تولد یکسالگیت مبارک قشنگم...
تو این یه سال داستانای زیادی با هم داشتیم...
همیشه دوباره اینجا میمونم...
running fast, and I'm breathing
calling out on my only self
from where, oh where... I don't know
I long to meet you somewhere there
I'm wasting all my will
no worries for you my dear
I wonder who I am?
this journey is no more
faded roses in the backyard
reminding me of how long it's been
just this one place called our own
where my heart fell from your's
I'm wasting all my will
no worries for you my dear
I wonder who I am?
this journey is no more
oh, it's not hard to say
as you go then, I'll go
as I come looking, it's to find you
roses , ghostly kisses
داستان به غایت ناقص زندگی من همیشه باگهایی داشته که از نظر خودم همیشه نقاط ضعف داستانم بودن. با این که من قاعدتا باید نویسنده این داستان باشم ولی غالبا تو تغییر دادن شرایط به نفع خودم ناتوان بودم. همیشه اینجوری بوده که انگار یه نیروی back force ای داشته منُ از به دست آوردن حتی کوچیکترین موفقیتهای زندگیم تو battle fieldای که همه توش درگیرن منع میکرده. یه مانع قدرتمند که نمیذاره درست پیشبرم و با مسائلی روبهروم میکنه که قاعدتا ربطی به روند زندگیم ندارن و انگار مجبورم برای رفتن به مرحله بعد از این سد رد بشم.
گاهی به این فکر میکنم که اصلا مگه لازمه که حتما برم مرحله بعد؟ به مثال خیلی از آدمایی که زندگی سادهتری رو انتخاب میکنن و این لزوم رو حس نمیکنن تا بخوان این مراحل رو رد کنن، منم میتونم راحت و ساده زندگی کنم. اما چند دقیقه بعد متوجه میشم که من ماهیتی به ظاهر طلسمشده دارم. ماهیتی که به من اجازه زندگی ساده و آزاد و راحت رو نمیده. ماهیتی که من رو درگیر مسائلی میکنه که ربطی به اصل زندگی من نداره. چیزی که من باید باهاش بجنگم اتفاقات بیرونیای نیستن که به من ربط ندارن، ماهیت منه. طبیعت منه. چیزیه که از درون باعث این ویرانگی میشه.
همین قدر بگم که زندگی جای عجیبیه. تمام روزایی که میگذرونیم اتفاقاتی توشون هست که با تمام وجودم میتونم بگم این روزا دوستشون دارم. اتفاقات قشنگی که امیدوارم میکنن. اتفاقاتی که گاهی شکل گلای سفیدرنگ بودار به خودشون میگیرن. اتفاقاتی که روزمُ روشنتر میکنن، اما من همچنان از تاریکی تلخ از اتاقم تو نیمهشب میترسم...
دوستی داشتم که دوران راهنمایی مادرش کتاب شعری چاپ کرد با همین مضمون. اسمش رو گذاشتهبود نیلبک. تا مدتها نمیدونستم یعنی چی، دنبال چه مفهموم غنیای از این اسم بوده، چی میخواسته بگه. هفتهها گذشت و من بیدریغ عمیقا به این قضیه فکر میکردم، بلاخص که اون دوران روزای اولی بود که وارد دنیای فلسفه شدهبودم و دنبال معنی واسه هر چیزی میگشتم!آخرای سال وقتی از اون دختر پرسیدم منظور مادرت از این که چنین اسمی برای کتابش انتخاب کرده چیه؟ خیلی ساده و بیخیال گفت منظور خاصی نداشته، اسم خوبی بوده!
تو اون لحظات احتمالا سرخوردگی عجیبی رو حس کردم. این روند دنبال معنی گشتن برای هرکاری که آدمبزرگا میکنن تا چند ماه پیش ادامه داشت.اینجوری که بالاخره یه روز پاییزی وقتی روبهروم نشستهبود و آفتابی که غروب میکرد تو چشم میزد و من بیهوا داشتم تند تند رو نیمکت جابهجا میشدم، بهم گفت اینقدر دنبال هدف و منظور تو حرفا و کارای آدما نگرد. از تلاش برای پیداکردن جای بهتر منصرف شدم و نگاهش کردم. منظوری نداشت که چنین حرفی رو زدهبود؟ =))) هیچوقت یاد نمیگیرم همونجوری که آدما دوست دارن فکر کنم...
اما داستان اینجا جدا منظوری نداره :) به این فکر کردم که روزایی از این که اینجا بنویسم میترسیدم چون دوستنداشتم داستان شهاب اینجا مدفون شه، ولی واقعیت اینه که زندگی من درجریانه و داستان به طور اتومات داره تو گذشته من دفن میشه!
به همین تقدیر شروع میکنم به روزانه نوشتن. اینجا روزانه مینویسم تو بیان مقالهطورا و پستای دکوری با عکسای جذاب :))