نمی‌دونم باید چی بگم ولی تو یه تلاش کور دارم تمام سعیمُ می‌کنم که بنویسم...

   اول از این بگم که هرچه‌قدر که دوستای معماریتون خوب و گل و مهربون باشن تحت هیچ‌شرایطی، مطلقا تحت هیچ‌شرایطی، زیربار هم‌اتاقی شدن باهاشون نرین. آخر ترم اگه مثل من دانشجوی فیزیک باشین و اونا دلشون بخواد با خیال راحت و با خنده بشینن با دوستاشون کار کنن پوستتون کنده‌ست و احتمالا پابه‌پاشون باید بیدار بمونین. البته که مثل اونا لبای خندون ندارین...

   دومین چیزی که دوست‌دارم درموردش حرف بزنم این انگیزه‌ایه که دوستای کامنت‌گذار عزیزم بهم می‌دن واسه ادامه این راهم. از این که تو یه سیر شیک و قشنگ و منطقی به تناوب بهم یادآور می‌شن که به مرور نوشته‌هام دارن بهتر می‌شن. وقتی که یادم می‌ره یا یه بازه طولانی از آخرین‌باری که این‌جمله رو می‌شنوم می‌گذره، یکی دیگه‌اشون مهربونانه از راه می‌رسه و یادآور میشه و من تمام وجودم شادی میشه. لبخند گشاد و گنده‌ای رو لبم می‌شینه و وقتی دارم سعی می‌کنم جواب کامنت قشنگشونُ بدم چشام برق می‌زنه. اما داستان اینه که قضیه همیشه این‌قدر شیرین و شیک باقی نمی‌مونه. به بازه کوتاهی از این لبخند و شادی، شک تمام وجودمُ دربر می‌گیره. از خودم می‌پرسم چرا من چنین چیزیُ تو وبلاگای دیگه نمی‌بینم. اگه من دارم پیشرفت می‌کنم غالبا اونام باید پیشرفت کنن. یا این که مگه پیشرفتم چه‌قدر می‌تونه چشم‌گیر باشه که با چنین زمان‌بندی‌ای بهم یاد‌آور میشین؟

   همین‌جوری که با سوالاتی از قبیل سوالاتی که ذکر کردم خودمُ اذیت می‌کنم و هی تو مخم باهاشون ورمی‌رم، می‌رم سراغ شقایق و همون سوالا رو از اونم می‌پرسم. گیجش می‌کنم. دوباره و دوباره مشکوک به این روند ادامه می‌دم. شقایق مستاصل با هزارجور استدلال و منطق سعی می‌کنه بهم بفهمونه همه بلاگرا که شبیه هم نیستن، یا این که مگه همه بلاگرا می‌خوان نویسنده بشن و این قبیل مسائل که نهایتا من خسته می‌شم. نه از بحث کردن با شقایق، از خسته‌کردن شقایق با خستگی خودم.

   مکالمه رو تقریبا نیمه‌تموم می‌ذاریم و می‌ریم پی کارمون. من ‌می‌رم تو لاک خودم و نمی‌دونم شقایق کجا می‌ره. راستش تقریبا همیشه می‌دونم داره چی کار می‌کنه ولی بعضی وقتا هست که خودم نمی‌خوام بدونم کجاست یا داره چی کار می‌کنه. نه که واسم مهم نباشه، نه. فقط اون لحظه حالشُ ندارم. از بس به چیزایی که مهم نبودن فکر کردم که تنها چیزی که می‌خوام دیگه به چیزی فکر نکنم.



پی‌نوشت: با بچه‌های معماری هم‌اتاقی نشین که آواره میشین... 

فرجه‌ها :))

   فرجه‌هاست دیگه...

