتهباشن. درست خلاف باور عامه روزای سخت فقط برای heroها نیست و آدمای معمولی بیشتر از هر کسی تجربه روزای سختُ دارن. روزایی که نمیدونیم کار درست چیه و حتی درست هم نمیتونیم حدس بزنیم باید چی کار کنیم. انتظاراتی که ازمون میره تا منطقی و حسابشده تصمیم بگیریم و صدای بلند احساساتمون که بهمون میگه زندگی تمام اون لحظاتی نیست که باید با منطق پرش کنیم. روزایی که به رسیدنهایی که روز به روز نخواستنیتر میشن تاکید میشه و داغ حسرت نرسیدنهایی که همیشه آرزوشُ داشتیم سرکشتر. روزایی که از پسِ دقیقهها به این نتیجه میرسیم که حق با احساساتمونه و تصمیم میگیرم پرده منطقمونُ کنار بزنیم و آزادانه زندگی کنیم اما درست چند ساعت بعد انگار تو یه نبرد فرسایشی که منطق مطمئنه برندهست زور منطقمون میچربه و ما مستاصلتر از همیشه به مسائلی فکر میکنیم که حتی حدس هم نمیزدیم بتونیم خودمونُ قانع کنیم که درگیر چنین مسائلی بشیم.
داستان زندگی ما آدمهای معمولی همیشه از همینجا نشات میگیره، از همینجا شروع میشه. درست از همین لحظهست که بزرگ میشیم، که یاد میگیریم معمولی نباشیم. که تصمیم میگریم hero زندگی خودمون باشیم. درست تو همین لحظهست که میفهمیم فقط آدمای معمولین که از سر استیصال تصمیم میگیرن و تسلیم میشن. ما حتی اگه آدمای معمولیای باشیم، آزادیم. آزادی آخرین چیزیه که از پسِ سالها سرش قمار میکنیم. ما میدونیم که تنها چیز واقعیای که وجود داره heroهان. هیچکسی از پسِ استیصال ما نمیتونه worrier زندگی ما باشه...
پینوشت: این پست اختصاصا واسه شقایقه :)
به حساب شب و روزایی که نخواستیم از پسِ استیصال تصمیمی گرفتهباشیم...
دنیا پر از اتفاقاتیه که چون کمتر کسی بهش دقت میکنه، اسم جزئیات روشون گذاشته میشه. اتفاقای مهم و کمتر دیدهشدهای که همیشه جذابیت واقعیات رو بیشتر میکنن. واقعیاتی که بدون این جزئیات یه سری کار و حرف و واکنش خشک، بیمعنی و ناقصن. این جزئیات بیشتر از واقعیات دیدهشونده برای من اهمیت دارن. دید من رو به کلی نسبت به آدما میتونه تغییر بده.
آدما مادامی که از دور تماشا میشن واسه من موجودات جذابین. موجوداتین که میتونم دوستشون داشتهباشم، باهاشون دوستباشم و باهاشون وقت بگذرونم. ولی همیشه داستان به همین سادگی پیش نمیره. وقتگذروندن با آدما همیشه باعث میشه جزئیات دوستنداشتنی رفتارشونُ بیشتر و واضحتر ببینین. مادامی که چیزی ندیدید مسئولیتی در قبالش ندارین. اصلا اساسا چیزی وجود نداره که بخواین بهش واکنش نشون بدین، ولی درست به محض مشاهده ذهنتون تصمیم میگیره دربرابر چیزایی که ازش خوشش نمیاد واکنش نشون بده.
بارها پیش اومده که آدما رو به خاطر سوال بیجا و بدموقعشون، نگاه تند بیاجازهشون، یا هر چیز کوچیک دیگهای کنار گذاشتم. به نظر ظالمانه و غیرمنطقی میرسه، نه؟ ولی داستان اینه که جزئیات خیلی بیشتر از چیزی که باید واسم اهمیت دارن. کمااین که خلاف این داستانم همیشه درسته. دوستایی که دارم کسایین که جزئیات رفتارشون آزاردهنده نیست. خیلی وقتا رفتارشون تازگی داره ولی قشنگه. ظرافت داره، لابهلاش میشه اهمیتدادنُ دید، حواسشون هست که چیزی که میگن، کاری که میکنن چهقدر میتونه مهم باشه. ساده و کاربردی به نظر میرسه :)