علینامی تو وبلاگش درمورد لیلیای من باشم نوشت.
این جمله به ظاهر خبریه. جمله خبریای که احتمالا هیچ ربطی به کسی غیراز من و علی نداشتهباشه. ولی ذهن لیلی درگیره. کلمات قدرت جادویی دارن. کلمات میتونن مثل پر سبک باشن یا مثل پتک سنگین. مثل انار نرم و مهربون و مقدس باشن یا مثل انار تلخ و تلخ و تلخ باشن. انار امروز تلخه. اما اونقدرا هم بد نیست.
تو دنیایی که این روزا کسی به خاطر به چیزی هستم متاسف نمیشه، امروز علی متاسف بود که من دیگه نمیتونم اون زن سنتیای باشم که خانوادهم با تمام قوا سعی در تربیتش داشت. انگار که بیماری مهلکی گرفتهباشم. این قضیه با این که تازگی نداره ولی مدتها بود که کسی غیر از خانوادهم چنین دیدی نسبت به من نداشت. امروز عمیقا احساس کردم چهقدر از دنیای آدمهایی که برای من احساس تاسف میکنند فاصله گرفتم. چهقدر نمیتونم مثل اونها فکر کنم.
تو بخشی از چیزی که علی درمورد من نوشتهبود برداشتی که میشد از حرفاش داشت این بود که دختری مثل من بودن باعث میشه هرروز خالیتر باشین ولی فراموش کردهبود که تکراره که باعث میشه هر روز خالیتر باشین، من تکرار نیستم. من یاد میگیرم، من پیشرفت میکنم و خیلی زود فهمیدم که هیچمردی اونقدری که خانواده ترک قصد مقدس ساختنشُ داشت مقدس نیست. زندگی من ورای بودن یا نبودن جنس دیگه ادامه پیدا میکنه و خوشبختانه هدف زندگی من نمیتونه وابستگی به چنین نژادی باشه. آزادی هر زنی برای هر مردی ترسناکه و تاسفخوردن برای زنی که راه تازهای پیداکرده ظاهرا باید خیلی طبیعی باشه.
ظاهرا دختری مثل بودن از نظر علی برای آینده نسل بعدی نگرانکننده بود. من قبول دارم. من از نسل مادرایی شبیه مادر خودم نیستم. مادر شدن برای من مفهوم دیگهای داره. برای من دنیای دیگهایه. فرزند من مطمئنم موجودی آزادتر از مادرش خواهد بود، شاید اصلا اونقدری آزاد باشه که حتی به قیدی به اسم زندگی نیاز نداشتهباشه :))
خیلی وقته که نقدی بر داستان زندگی من وارد نشدهبود. این قضیه ابدا چیزی نیست که ناراحتم کنه ولی حواسمون به کلمات باشه. امروز انار تلخه، خیلی تلخ...
پینوشت: شاید دوستداشتهباشین دیدگاه علی رو نسبت به زندگی من بخونین :)
به طرز غریبی دوباره تو گرداب حرف نزدن دارم میوفتم. دایره آدمایی که باهاشون درارتباطم کوچیک و کوچیکتر میشه و من نه تنها با این قضیه مشکلی ندارم حتی نمیخوام با کسی بیشتر درارتباط باشم.
چندوقتیه که متوجه شدم حرف زدن با شقایق هیچ ارزشی نداره. هیچ نکته مثبتی نداره که توجهمُ جلب کنه. همیشه خدا یا بیجوابه یا خوابه(!) یا داره میخوابه! یا به یه بهانه سخیفتر ناتموم رها میشه. حتی دیگه حوصله چرند گفتنا و قربون صدقههای مسخره و فیکشُ ندارم. چرا باید با چنین آدمایی معاشرت داشتهباشم؟
محیا تو یه اشتباه تاکتیکی منُ با دوستی مقایسه کرد که ابدا دوست نداشتم اتفاق بیوفته ولی خب راستش اونقدرام مهم نیست. از اون روز به بعد باهاش حرف نزدم. دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم. به نظرم دیگه اعتبارشُ از دست داد. من و محیا ۶ ساله که با هم دوستیم و منُ با موجودی مقایسه کرد که احتمالا ۶ ماه بیشتر با هم دوست نبودن! آدما همین قدر ابله و قدرناشناسن! خیلی وقتا واقعا دیگه تحملشون سخت میشه. حتی دیگه نمیخوام ردی ازشون ببینم.
