مجزه‌ای به اسم صدا

   روزای خوب اوایل بهار بود. تعطیلات عید تموم شده‌بود و من خوشحال بودم و خیال می‌کردم تهِ‌ته داستان عاشقانه زندگی من قراره تو همین بهار رقم بخوره. سرخوش و بی‌خیال سر یه کلاس عمومی وقتی استاد داشت واسه خودش یه چیزایی می‌گفت با صدایی که خیلی هم آروم نبود داشتم عاشقانه و البته تحسین‌گرانه از صدای مردونه شهاب حرف می‌زدم. از این که چه‌قدر بم و آروم بودن صداشُ دوست دارم. از این که گاهی اون صدا حتی خیلی آرامش‌بخش به نظر می‌رسید. از این که نمی‌لرزه و چه‌قدر به نگاهش میاد. لابه‌لای این تفاسیر و تعاریف عاشقانه که داشتم غرق می‌شدم، یکی از همکلاسیام که از قضا به تازگی متاهل شده‌بود و فقط با یه ردیف فاصله از ما به صورت اریب نشسته‌بود، به عقب برگشت و با یه لبخندی که هیچ‌وقت فراموشش نمی‌کنم بهم نگاه کرد. درست یادم نیست ولی احتمالا اون لحظه سرخ شدم. نمی‌دونم از چی ولی یه لحظه خجالت کشیدم. انگار سنگینی نگاه جامعه به یه دختر عاشقُ تو نگاه اون دختر حس کردم. همون موقع بود که فهمیدم چه‌قدر صدای آدما می‌تونه واسم مهم باشه.

   ماه‌ها بعد وقتی تو کافه‌ی تحصلات‌تکمیلی زنجان با سولماز و سها درمورد منتشر شدن داستانم تو مجله صحبت می‌کردیم، سولماز می‌گفت که وقتی نوشته‌هامُ می‌خونه صدامُ می‌شنوه. می‌گفت چیزی که می‌نویسم امضای منُ داره. حتی اگه با اسم منتشر نشه چیزی نیست که بشه شناخته نشه و بالاخره دیشب تو کافه‌قنادی فرانسه بود که وقتی خیلی یهویی و اتفاقی محمد همراهمون اومد و صحبت از وبلاگ و وبلاگ‌نویسی شد. ازم پرسید جدی وبلاگ می‌نویسی؟ گفتم: آره جدی می‌نویسم. گفت: ولی من جدی نمی‌خونم :)))) می‌دونستم وبلاگ می‌نویسه. وقتی برگشتیم خوابگاه با خودم کلنجار رفتم که سراغ وبلاگش برم یا نرم. به خودم می‌گفتم اون که گفته وبلاگمُ نمی‌خونه واسه چی باید وبلاگشُ بخونم! آخر شب دیگه نتونستم دربرابر قدرت فضولیم مقاومت کنم. دیگه سعی نکردم جلو خودمُ بگیرم. سراغ وبلاگش رفتم. شروع کردم با تمام قوا خوندن پستای بامزه‌اش. درست وقتی که به آخرین پست وبلاگش رسیدم حس کردم تمام مدت خود محمد داشت این داستانارو واسم تعریف می‌کرد. چه‌قدر ادبیات و صداش با هم دیگه عجین شده‌ان و عجب معجزه‌ایه صدا...



پی‌نوشت: از دیشب خیلی سعی کردم راجع دیشب و کافه‌قنادی فرانسه و محمد و حضورش که خیلی واسم باارزش بود بنویسم، اما نهایتا به چند خط درمورد صدا و ادبیاتش اکتفا کردم. اگه حوصله‌اشُ داشته‌باشم شاید داستان دیشبُ بنویسم...

عشق چیه؟

- عشق چیه؟

+ عشق همون نگاه بود...



Nuvole Bianche , Ludovico Einaudi

یک بعد از ظهر معمولی با مردی که روزگاری دوستش می‌داشتید...

   غیر منتظره پیام می‌ده و بی‌هیچ نگرانی‌ای جوابشُ می‌دین، انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. همچنان فکر می‌کنین که یه روز معمولیه. ازتون می‌خواد ببینتتون. اولش شک دارین. بعد قبولش می‌کنین. حتی یه خورده هم هیجان‌زده‌اید. با فاصله زمانی ۵۳ دقیقه بعد از تماس تلفنی که منجر به درخواست شده‌بود، شما زنگ می‌زنید که بگین به جایی که قولشُ داده‌بودین رسیدین. وقتی زنگ می‌زنین و گوشیتونُ نگاه می‌کنین یه حس عجیب از غریب‌بودن دیدن دوباره اسم مردی که تقریبا باهاش درارتباط بودین و ماه‌ها بود که ازش بی‌خبرین سراغتون میاد. تلفنُ جواب می‌ده و صداش همچنان مردونه و محکم و بدون لرزشه. یه خورده بهش راجع به لوکیشنتون توضیح می‌دین و منتظر می‌مونین تا پیداتون کنه.

