اما قلب حافظهی خودش را دارد و من هیچ چیز را فراموش نکردهام.
آلبر کامو
کامو از قبیل نویسندههاییه که دوستداشتم و دارم بیشتر و بیشتر ازش بخونم. با کامو، این موجود دوستداشتنی، دوران دبیرستان آشنا شدم. وقتی وارد دانشگاه شدم و هنوز کامو میخوندم دوستی از دوران دبیرستان با تعجب یا شاید یه خوردهای اکراه و برتریجویی که دوران کامو خوندن گذشته، ازم پرسید: هنوز کامو میخونی؟ خاطره شاید چیز حائز اهمیتی نداشتهباشه ولی اون تن صدا واسم همیشه علامت سوال باقی موند. مجموعه آثار کامو به غایت منسجم و تدوینشدهان. لابهلای چیزایی که ما به عنوان رمان میشناسیم کتابای فلسفیشُ داره و حتی نمایشنامه. با این که سیر آثار کامو رو با توجه به ترتیبی که خودش ترجیح داده سروته خوندم ولی هنوزم خیلی دوستش دارم. حس میکنم جزء نویسندههاییه که میتونم درکش کنم. با این که تو دنیای فلاسفه زیاد محبوبیت نداره و به عنوان یه فیلسوف چندان شناختهشده نیست ولی میشه اسمشُ متفکر گذاشت.
البته منم معتقدم عنوان فیلسوف برای کامو سنگینتر از توان شونههاش برا کشیدن این عنوان باشه. کامو صادقانه و از سر استیصالی تلخ بزرگترین مشکل بشریتُ خودکشی میدونه و میخواد خودکشی رو صرفا به عنوان خودکشی، نه چیزی بیشتر، ورای تمام مسائلی که تحتالشعاع قرارش میده و تحتالشعاعش قرار میگیره بررسی کنه. کتاب اسطوره سیزیف تو تشریح این مسئله نوشتهشده. راستش خیلی وقته شروعش کردم ولی حال روحی مساعدی واسه خوندنش ندارم. به نظرم خیلی متقاعدکننده راجع به محق بودن انسانها واسه یه تصمیم آزاد صحبت میکنه. اگه دوستداشتین کتاب فلسفی راجع به این قضیه بخونین بهتون توصیه میکنم اول "اسطوره سیزیف" کامو و بعدش "گرگ بیابان" از هرمان هسه رو بخونین :))
استیو تولتز نویسنده محبوب و معاصر من بهم ثابت کرد که پیشینه ادبی یه مملکت نمیتونه مانع این بشه که شما به یه اسطوره تبدیل بشین. استیو تولتز کلاسیک نمینویسه. ریزبینه و البته سعی میکنه با چاشنی به چالشکشیدن مسائل ساده زندگی روزمره نشون بده که میتونه فیلسوفمآبانه برخورد برخوردکنه و خیلی راحت با تیزهوشیش میتونه خواننده ساده رو گول بزنه و خودشُ یه فلسوف هم نشونبده، اما چیزی که میخوام ازش حرف بزنم نویسنده محبوبم نیست.
تو اولین کتابی که از استیو تولنز خوندم، جزء از کل، شخصیت زنی رو معرفی میکنه به اسم استلا. استلا همسر مارتین و مادر جسپره. پسری که قراره بخش اعظمی از داستان کتاب باشه. استلا زنیه که تو داستان به شخصیتش خیلی کم پرداخته میشه و تنها چیزی که ازش میمونه یه خاطر مبهم و تاریک از زنی که حتی تو عکسای زیادی نمیشه تصویر واضحی ازش دید.
استلا زنیه که مارتینُ بعد از ظهر یه روز بارونی تو پاریس توو یه کافه میبینه و ازش خوشش میاد. یه مدتی به همین منوال که همدیگرُ تو همون کافه و همون ساعت ببینن ادامه پیدا میکنه تا جایی که بالاخره رابطهاشون مفهومدارتر میشه و وارد یه زندگی مشترک میشن. تمام این اطلاعات رو جسپر از روی یادداشتهای روزانه پدرش به دست میاره. داستان تلخ زنی بسیار مبهم. زنی که گوشه خاطرات آدمها رو نهایتا می تونه قلقلک بده. زنی که مارتین غیر از استلا اسم و شناخت دیگهای ازش نداره. زنی که هیچکسی از گذشتهاش چیزی نمیدونه. داستان ناخونده زنی مرموز تو یه بعد از ظهر بارونی تو پاریس...
با این که استلا شخصیت خیلی مرموز و ناقصی تو داستان داره به طرز عجیبی واسم جذابه. زنی ساکت، مرموز، شجاع و البته با گذشتهای به غایت متفاوت. گذشتهای که به کسی اجازه نمیده از اون باخبر شه. کسی نمیدونه اسم درست و کامل استلا چیه و مارتین واسش مهم نیست زنی رو که باهاش زندگی میکنه استلا صدا بزنه یا کارولین. مارتین عاشق زن دیگهایه ولی از بودن استلا تو زندگیش بدش نمیاد.احتمالا تقریبا بیشتر آقایون ترجیح میدن تنها زندگی نکنن. استلا بچهدار میشه و تو یه اتفاقی شبیه حادثه وقتی حال روحی مناسبی نداره خودکشی میکنه. استلا تو یه کشتی که مفجر میشه میسوزه. استلایی که چیزی ازش باقی نمیمونه. ردی ازش به جا نمیمونه. استلایی که کسی ازش یادنمیکنه.
