ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
تا به حال به این فکر کردین اگه مادامی که ما زندهایم جنگجهانیسوم اتفاق بیوفته چی میشه؟همیشه دلم میخواست درست وسط جنگجهانیدوم تو پراگ، مرکز جنگ، به دنیا میومدم. جایی که بیشترین اتفاقات میوفتاد. دردناکترین صحنهها رو میشد دید. میشد با بزرگترین نویسندهها همعصر بود. شاید حتی تو یه بعد از ظهر غمزده بارونی تو یه کافه دودگرفته باهاشون قهوه خورد. شاید باهاشون درگیر مسائل سیاسی و بحثای داغ آزادیخواهانه میشدم. شاید منم مینوشتم. برزگ میشدم. آزاد بودم و میتونستم مبارز باشم. باور و دید سیاسی میداشتم و میتونستم خطابههای حسابی داشتباشم. حتما میتونست زندگی هیجانانگیزی بودهباشه.
اینروزا اما یه گوشه تو اتاقم کز کردم و تمام کار مفیدی که میکنم نگاه کردن از پنجره بزرگ اتاقم به بیرونه. به خیابونای بارونزده و مردم فراری از بارون نگاه میکنم. به کلاغای عصبانی روی سیمای برق که با بالهای بزرگ و سیاهشون منتظرن بارون یه خورده بند بیاد. به گربههایی که یه گوشه کز کردن تا مبادا بارون خیسشون کنه. پشت میزم میشینم و همه اینارو تماشا میکنم.
به این فکر میکنم این همه سکون واسه یه آدمی تو سن من زیادی زیاده. این همه سکون واسه آرزوهای بزرگ سمه. بعد به خودم دلداری میدم. میگم شاید به قول شهاب فقط باید تبرم تیزتر بشه. که همیشه بعد از یه مدت سکون و آرامش میشه انتظار اتفاقات بزرگی رو داشت. یه نفس عمیق میکشم و این خیالُ تو ذهنم میپرورونم که اگه یه روز جنگجهانیسوم شروع بشه چهجور آدمی خواهم بود؟
با اینسوال وارد یه دنیای جدید میشم. دنیایی که با این که تنها قهرمانش من نیستم ولی اونجا میتونم نقشی موثرتر از تماشای خیابون خیسخورده داشتهباشم. دنیایی که تماما ترسه و مرگ ولی همیشه میدونیم آدما وقتی مرگ رو نزدیکتر حسکنن بیشتر زندگی میکنن. زندگیهایی توامان با درد دائمیِ از دست دادن آشناهامون. دردی که تو ناخودآگاهمون رخنه میکنه. دردی آشنا که کمکم بهش عادت میکنیم ولی هیچوقت واسمون تکراری نمیشه. همیشه تازهست و سرکش. شاید حتی کرختیآور...
من شاید همیشه همین دختر غمزده تاریخ باقی بمونم. دختری که نهایتا میتونه از دور به تماشا بشینه و غمزدهتر از همیشه تعداد از دسترفتههاشُ بشمره. شاید به قول سولماز که من دچار ضعف تصمیمگیریم این واقعبینانهترین گزینه باشه. اما من به دنیایی تعلق دارم که تنها قهرمانش منم. شاید همون موجود مبارزی باشم که دوستداشتم باشم. شاید یه روزی برسه که به قدری قدرتمند باشم که بینش سیاسی داشتهباشم و بتونم درست رو از غلط تشخیص بدم به جای این که خودمُ پشت سوال تکراری و بچگانه "درست چیه؟" قایم کنم. شاید همه ایناتفاقا واسه من فقط درگرو جنگ باشه. به وضوح یادم هست که یه بار به دوستی گفتم عشقم رو از پسِ جنگ پیدا خواهم کرد. استانداردهایی که از یه مرد انتظار دارم جز در جنگ جای دیگهای به دست نمیاد. شاید تمام چیزی که میتونه تمام آشفتگیهای منُ خاتمه فقط یه جنگه :)))
منشن نکردی که سولماز معتقده مطلق بودن بزرگترین اشتباهه
تردید شرط اول ایمانه، پس تردید تو تصمیم گیری نشانه درجهای از بلوغه
آفرینننن...
گفتی دیگه :)))
مرسی :)
قربونت دختر :* منم همینطور
متوجهم چی میگی. با تمام این صحبتایی که میشه راجع به اینکه نسل ما امکانات داره و اینا، فشار روانی ای که یه نوجوون اللن تحمل میکنه اندازه ی فشار روانی یه بیمار روانی بیست سال پیشه.
درسته درسته :)))
اینارو که گفتی یاد یه دیالوگ فابت کلاب افتادم:
We’re the middle children of history, man. No purpose or place. We have no Great War. No Great Depression. Our Great War’s a spiritual war… our Great Depression is our lives.
خیلی وقت بود کسی به این قشنگی واسم کامنت نذاشتهبود...
بیشازاندازه با شخصیت فایتکلاب همزاد پنداری میکنم...
کل بحث منم همینه...
همین فلسفه تلخ و شیرین تهی بودن آدما، درونی بودن جنگا، همین داستان تکراری کمبود تجربههای بزرگ...
مرسی...
دلم واست تنگ شدهبود...
داستان تبر تیز و کند رو مشاور بهم میگفت یه زمانی. خیلی عالیه.

حالا حتما باید بشریت رو به فنا بدی و به یکی بله رو بگی؟؟؟؟
بیا از خر شیطون پایین!
آره چیز باحالیه...

آره دیگه