home, sweet home

  خب اول از همه اینُ بگم که به شدت از این که از این‌جا رفتم پشیمونم و بیشتر از یه ماه نتونستم اونجا بمونم، کمااین که همچنان هم این‌ور می‌نویسم هم اون‌ور. این‌ور همیشه و تا ابد برای شخصیت داستانمون باقی می‌مونه :) از روزای غیبتم چیزی نمی‌گم. کمااین که تو بیانم چیز زیادی نتونستم بنویسم و این که خب اتفاق زیادی نیوفتاده.

  راجع به دوباره نوشتن تو اینجا باید بگم که کسی از دوستای غیر وبلاگیم خبر نداره که دوباره برگشتم بلاگ‌اسکای و البته یه سری تغییرات کلی تو روند کارم می‌دم.

۱. مادامی که خودشون خبردار نشن احتمالا بهشون نمی‌گم. نه چون در حضورشون احساس امنیت نمی‌کنم فقط چون حس می‌کنم این‌جوری بدتر به نظر می‌رسه وقتی به تعهداتم عمل نکردم. هر چند من به کسی قولی ندادم ولی همچنان حس خوبی نداره.

۲. نداشتن حس خوب شامل دوستای وبلاگیمم میشه. خلاصه هی بهم نگین که چرا برگشتم:))) خودم می‌دونم کل داستان یه جوریه :)

۳. احتمالا کامنتا رو تایید نکنم ولی همه‌شونُ می‌خونم و اگه این‌قدر هیجان‌انگیز باشه که جدا توجهمُ جلب کنه حتما تو یه پست اختصاصی جوابتونُ می‌دم :)

۴. و این که واقعا خوشحالم که هنوز می‌تونم بنویسم :)

پایانی

   از کلمات و جملات کلیشه‌ای خداحافظی و داستان تلخ به یاد نماندن که بگذریم، باید بگم دیر یا زود وقتش می‌رسید که منم باید از اینجا می‌رفتم. اینجا رو خیلی دوست دارم. سادگیش و دوستایی که دارم و داستانی که واسه غریبه‌های مهربونی که تعریف‌کردم و همه خاطرات تلخ و شیرینی که از سر بی‌حوصلگی یا صرف نیاز به شنیده‌شدن تعریف کردم. اینجا دوباره بهم یادآوری کرد که آدما تعداد انبوه و عددی نیستن که صرفا شمارنده‌های شبکه‌های اجتماعی نشون می‌دن. دوباره بهم یادآوری کرد که تک‌به‌تکشون باارزشن. من اینجا مخاطب زیادی نداشتم ولی با تمام وجودم دوستشون دارم.

   با گذشت اندک اختلافی از رفتن دوست عزیزم، منم دارم از اینجا می‌رم. نه که دیگه ننویسم. فقط دارم دنبال یه جای دیگه می‌گردم واسه نوشتن. داستان ناقصم اینجا بیشتر از چیزی که باید رو دوشم سنگینی می‌کنه. ترجیح می‌دم تو فضایی مستقل‌تر از اینجا و بدون background اون داستان دوباره بنویسم. شاید یه روز دوباره برگردم. برگردم و مثل روزای رنگی ۲۰سالگیم که سعی کردم اینجا ثبتشون کنم بنویسم. از دنیایی که دیگه از چشم یه ۲۰ساله دیده نمیشه ولی همچنان همون جذابیت‌های ۲۰سالگیشُ داره. 

   آدرس جدید وبلاگم که تو یه دامنه جدید می‌نویسم اینه: silenceofawhisper.blog.ir

و البته که خوشحال میشم خواننده‌هامُ اونجا هم داشته‌باشم.

تا به حال به این فکر کردین اگه مادامی که ما زنده‌ایم جنگ‌جهانی‌سوم اتفاق بیوفته چی میشه؟

   تا به حال به این فکر کردین اگه مادامی که ما زنده‌ایم جنگ‌جهانی‌سوم اتفاق بیوفته چی میشه؟همیشه دلم می‌خواست درست وسط جنگ‌جهانی‌دوم تو پراگ، مرکز جنگ، به دنیا میومدم. جایی که بیشترین اتفاقات میوفتاد. دردناک‌ترین صحنه‌ها رو میشد دید. می‌شد با بزرگ‌ترین نویسنده‌ها هم‌عصر بود. شاید حتی تو یه بعد از ظهر غم‌زده بارونی تو یه کافه دودگرفته باهاشون قهوه خورد. شاید باهاشون درگیر مسائل سیاسی و بحثای داغ آزادی‌خواهانه می‌شدم. شاید منم می‌نوشتم. برزگ می‌شدم. آزاد بودم و می‌تونستم مبارز باشم. باور و دید سیاسی می‌داشتم و می‌تونستم خطابه‌های حسابی داشت‌باشم. حتما می‌تونست زندگی هیجان‌انگیزی بوده‌باشه.

   این‌روزا اما یه گوشه تو اتاقم کز کردم و تمام کار مفیدی که می‌کنم نگاه کردن از پنجره بزرگ اتاقم به بیرونه. به خیابونای بارون‌زده و مردم فراری از بارون نگاه می‌کنم. به کلاغای عصبانی روی سیمای برق که با بال‌های بزرگ و سیاهشون منتظرن بارون یه خورده بند بیاد. به گربه‌هایی که یه گوشه کز کردن تا مبادا بارون خیسشون کنه. پشت میزم می‌شینم و همه اینارو تماشا می‌کنم.