خیلی وقتا به این فکر میکنم که منم ممکنه استلای داستان زندگی مردی باشم. زنی مرموز و به طرز غریبی فناپذیر. خاطرهای مبهم در پسِ خاطرات مردی آشفته از ناملایمات. زنی سرکش و شجاع که به سادگی به چیزی که میخواد میرسه. زنی که خودشُ مستلزم این نمیدونه که تا از گذشتهاش واسه کسی توضیح بده. زنی ترسناک. ترسناک از ابهامی خودساخته و حلنشدنی. زنی که این ابهامُ با خودش به گور میبره. داستانی ناتموم. زنی در ورای خاطرات. چهرهای آشنا ولی فراموش شده درست همانند سیمای زنی در دوردست...
پینوشت: اسم این پست از روی فیلم سینماییای به همین اسم انتخاب شده. فیلم به کارگردانی علی مصفا با بازی لیلا حاتمی و همایون ارشادیه و ساخته سال ۱۳۸۲ئه. من خودم تا به حال این فیلمُ ندیدم و حدس میزنم چیزی که نوشتم ارتباطی به موضوع اون فیلم نداشتهباشه :)
پینوشت۲: حتی یادم نمیاد اسم اینفیلمُ کجا شنیدم. یه روز سر صبح اولین چیزی که گفتم این بود: سیمای زنی در دوردست. همون لحظه بود که تصمیم گرفتم پستی با همین عنوان بذارم. وقتی بعدا چککردم دیدم که ظاهرا اسم یه سینماییه :))
این اواخر راستش نمیتونم بنویسم. نه که نتونم ولی خب نوشتن واسم سخته، ولی کی گفته که نمیتونم واستون آهنگ آپلود کنم و همگی گوش کنیم و لذت ببریم؟ :)))
sinking ship - trees of eternity
به رسم روزهایی که وبلاگنویسی بیشتر برام رونق داشت، دیشب هم پشت میزم نشستم و وقتی که اتاقم فقط با چراغمطالعه روی میزم نیمهروشن بود، سعی کردم چیزی بنویسم. تلاشهای اولیهام واسه نوشتن چیزی که بعد از چنین غیبتی ارزش پستشدن داشتهباشه واقعا بیحاصل بود. حتی وسطش رشته افکارم پاره و دیگه بعدش سعی نکردم چیزی بنویسم. آخرشب وقتی شقایق ازم درمورد پستم پرسید هر چیزی که میخواستم بنویسم و نتونستم بنویسمُ بهش گفتم. بهش گفتم:
میخواستم بگم روزا رنگ دارن، صدا دارن، بو دارن.
میخواستم بگم روزامون رنگ و بوی آهنگایی رو میگیرن که تو اون بازهها گوششون میکنیم. بوی آدمایی رو میدن که باهاشون وقت میگذرونیم. رنگ چهرههایی رو میگیرن بیشتر میبینیمشون. صداهاشون که ثبت میشن. رد نگاهشون رو خاطر ساعتامون جا میندازه.
روزا صدا دارن. کتابا صدا دارن.
میخواستم بگم "روزی به درازای یک قرن" یه آهنگه از گروه پالت به اسم "خسرو و شیرین". صدای سرد مهتاب تو شب بیابون.
میخواستم بگم "یکمرد" یه آهنگه بیکلامه به اسم "the winter".
میخواستم بگم "where time goes" همیشه بوی رفتن میده.
میخواستم بگم روزایی بودن که واسم رنگ "the blue hour" از "federico albanese" داشتن.
میخواستم بگم روزایی بودن که زندگیم به تلخی و شیرینی "another love" از "tom odel" بود.
میخواستم بگم روزایی بودن که مزه اشک داشتن و "great american novel".
میخواستم بگم روزایی بودن که واسم رنگ "gloomy sunday" بودن.
میخواستم بگم دقیقههایی بودن که بزرگترین تفریحم گوش دادن به "celine" بود یا حتی "four dimension".
میخواستم بگم دقیقههایی بودن که با بوی تند کلمات ناآشنای آدمای آشنا و آهنگی که حسرت شنیدهشدنش رو تو اون لحظات به گور خواهم برد، پر شد "time 'inception'".
میخواستم بگم نوشتن از شهاب همیشه بوی "var" میده و حتی خیلی وقتا "سکوت سرد زمان".
میخواستم بگم شقایق عزیزم تو همیشه واسم "celine" بودی.
میخواستم بگم خودم همیشه "the bliue hour" بودم.
میخواستم بگم این روزا تماما "the winter" ام و گاهی شاید "unbound".
میخواستم بگم آهنگای زیادی هستن که دیگه نمیتونم گوششون کنم. آهنگایی که طعم تلخ پسزمینه مشترکی که با آدمای مختلف داشتم اذیتم میکنه. آهنگایی مثل "searching for home" یا "gloomy sunday" یا "migrants" یا خیلی وقتا "the dream" از "carlos cipa" یا بازم "dream" از "imagine dragons".
میخواستم بگم خیلی وقتا دلم واسه آهنگایی مثل " day i" یا "belle" یا "made to dream" یا "آسمان هم زمین میخورد" یا "نامه" و ... تنگ میشه.
روزایی که واسه من اینشکلی پر میشن...
خسرو و شیرین - پالت
the winter - balmorhea
where time goes - takahiro kido
the blue hour - Federico Albanese
another love - tom odel
great American novel - max jury
gloomy Sunday - kalmár pál
Celine - Federico albanese
four dimension - Ludovico Einaudi
time - hans zimmer
var - Sigur ros
سکوت سرد زمان - محمدرضا شجریان
unbound - he and his friends
searching for home - dustin o'halloran
migrants - federico albanese
the dream - Carlos cipa
dream - imagine dragons
day I - ólafur arnalds
belle - zaz
made to dream - Jackie evancho
آسمان هم زمین میخورد - چارتار
نامه - محسن نامجو
با توجه به بازه طولانی غیبتم باید بازگشت دوبارهامُ بهم تبریک بگین :))