کم‌کار شم شما که ناراحت نمی‌شین؟ :))

خلا بعد از رسیدن به چیزی که دنبالش بودین، ابهام گیج‌کننده این سوال: بعد ازاین چه کنم؟

   این روزا به واسطه ثنابانو و کانال بامزه‌اش تو تلگرام با چندتا از بلاگرای قدیمی که الان دارن تو تلگرام می‌نویسن و کانالاشون آشنا شدم. بیشترشون البته به طور دقیق چهارتان. که سه تاشون یه زندگی خیلی عاشقانه دارن که هم خیلی خوشحالن. از شمسی عزیزم بگم که با این که هنوز با شاپور، عشق واقعیش، ازدواج نکرده و رابطه‌اشون لانگ‌دیستنس محسوب میشه خوشحاله و مطمئنه شاپور آدم درست زندگیشه. از شاپوری که این قدر به بودنش افتخار می‌کنم و واسشون آرزوی سال‌ها  زندگی شادُ دارم. از فاطمه سخت‌گیرم که داره با جدیت درس می‌خونه تا یه دندون‌پزشک خوب باشه و البته به خاطر غیبت شوهرش بهانه‌گیری می‌کنه و من بهش حق می‌دم. از نرگس مهربونم بگم که در نهایت خانومی و آرامش عاشقانه حامی شوهرشه و البته مثل من بزرگ‌ترین تفریحاتش کتاب‌خوندن و نوشنته. دوستایی که غیر از یه بات حرف ناشناس که بهم وصلمون می‌کنه رابطه دیگه‌ای نداریم و عجیب‌تر این که من باهاشون راحت‌تر از بعضی دوستامم. چرا داستان این دوستانُ تعریف کردم؟ جواب واضحه: به چنین عشقایی حسادت می‌کنم :)))

   از یه جای دیگه بگم بعد سعی می‌کنم اول و آخرشُ بهم وصل کنم:) دیشب ورای چیزی که انتظار داشتم فقط چند ساعت بعد از این که پست قبلیمُ نوشتم شرایطی به وجود اومد، یا به وجود آورده‌شد، که من به چیزی که منتظرش بودم برسم. ساعت ۷:۲۰ شب مصطفی بهم زنگ می‌زنه و یه جوری که بفهمم بهم می‌فهمونه محمدرضا می‌خواد باهام حرف بزنه. احتمالا فقط ۳۰ ثانیه از تموم شدن فیلمی که داشتم می‌دیدم گذشته‌بود که این اتفاق افتاد. وقتی مصطفی ازم پرسید که دارم چی کار می‌کنم، مستاصل گفتم هیچی. به نظرم ایرادی نداشت اگه پیشنهادشُ قبول کنم. حتی دوستش داشتم و منتظر بودم که این اتفاق دیر یا زود بیوفته. گنگ بودم، ولی قبول کردم. سه دقیقه‌ای تو سالن مثل کسایی که خواب‌نما شده‌باشن راه‌رفتم. مسواک‌زدم. بلوز صورتیمُ پوشیدم. جین و شال طوسی و پالتو و دم در یادم افتاد جوراب پام نکردم. برگشتم، چشمم به قالب شکلاتم رو میزم افتاد و با گوشی که دستم بود، رفتم. از پله‌ها پایین رفتم. در اتاق شقایقُ زدم. با همون قالب شکلات و گوشی و یه قیافه گنگ شقایق اولین چیزی که ازم پرسید این بود که چرا این‌جوریم؟ داستان محمدرضا و مصطفی رو که گفتم مدادای قشنگشُ که واسه کلکسیونش خریده‌بود جمع کرد و تو یه بازه ۳ دقیقه‌‌ای لباس پوشید. باورم نمی‌شد شقایق می‌تونه با چنین سرعتی لباس بپوشه!