   رو یه نیمکت با یه ویوی خوب نشستین و رفت و آدما رو خوب می‌تونین زیر نظر بگیرین. با خودتون فکر می‌کنین چه شکلی می‌تونه شده‌باشه؟ لاغر شده؟ تپل شده؟ چی تنشه؟ چه شکلی راه می‌ره؟ هنوز همون قدر قیافه از خودراضی به خودش می‌گیره؟ سعی می‌کنین خودتونُ آروم کنین. جواب سوالاتون تو کمتر از چند دقیقه روبه‌روتون ظاهر خواهدشد، اما خودتونم می‌دونین این سوالا نیستن که اهمیت دارن. نگران چیز دیگه‌ای بودین. بهش فکر نمی‌کنین، ولی اون خودشُ به زور از دریچه ناخودآگاهتون می‌ندازه تو خودآگاهتون. بیشتر از این نباید دربرابرش مقاومت کنین. از پسِ همه سوالات اون سوالی که نباید خودشُ نشون می‌ده: چه‌جوری باید باهاش رفتار کنم؟!

   از اون گوشه وقتی داره با چشاش دنبالم می‌گرده پیداش میشه. لاغرتر شده. کوتاه‌تر به نظر می‌رسه. هنوز منُ پیدانکرده. همین‌جوری ادامه می‌ده تا بالاخره چشمش به من میوفته. مستقیم میاد سمت من. استرس نداشتم. خسته‌بودم فقط. دوباره همون جوری نگاهم می‌کنه که بار اول نگاه می‌کرد، ولی نگاهش اهمیتی نداشت. مثل نگاه کردن به ویرانه‌های یه خونه سوخته فقط دردناک بود. نمی‌خواستم بهش بگم این‌جوری نگاهم نکنه چون این چیزی نبود که منُ اذیت کنه، اون داشت اذیت می‌شد و دوست داشت اذیت بشه!

   مثل دوتا آدمی که سالهاست همدیگرُ می‌شناسن و انگار هر روز همدیگرُ می‌بینن عادی و بی‌هیچ اصطکاکی سلام و علیک کردیم. با تعجب گفتم: الان باید هیجان‌زده باشم؟ خندید و گفت که نه. یه خورده راجع به این که کجا بشینیم بحث کردیم و نهایتا به این نتیجه رسیدیم که راه بریم...



پی‌نوشت: داستان واسه دو هفته پیشه. نمی‌خواستم بنویسمش. ولی خب تاپیک واسه نوشتن نداشتم و. البته به نظرم اون‌قدری از داستان گذشته بود که بتونم کمتر قضاوت کنم :) 

جنون‌نامه

با هم بشنویم:

جنون‌نامه ، عباس سرافراز

مرثیه‌ای برای قطعه از دسته‌رفته‌ام...

   به عنوان آدمی که سلیقه موسیقیایی یه خورده عجیبی داره با آدمای دوروبرم کم‌وبیش تبادل قطعه‌های موسیقی داریم. تو یکی از تبدلات وقتی داشتیم خیلی جدی صدای وکال بند london grammer رو بررسی می‌کردیم یکی از بزرگواران حاضر در جمع گفت که به خاطر این که آهنگای این بندُ تو روزای سخت زندگیش گوش می‌داده، الان این آهنگا یادآور اون روزا و تجربه‌های تلخن دیگه نمی‌تونه آهنگاشونُ گوش کنه.

   اون موقع با این که دید تقریبا واضحی از این اتفاق داشتم و کمابیش تجربه‌اش کرده‌بودم، اما باورم نمی‌شد این قضیه می‌تونه چنین تاثیر واضحی داشته باشه. اون دوستمون از روش‌های آزاردادن آدما می‌گفت که وقتی می‌خوان آدما رو به غایت اذیت کنن یه همچین بلایی رو سرشون میارن. عکس عزیزانشونُ نشون می‌دن وقتی از نظر جسمانی دارن اذیتشون می‌کنن. این جوری اون بنده‌خدا حتی نمی‌تونه حضور عزیزانشُ تحمل کنه!‌ واقعا که آدما موجودات عجیبین.

   من مشخصا چنین بلایی سرم نیومده ولی یکی از بهترین قطعه‌های زندگیمُ وسط یه بازی بچگانه از دست دادم. من نتونستم عصبانیتمُ کنترل کنم و دقیقه‌های سختی رو داشتم می‌گذروندم و البته موسیقی به شدت کمکم می‌کرد، اما دیگه نمی‌تونم اون قطعه رو گوش کنم. یادآور لحظات تلخیه که داشتم. به خاطر دقیقه‌ها نحس نیست که ناراحتم. من اون آهنگُ با تمام وجودم دوست داشتم و می‌پرستیدم.

   سالها بعد شاید یادم بره که چرا عصبانی بودم و چرا دیگه نمی‌تونم اون آهنگُ‌ گوش کنم ولی هیچ وقت این درد التیام نخواهد یافت. اون قطعه با تمام خاطرات تلخ اون لحظه تو همون نقطه دورافتاده دنیا تو تاریکی اول شب اون روز سرد دفن شد...



پی‌نوشت: به جای من گوش کنین و لذت ببرین :)

Time "inception", Hans Zimmer