پایانی تلخ‌تر از تمام داستان تلخ‌تر از قهوه

   روزایی که چیزی واسه نوشتن نداشتم به این فکر می‌کردم که اگه این ننوشتن بیشتر از یه حدی کش بیاد دیگه هیچ‌وقت نمیرم سراغش تا بنویسم. به این فکر می‌کردم که آدما مادامی که به کاری اعتیاد دارن اونُ انجام می‌دن حتی اگه اون کار اذیتشون کنه. ما آدما باید به چیزی که مداوم انجام می‌دیم اعتیاد داشته‌باشیم. اولین زنگ خطر برای پایان کار وبلاگ "تلخ‌تر از قهوه" رو زمانی حس کردم که محمدرضا بهم گفت داره وبلاگ‌نوشتنُ ترک می‌کنه. همون موقع اولین بارقه جراحت دردناک خداحافظی رو حس کردم. داشت می‌رفت. شاید فقط یه خورده دیگه پیشمون می‌موند.

   امروز وقتی با تاخیر متن خداحافظی رو خوندم، همون خلا آشنای ناشی از رفتن، نبودن، به عدم پیوستن رو دوباره حس‌کردم. داستان تکراری آشنایی با آدما و رفتنشون. آدمایی که قبل از شناختنشون واسه ما تو حوزه عدم بودن و با رفتنشون دوباره به عدم تبدیل می‌شن. با این تفاوت که قبل از بودنشون جایی نداشتن و بعد از رفتنشون جاشون تا ابد خالی می‌مونه. آدمایی که شاید سالها بعد از خودم بپرسم یعنی کجان و دارن چی کار می‌کنن؟ آدمایی که با وجود این که حتی صداشونُ نشنیدم و جز یه سری تصاویر شاد و خندان چیزی ازشون ندیدم دلم واسشون تنگ میشه. آدمایی که با تمام نبودنشون بخشی از داستان زندگیم شدن.

   محمدرضای عزیزم، با تمام وجودم به تصمیمی که گرفتی احترام می‌ذارم و از صمیم قلب واست آرزوی موفقیت می‌کنم. دلم واسه نوشته‌هات تنگ میشه...



پی‌نوشت: آزاد unbound

 "he and his friends"

در بسته و عذرخواهی

   دوستان اگه این‌چند روز سر زدین و با در بسته مواجه شدین باید ازتون عذرخواهی کنم. به خاطر یه سری مشکلاتی که با چندتا از دوستام داشتم مجبور شدم چنین کاری کنم. بازم ببخشین.

مرثیه‌ای برای از دست رفتگانم...

   در مرثیه‌ای برای از دست‌رفتگانم چیزی جز اظهار تاسفی عمیق نمی‌گویم...

آهنگ خوب بگوشیم :)

این بار به سلیقه شهاب بگوشیم :))))


نامه

محسن نامجو



پی‌نوشت:‌ به شخصه غیر از چندتا از آهنگای خاص از نامجو رو دوست‌نداشتم ولی این آهنگش خیلی خوبه...

آشفته‌نویسی ۲

   عمده متنی که می‌نویسم از یه بارقه خیلی ریز و کوچیک تو اتفاقای روزانه‌ام نشات می‌گیره. این که به چیزای ساده فکر کنم و بتونم ازشون چیزای باارزش‌تر بسازم. وقتی طولانی‌مدت تنها کاری که می‌کنم موندن تو یه اتاق شلوغ و نیمه‌تاریک و کسالت‌باره، از هیچ بارقه‌ای از تفکر منتهی‌شونده به یه متن باارزش خبری نیست. تنها چیزی که می‌تونم بنویسم یه مشت غرزدنای بی‌سروتهه که ارزشی ندارن و نهایتا وقتی چیز خوبی هم گیرم میاد دیگه نمی‌تونم راجع بهش بنویسم.

   تمام تلاشم برای نوشتن چیزی حائز اهمیت به یه نقطه پوچ می‌رسه که بهم می‌گه شاید یه مدتی لازم باشه ساکت باشی، اما صدایی بلندتر از نیاز دائمیم واسه لمس کلیشه‌های کیبورد میگه، از اعتیاد تلخ و شیرینم به نوشتن حتی اگه بی‌اهمیت میگه.

   امشب می‌تونم از شهاب بنویسم که بهم درحد غلط‌املایی تذکر می‌ده. یا مهتاب که بهم می‌گه سینمایی fountian رو ببینم. شایدم بخوام از سمانه بنویسم. از دختری که از تنها موندن می‌ترسه. از دختری که می‌ترسه تنها بمونه. دختر مو بلوند و چشم عسلی‌ای که دوست‌داره آیرین صداش بزنیم. دختری که این‌روزا تنها چیزی که می‌خواد اینه که بیشتر وقتشُ با من بگذرونه. از دختری بنویسم که بیشتر عمرمُ تو سایه استعداد و هوشش زندگی کردم. دختری که با تمام وجود به وجودش افتخار می‌کنم. شاید حتی بیشتر از چیزی که فکرشُ می‌کنه بهش وابسته باشم.

   یا شاید بخوام از خواننده‌ای بنویسم که امروز با تلاشی باورنکردنی تمام پنج‌شنبه‌اشُ صرف وبلاگ من کرده و یه تنه آمار بازدید وبلاگمُ سه برابر کرد و درنهایت اغماض واسم هیچ‌کامنتی نذاشت تا بدونم کیه. به هر صورت، خواننده غریبه عزیزم، مرسی که این همه واسه وبلاگم وقت گذاشتی. به شخصه به عنوان نویسنده وبلاگ نمی‌تونم با چنین ممارستی بخونمش :)

   یا شاید بخوام از هفته متفاوتی که پیش یکی از رفقای کشف‌نشده‌ام گذروندم بگم. اتاق خلوت و نیمه‌تاریکی که سالن‌مطالعه‌امون بود و دختر مهربونی که سالها بود ندیده‌بودم کسی به سادگی و قشنگی اون نماز بخونه. اون نماز می‌خوند و من غرق تماشای خلوصی بودم که اون خرج کارش می‌کرد. از خودم می‌پرسیدم آخرین باری که از نزدیک دیدم کسی به این قشنگی نماز بخونه کِی بود؟ از صبحایی بگم که هوا هنوز تاریک بود و فائزه جوری آروم و با تمانینه راه می‌رفت که مبادا من از خواب بیدار بشم. از صبحایی که گاهی یواشکی نماز خوندنشُ تماشا می‌کردم و به این فکر می‌کردم خوش به حال دختری که مادرش فائزه باشه. از دختری که حتی همین نصف هفته واسه من کافی بود تا مثل یه قدیس بپرستمش. سادگی و برازندگیش. مهربونی و صداقتش. تمام چیزایی که دوست‌داشتم خودم باشم و فائزه، دوست‌کشف‌نشده من، همزمان داشتشون...



پی‌نوشت: شما می‌دونستین منزله رو این‌جوری می‌نویسن؟ :))))