    با یه خورده کلنجار رفتن و یه اصطکاک یه کافه‌ای پیدا کردیم و تو یه کنجی کز کردیم. محمدرضا داشت تو گوشیش چتاشُ با الهه به شقایق نشون می‌داد و این که کم باهاش حرف می‌زنه و نهایتا به پستای خنده‌داری که می‌فرسته می‌خنده! واسم مهم نبود ولی دلیلشُ از این کارش نفهمیدم. داشتم وبلاگمُ چک می‌کردم و به این جمله شهاب فکر می‌کردم که می‌گفت: خیلی به کارای آدما فکر نکن. خیلی وقتا خودشونم نمی‌دونن واسه چی دارن کاریُ می‌کنن یا اصلا واسش دلیلی ندارن. مصطفی داشت با قالب شکلاتم ور می‌رفت. به بازه‌های ۳۰‌ثانیه‌ای بهش می‌‌گفتم شکلاتمُ تموم نکن می‌خوام با قهوه‌ام بخورم. همچنان جو سنگین بود تا این که به جایی رسید که مصطفی گفت مهمون‌نوازیت عالیه! بابت شکلات می‌گفت، بهش گفتم تجربه ثابت کرده نباید شکلات تعارف کرد! همه ساکت شدن. چنددقیقه بعد مصطفی پیشنهاد کرد که اون و شقایق برن یه ور دیگه بشینن. استقبال کردم و رفتن.

   احتمالا یه ساعتی واسه محمدرضا نطق کردم. از این که باهاش دعوا‌کرده‌بودم و چندتا چیز دیگه. یه چیزایی گفتم مبنی بر این که این حرفا رو می‌زنم تا آدم بهتری باشه. که سعی کنه آدم بهتری باشه. مثل بچه‌های پنج‌ساله‌ای که اشتباها سبیل درآوردن روبه‌روم کز کرده‌بود. گوش می‌کرد و نهایتا بابت اشتباهی که کرده‌بود عذرخواهی کرد. بماند که از نطقش برای این که می‌گفت عذرخواهی‌کردن واسش سخته و از بچگی عذرخواهی نمی‌کرده مگر در مواقع نادر، چشم‌پوشی کردم.

   در کل باید بگم مکالمه بی‌حاصلی بود، حداقل واسه من. شاید از پسِ تمام این حرفا نگاه پشیمونش وقتی گفتم من که تموم شدم با بقیه این‌جوری رفتار نکن یه ذره با اهمیت بود و نگاه معتجب و عجیبش وقتی بهش گفتم که پشت چهره معصومش هیچ معصومیتی وجود نداره و آدم بدیه. اون لحظه با اون نگاه ممتدش داشت تاییدم می‌کرد و بهم می‌گفت فکر نمی‌کرده کسی متوجه این قضیه بشه. نمی‌دونم چرا درست همون لحظه به چیزی که گفتم شک کردم. آدما فقط تو دو حالت می‌تونن بدذات بودن خودشونُ تایید کنن: یا واقعا واقعا خیلی بدذات باشن یا به فوبیای مدام خودمقصرپنداری مبتلا باشن. اون لحظه یا حتی الان نمی‌دونم کدوم یکی می‌تونه محمدرضا باشه. مسئله اینه که آدما لزوما نباید مجرم جرایم بزرگ باشن تا خودشونُ بدذات بدونن، خیلی وقتا فقط چون می‌دونیم حق با کدوم طرفه ولی ترجیح می‌دیم از جبه قدرتمندتر حمایت کنیم باعث میشه آدم بدذاتی باشیم. البته که یه بار این‌کارُ کردن نمی‌تونه از شما آدم بدذاتی بسازه ولی ممتد شدن این قبیل خرده‌جنایات باعث میشه دید بدی به خودتون پیدا کنین. وقتی به محمدرضا گفتم آدم بدیه دقیقا منظورم همین بود. اونم می‌دونست من دارم از چی حرف می‌زنم. محمدرضا دائما مرتکب این قبیل خرده جنایات دربرابر دوستاش میشه و همیشه خودشُ مقصر می‌دونه...

   موقع برگشتن وقتی مصطفی محمدرضا و شقایقُ فرستاد پی برگردوندن ماشین تا من و اون تنها باشیم بهم گفت که از تمام این بیرون رفتنا و این ماجرا درصدی محمدرضا واسش مهم نبوده و فقط می‌خواسته من بیشتر از این ناراحت نباشم. همچنان سعی می‌کردم به حرف شهاب فکر کنم و واسم مهم نباشه. دوستانه تشکر کنم و از مشکلم تو ابهامی که تورفتار آتیم با محمدرضا خواهم داشت بگم. نه که ندونم باید چی کار کنم ولی هنوز این‌قدری دلخورم که نتونم به روی خودم نیارم. سعی خودمُ می‌کنم که معمولی مثل همه کسایی که گاه‌گداری تو دانشکده باهاشون سلام و علیک دارم، سلامی بکنم و رد بشم. صمیمانه‌تر از این برخورد کردن واسه خودم ضرر داره. آخرشب اما یه مکالمه سخت با مصطفی داشتم. نمی‌دونم این ماجرا تا کِی می‌تونه کش بیاد...