   به این فکر می‌کنم این همه سکون واسه یه آدمی تو سن من زیادی زیاده. این همه سکون واسه آرزوهای بزرگ سمه. بعد به خودم دلداری می‌دم. می‌گم شاید به قول شهاب فقط باید تبرم تیزتر بشه. که همیشه بعد از یه مدت سکون و آرامش میشه انتظار اتفاقات بزرگی رو داشت. یه نفس عمیق می‌کشم و این خیالُ تو ذهنم می‌پرورونم که اگه یه روز جنگ‌جهانی‌سوم شروع بشه چه‌جور آدمی خواهم بود؟

   با این‌سوال وارد یه دنیای جدید میشم. دنیایی که با این که تنها قهرمانش من نیستم ولی اونجا می‌تونم نقشی موثرتر از تماشای خیابون خیس‌خورده داشته‌باشم. دنیایی که تماما ترسه و مرگ ولی همیشه می‌دونیم آدما وقتی مرگ رو نزدیک‌تر حس‌کنن بیشتر زندگی می‌کنن. زندگی‌هایی توامان با درد دائمیِ از دست دادن آشناهامون. دردی که تو ناخودآگاهمون رخنه می‌کنه. دردی آشنا که کم‌کم بهش عادت می‌کنیم ولی هیچ‌وقت واسمون تکراری نمیشه. همیشه تازه‌ست و سرکش. شاید حتی کرختی‌آور... 

   من شاید همیشه همین دختر غم‌زده تاریخ باقی بمونم. دختری که نهایتا می‌تونه از دور به تماشا بشینه و غم‌زده‌تر از همیشه تعداد از دست‌رفته‌هاشُ بشمره. شاید به قول سولماز که من دچار ضعف تصمیم‌گیریم این واقع‌بینانه‌ترین گزینه باشه. اما من به دنیایی تعلق دارم که تنها قهرمانش منم. شاید همون موجود مبارزی باشم که دوست‌داشتم باشم. شاید یه روزی برسه که به قدری قدرتمند باشم که بینش سیاسی داشته‌باشم و بتونم درست رو از غلط تشخیص بدم به جای این که خودمُ پشت سوال تکراری و بچگانه "درست چیه؟" قایم کنم. شاید همه این‌اتفاقا واسه من فقط درگرو جنگ باشه. به وضوح یادم هست که یه بار به دوستی گفتم عشقم رو از پسِ جنگ پیدا خواهم کرد. استانداردهایی که از یه مرد انتظار دارم جز در جنگ جای دیگه‌ای به دست نمیاد. شاید تمام چیزی که می‌تونه تمام آشفتگی‌های منُ خاتمه فقط یه جنگه :)))

dream

In the dark, I'm right on the middle mark
I'm just in the tier of everything that rides below the surface
And I watch from a distance seventeen
And I'm short of the others dreams of the being golden and on top
It's not what you painted in my head
There's no much there instead of all the colors that I saw

We all are living in a dream
But life ain't what it seems
Oh everything's mess
And all these sorrows I have seen
They lead me to believe
They everything's a mess

But I wanna dream
I wanna dream
Leave me to dream

In the eyes of a teenage crystallized
Oh, the prettiest of lights that hang the hallways of the home
And the cries from the strangers out at night
They don't keep us up at night
We have the curtains drawn and close

We all are living in a dream
But life ain't what it seems
Oh everything's mess
And all these sorrows I have seen
They lead me to believe
They everything's a mess

But I wanna dream
I wanna dream
Leave me to dream

I know all your reasons
To keep me from seeing
Everything is actually a mess
But now I am leaving
All of us were only dreaming
Everything is actually a mess

We all are living in a dream
But life ain't what it seems
Oh everything's mess
And all these sorrows I have seen
They lead me to believe
They everything's a mess

But I wanna dream
I wanna dream
Leave me to dream

But I wanna dream
I wanna dream
Leave me to dream


dream - imagine dragons

in the blue mood

   بعد از ظهر یه روز بارونی وقتی از پنجره بزرگ اتاقم بیرونُ نگاه می‌کردم دوباره حسش کردم. مطمئنم اشتباه نکردم. دفعه قبلم اشتباه نکرده‌بودم. دیر یا زود بالاخره باید منتظرش می‌موندم. دونستن همیشه درد داره. قطره اشک آویزون گوشه چشممُ با انگشتای لاغر و کشیده‌ام می‌گیرم و به تماشای فروافتادنش لابه‌لای انگشتام می‌شم. قیافه سرسخت و لجوج به خودم می‌گیرم. از اونایی که هرکسی از دور می‌بینه فکر می‌کنه این‌دختر شکست‌ناپذیره. به خودم قول می‌دم این آخرین قطره‌ای باشه که خرجش می‌کنم.

   سعی می‌کنم به کارای روزانه‌ام برسم. اما آسمون نزدیک‌تر از چیزیه که بشه ندیدش، بشه ادامه داد. آهنگُ عوض می‌کنی. بدتر میشه. بالاخره به جایی می‌رسه که تصمیم می‌گیری باهاش نجنگی. بالاخره همه تو زندگیشون روزای آبی دارن. آهنگ the blue hour رو پلی می‌کنم و از پشت میزم به قطره‌ها خیس و ریز بارون خیره می‌شم. نمی‌تونم بگم بهترم ولی خب حداقلش اینه که درد جنگیدن با خودمُ متحمل نشدم.


the blue hour - federico Albanese