طه خیلی وقته نیست. البته که فکرکنم سرش شلوغه و قاعدتا باید درکش کنم. کماکان کاری به کارش ندارم. اگه وقت داشت سروکلهش پیدا میشه و فعلا که نیست و نبودنش اونقدرا جدی نیست. راستش شاید بهتر که نیست. این روزا روزای خیلی خوب من نیست. دوست ندارم خیلی غرغر کنم.
با مریم دیگه خیلی وقته حرف نمیزنم. همهش نالهست که از دست رضا چی کار کنم! منم دیگه دلم نمیخواست نالههاشُ بشنوم. چندوقتی هست که دیگه بهانهای واسه حرف زدن نداریم.
سمانه خیلی بیادب شده. هرچی از دهنش درمیاد میگه و با این اوصاف اصلا وقت خوبی نیست که بخوام باهاش حرف بزنم. بذار با دوستاش خوش باشه. احتمالا از نظر اونم من دیگه دارم پیر میشم. و دیگه آدم هیجانانگیزی نیستم. بالاخره اوج داستان هرکسی یه روزی یه جایی تموم میشه. داستان من اوج نداشت.
آدما با اختلاف زیاد مزخرفترین مخلوقات عالمن! یه مشت موجود مسخره که فقط میتونن حرفای گنده و به دردنخور بزنن! نهایتا شما تمام شبای سخت زندگیتونُ وقتی که دارین همدردیهای ظاهری و مسخرهشونُ تحمل میکنین و مجبورین بغضتونُ قورت بدین تنها میگذرونین. بدترین بخش داستان درست وقتی از راه میرسه که فردا دوباره باید بهشون لبخند بزنین، انگار که اتفاقی نیوفتاده. دلم میخواد تمام حرفای به ظاهر مهربون و دایههای مهربونتر از مادرانه و ادعاهای پوچشونُ بالا بیارم و یه بار واسه همیشه عذرشونُ بخوام. بعضیاشون حتی ارزش خاطره داشتنم نداشتن!
feel the touch
این همون جملهای بود که Tomas Leroy تو Black Swan به Nina میگه. نینا یه دختر ۲۸ سالهست که تا به این سن به خاطر حساسیتهای مادرش که پدرشون رهاشون کرده و رفته با هیجمردی هیچ رابطهای نداشته. تمام چیزی که توماس میخواد به نینا بگه اینه که آزادتر و زیباتر از دختری که لذت جنسی رو تجربه کرده بدون این که وابستگیای به مردی داشتهباشه وجود نداره. اصرار ما برای دائمی بودن شرکای جنسیمون اصرار بیخود و اشتباهیه که تمامی ارزش و اعتبار یه داستان عاشقانه رو ویران میکنه.
اینُ همیشه شهاب بهم میگفت. میگفت لزومی نداره تا ابد داستان عاشقانه زندگیمون با شخص واحدی شریک باشیم. من نمیفهمیدم. اصراری کودکانه برای دائمی بودن تمام آدمایی که باهاشون رابطه داشتم-میخواستم داشتهباشم، داشتم. اصراری که فقط و فقط نتیجه کوچیک بودن عقل ۲۰ سالهم بود.
اینروزا با ۸-۹ ماه پیش خیلی فرق دارم. از نظر تکنیکی یه رابطه مستقل دارم. اولین بوسه عشق زندگیم رو تجربه کردم، اونم با مردی که حتی فکرشم نمیکردم بشه این حجم از اختلافات رو هضم کرد. این روزا احساس میکنم داستان زندگیم مستقلتر از دورانی پیش میره که فکر میکردم عاشقم! هرچند اون دوران چیزای خوبی یاد گرفتم. هرچند استقلال این روزامُ مدیون روزای مسخره اون دورانم ولی کماکان حس میکنم یه جایی تو این داستان درست پیش نمیره. نه که اشتباه باشه. فقط آزادم. اونقدری آزادم که کمترکسی تو این دوران هست.