   و اما ربطش به اون بندی که اول پستم نوشتم. در تمام طول این اتفاقات نه به محمدرضا فکر می‌کردم، نه مصطفی، نه دعوایی که کرده‌بودم و نه حتی حرفای منظوردار مصطفی که سعی می‌کردم به روی خودم نیارم. تو تمام این داستان فقط داشتم به داستانم با شهاب فکر می‌کردم. به داستان پر از بالا بلندی رابطه‌ام با شهاب. به داستان عشق که چه‌قدر می‌تونه آشفته پیش‌بره. به عجیب بودن ماجرایی که باعث می‌شد که شبُ تا دیروقت با پسرا بیرون باشم. درست یادم هست که تو پستای اولی که راجع به محمدرضا نوشته‌بودم، گفته‌بودم که اگه شهابی نبود از محمدرضایی هم خبری نبود. به شهابی فکر می‌کردم که حتی نبودنش چه‌قدر می‌تونه واسه بودنم تبعات داشته باشه. به وجه اشتراک آدمایی مثل شهاب و شیما فکر می‌کردم. آدمایی عجیب که کسی غالبا تحملشون نمی‌کنه و با این که حضور کمی تو زندگیم داشتن اما خیلی عمیق بودن. اون قدری که تا اعماق روحمُ خراشیده و ردی دائمی ازشون باقی مونده. از این که چه‌قدر دوست داشتم جمله‌ای که به مصطفی گفتم تنها واقعیت واقعی زندگیم می‌بود. از این که چه‌قدر دوست‌داشتم روزای خوبی که منتظرشونم این‌شکلی باشن...

تا کِی میشه از دست کسی عصبانی موند؟

   قبلا درمورد این که ناتوانی آدما تو برقراری ارتباط اذیتم می‌کنه واستون نوشتم. این که به نظرم اصرارشون واسه رودررو حرف نزدن مسخره‌ست، این که به نظرم آدما معمولا موجودات ترسویی هستن که ترجیح می‌دن تا مرز عصبانیت تحمل کنن و درست وقتی عصبانین خودشونُ محق می‌دونن که هر چیزیُ که قبلا بهش فکر کردن به زبون بیارن (به قید هر چیزی دقت کنین). از این که بعد از این که ناراحتتون کردن هنوز خودشونُ برای بخشیده‌شدن محق می‌دونن بدم میاد. نه اشتباه نکنین. بخشیده‌شدن حق هر انسانیه ولی واسه احقاق این حق باید مراحلی طی بشه. زمانی از این توقع بدم میاد که دوست‌دارن منتظرشون بمونی تا بیان و بدون این که حتی درست عذرخواهی کرده‌باشن بخشیده‌بشن.

   من آدم سخت‌گیری نیستم. اینا ابتدایی‌ترین قوانین روابط اجتماعیه. اولین اصل اینه که کسیُ ناراحت نکنیم و البته قاعدتا خیلی سخت نیست. دومیش اینه که اگه احیانا از دستمون در رفت و رفتار اشتباهی داشتیم به اشتباهمون اعتراف کنیم و درخواست بخشیده‌شدن کنیم. این یه مرحله اساسیه. کمااین که همیشه یه مرحله بیشتر هم هست مبنی بر این که قول بدیم دیگه این اشتباهُ تکرار نکنیم، اما وقتی هنوز تو مرحله اول عذرخواهی گیر کردیم من واقعا نمی‌تونم از کسی انتظار مرحله دومُ داشته‌باشم.

   معمولا نباید این‌جوری باشم ولی مادامی که واسم اتفاقی نیوفتاده نمی‌تونم به این وضوح ببینم وقایع دور و برمُ. امروزم وقتی تو برخوردم با محمدرضا به این سوال برخوردم برای اولین بار بود که فهمیدم نمی‌دونم باید چه‌جوری برخورد کنم. تمام مدت نگران این بودم که مبادا واکنشم از سر اشتباه یا از سر عصبانیت بوده‌باشه. درست وقتی که داشتم این متنُ می‌نوشتم به این رسیدم که همون‌قدر که بخشیده‌شدن حق محمدرضاست، طلب‌بخشش کردن از من هم حق منه. همون قدر که من نگران حق محمدرضام باید نگران حق خودم باشم.

   نمی‌خوام سنگ‌دلانه یا حتی با اغماض برخورد کنم، کل چیزی که می‌خوام بهش بفهمونم اینه که وقتی کسیُ ناراحت می‌کنیم و با ادبیاتی پیش می‌ریم که انگار قرار نیست بعد از این با هم مکالمه‌ای داشته‌باشیم، نمی‌تونیم ازش انتظار داشته‌باشیم که منتظر برگشتنمون باشه و حتی با آغوش باز بپذیرتمون. نمی‌تونیم تظاهر کنیم که اتفاقی نیوفتاده و ازش انتظارداشته‌باشیم تظاهرکنه. من از دست محمدرضا دلخورم. تظاهر به این که اتفاقی نیوفتاده از جانب اون فقط بی‌توجهی کور تمام این‌چند هفته من رو نتیجه خواهد داشت. نمی‌تونم یا نمی‌خوام ساده از کنار این داستان بگذرم...

تکرر دغدغه‌ها :)))

   بلاگر بودن دنیاییه که احتمالا تا بلاگر نباشین نمی‌تونین بفهمین زندگی‌کردن توش چه حسی داره. اوایل فقط و فقط واسه خودتون می‌نویسین. حتی واستون مهم نیست که کسی می‌خونه یا نه. کی وبلاگیُ که تازه شروع به کار کرده می‌شناسه و پیگیری می‌کنه؟ همین‌جوری ادامه می‌دین. تازه به دنیای وبلاگ‌نوشتن وارد شدین و کلی انگیزه واسه نوشتن دارین. وقتی بهش فکر می‌کنین با ذوق به این نتیجه می‌رسین که چه‌قدر اتفاقات مهم و حائز اهمیت تو زندگیتون هست که بخواین به اشتراکشون بذارین. ادامه می‌دین. بالاخره چندتایی مخاطب دارین. کسایی هستن که می‌شناسینشون. باهاشون کم‌وبیش درارتباطین. دوستشون دارین. دوستای جدیدی پیدا کردین. پیدا کردن دوستای جدید جزو آپشنای بلاگر بودن بود و شما نمی‌دونستین. کم‌کم خودتونُ موظف می‌دونین که تو بازه‌های مشخص زمانی پست بذارین و واسشون بنویسین. منتظرن و نمیشه مخاطباتونُ درنظر نگیرین. می‌نویسین. هنوز احساس رضایت می‌کنین اما به جایی می‌رسین که یه سوال ذهنتونُ مشغول می‌کنه: من تنها نویسنده وبلاگم، قلمم تا کِی می‌تونه واسه خواننده‌هام جذابیت داشته‌باشه؟ بالاخره روزایی می‌رسن که نوشته‌ها و ادبیاتم تکراری میشه.

    نمی‌دونم به این نقطه رسیدم یا نه، ولی امروز حس کردم که نوشته‌هام به مرور دارن کسالت‌بار می‌شن. تکراری می‌شن. اون‌قدری نوشتم که حتی بدونین چه‌جوری حرف می‌زنم و از اون مهم‌تر چه‌جوری می‌نویسم. اون‌قدری نوشتم که با زوایا و خفایای ذهن من آشنا باشین، اون‌قدری که نوشتم که کم‌کم دغدغه‌هام واستون تکراری بشه. به این فکر می‌کنم تا کِی می‌تونین نوشته‌هامُ بخونین؟



پی‌نوشت: امتحان دارم، غر زیاد می‌زنم. بذارین به حساب عدم تعادل قبل از امتحان :)))