تمام چیزی که منُ از یه رابطه میترسوند وابستگی بیمرز به مرد غریبهای بود که قرار بود دوستت باشه. دوستی که مشخصا و صریحا باهات ارتباط فیزیکی داره، ولی واقعیت اینه که چنین موجودی وجود نداره. آدما نمیتونن اونقدری که من ازشون انتظار دارم دوستم باشن. هیچکسی و پارتنرم آخرین کسیه که میتونه نقش چنین دوستی رو برای من بازی کنه.
رابطه داشتن با آدما واسه تجربه یه چیزایی خوبه. حس قشنگیه. ولی فقط تجربه چیزاییه که تمام دنیا تجربهش میکنن و تکراریه. چیز تازهای نداره. تجربه احساساتی که زیادی واسمون پررنگ شدن. لذتی که ماورایی و آسمانی توصیف میشه هیچ چیز قابل توجهی نداره. واسه من خیلی وقتا شکلات تجربه جذابتریه. هرمان هسه تو سیذارتها از همین حرف میزنه. از ساده و ابتدایی بودن تجربهای که تا این اندازه برای ما مقدس شده.
این روزا راستش خودمُ همون دختر آزادی میبینم که نیازی به مردی برای شاد بودن نداره. زیباترین چهره رو تمام طول عمرم دارم و احتمالا یاد گرفتم آزادی من رو هیچ مردی محدود نخواهدکرد. من هر زمان که بخوام و به نظرم وقت درستش باشه میتونم برم. میتونم برم. این روزا احساسات من وابسته نیستن. با وجود حس خوبی که با طه دارم ولی نمیتونم بگم به طرز لاینفک و قابا توصیفی عاشقش نیستم. عشق یه داستان کوتاه بود که صرف مرد اشتباهی شد.
دیروز بعد از وقتی راحت و بیخیال بغل مامان خوابیده بودم، متوجه شدم که خوابم نمیبره. برگشتم سمت مامان. مامان هم بیدار بود. همین که برگشتم سمت مامان دستشُ برد لای موهام و با غصه گفت چیزی به ترکی به گفت که ترجمهش این میشه: مادر برات بمیره که از الان موهات سفید شده. اون لحظه صداش به قدری غصه داشت که باورم نمیشد مامان میتونه بابت چهارتا دونه موی سفیدشده من اینجوری ناراحت بشه. سنگینی صدای کلمات مامان باور نکردنی بود.
با سرزنش گفتم مامان این چه حرفیه! موئه دیگه. تا ابد که قرار نبود سیاه بمونه. بالاخره سفید میشد. میگه: میدونم ولی اینا ناراحتم می کنن. کوتاهشون کن دیگه. بارها وقتی مامان میخواست کوتاهشون کنه من مقاومت کردهبودم. هیچوقت متوجه نبودم که تحملشون واسه مامان سخته. همیشه فکر میکردم آدم نباید روزای سختشُ یادش بره. موهای سفید من یادبود روزای سیاه منن. گفتم: خوشگلن که. گفت: خوشگلن ولی وقتی موهات سیاهن قشنگترن. مخالفتی نداشتم.
الان روبهروی آیینه دارم میبینم که جدا موهای سفیدم خیلی جلب توجه میکنن. بارها و بارها از من پرسیدن که عه چرا موهات سفید شده ولی هیچوقت کسی سعی نکرده تیکههای پازلُ کنار هم بذاره تا بفهمه همه واسه روزای سخته. بارها به خاطر خونه موندنم بازخواست شدم و کسی حواسش به موهای سفیدم نبود.
هرچند اساسا نیازی به توضیح دادن درمورد هیچکدوم از اینا به هیچکسی نیست. مامان فهمید که غصه خورد. نمیخوام مامان غصه بخوره...