یاد‌داشت‌ها، روزها، اتفاقات و حتی سرنوشتی طلسم‌شده

   در طول سه روز گذشته سه بار سعی کردم یادداشتی با عنوان "در زندگی حفره‌هایی هست که هرگز پر نخواهد شد" بنویسم. از پسِ سه یادداشتی که به سرنوشت شوم چرک‌نویس شدن دچار شدن تصمیم گرفتم این یادداشت رو با تمام قوا پست کنم. حتی اگه لوس، زشت و مسخره باشه.

   تو کتابخونه بودیم که وقتی یکی از دوستام رفت و من به مصطفی گفتم که عه رفت! مصطفی دلجویانه وقتی داشت تو چشام نگاه می‌کرد آروم و از سر دلسوزی و حتی یه خورده غمگین بهم گفت: همه آدما می‌رن. نمی‌دونم چرا ولی تو یه لحظه احساس خلا کردم. تهی شدم. بعد که انگار به زور به زندگی برگردوننم، درد عجیبی از پشت گردنم تیر کشید. جمله تازه‌ای نبود. تازگی نداشت ولی مثل مشت محکمی بود که خورده باشه تو صورتم. حتی جمله واسم اهمیتی نداشت، لحن مصطفی جوری بود که از من چنین واکنشی رو انتظار داشت. نمی‌تونستم دربرابر این خلا مقاومت کنم. آدما میان و میرن! باورم نمیشه. چه‌قدر می‌تونه این قضیه آزاردهنده و مسخره باشه. ما آدما موجوداتی هستیم که حتی واسه بودن خودمون هم ارزشی قائل نیستیم. واسه روزایی که ساختیم. ترسوهایی هستیم که به خاطر نپذیرفتن عواقب کارامون حاضریم دروغ بگیم. این داستان چیز تازه‌ای نیست. بیشتر گفتنش هم ارزشی نداره.

   امروز با مهتاب راجع به یه کتاب از یه نویسنده آمریکایی به اسم "ریچارد براتیگان" حرف می‌زدیم. اسم کتاب "در رویای بابل" بود. داستان تلخ کارآگاه بخت‌برگشته‌ای که تو دنیای خیالی خودش که اسمش بابل بود، زندگی می‌کرد و قهرمان زندگی خودش بود. هر وقت که رویای بابل به سراغش میومد دیگه نمی‌تونست تو دنیای واقعی زندگی کنه و بیشتر موقعیتای مهم و باارزش زندگیشُ به خاطر این که رویای بابل بدموقع سراغش اومده‌بود از دست داده بود. به مهتاب می‌گم تو رویای بابلم زندگی می‌کنم. بهم می‌گه تو رویای بابلش زندگی می‌کنه. بهش می‌گم اوایل وقتی تخیل می‌کردم با دنیای واقعی خیلی فرق داشت، بعدها بزرگ‌تر شدم و تخیلاتم واقعی‌تر شدن. به جایی رسیدم که ترجیح دادم تا تو دنیای واقعی تخیلاتم زندگی کنم تا دنیای ترسناک به اصطلاح واقعی‌ای که در من تا به غایت حس اسارت ایجاد می‌کنه! در رویای بابل بودن شاید دردناک‌ترین و در عین حال شیرین‌ترین شرایطی باشه که من توش زندگی کردم. نمی‌دونم تا کِی میشه تو رویای بابل زندگی کرد ولی اگه یه روزی این رویا به انتها برسه حتما دلم واسش تنگ میشه...

   از چیزی بگم که خیلی وقته سعی می‌کنم بگم و نمیشه. از حفره‌های زندگیمون که خیلی وقتا با هیج‌چیزی پر نمیشن. از آدمایی که واسمون چنین حفره‌هایی می‌سازن و با هیج کس دیگه‌ای نمی‌تونیم پرشون کنیم. لحظه‌هایی که واسمون می‌سازن و هیچ‌کس دیگه‌ای نمی‌تونه چیزی با حداقل شباهت واسمون بسازه. نگاهایی که ثبت می‌شن و دیگه کس دیگه‌ای پیدا نمیشه تا این‌جوری نگاهمون کنه. صداهایی که شنیده می‌شن و دیگه هیج موجود دیگه‌ای نمی‌تونه چنین احساسیُ واسمون بازسازی کنه. دنیایی که با خودشون میارن و با رفتنشون می‌برنش و جای خالی دنیایی که تازه به دنیامون راه داده بودیم تا ابد مثل یه داغ به چشم می‌زنه. آدما تموم نمیشن فقط ما دیگه طاقت تحمل نبودنشونُ نداریم. بیخیالشون میشیم. حتی کم‌کم یادمون می‌ره که این جای خالی واسه کدومشونه! این تلخ‌ترش می‌کنه...

باید مواظب رفتارمون باشیم :)))

   درست زمانی که مردی مغرور رو مسخره کردین و اون صرفا به خاطر این که از خنده‌هاتون خوشش میاد به روی خودش نیاورد که بهش برخورده، مرد درست زندگیتونُ پیدا کردین. رهاش نکنین. بذارین عاشقانه و با تمام وجود تماشاتون کنه. بهش لبخند بزنین و باهاش وقت بگذرونین و بعد بذارین بره. آره بذارین بره! حالا شما یه موجود آزادین. دیگه هیچ مردی نمی‌تونه آزادیتونُ تهدید کنه. دیگه رفتن و اومدن هیچ مردی نمی‌تونه واستون مهم باشه. داستان عاشقانه زندگیتون درست تو همون لحظه به نقطه پایانش رسیده.

   من؟ منم احتمالا حالا یه موجود آزادم. دیگه اومدن و رفتن هیچ مردی نمی‌تونه اذیتم کنه. راستش الان بیشتر به این فکر می‌کنم که تمیزتر بیان و برن. دعوایی نداشته‌باشیم و متمدنانه با حرف‌زدن مشکلاتمونُ حل‌کنیم و اگه نمی‌تونیم حلشون کنیم خیلی محترمانه راهمونُ بکشیم و بریم.

   من گذاشتم بره و نمی‌تونم بگم که پشیمونم. داستانمون خیلی وقت بود که تموم شده‌بود. الان یه زن آزادم که یه موجود گرفتار از دور یه جوری نگاهم می‌کنه که انگار هنوز نگران اینه که مثل بچه‌ها بهم برخورده‌باشه. راهمُ کج می‌کنم تا باهاش برخورد نکنم ولی راستش دیگه واسم سخت نیست. تمام طول روز چیزی ازش نمی‌بینم و نهایتا تلاقی چند صدم ثانیه‌ای نگاهمون تو آخر روز چیزی واسه گفتن نداره. سعی می‌کنم همچنان ساکت باشم، کمااین‌که حرفی واسه گفتن ندارم. از من چیزی خواسته‌شد و من دقیقا مطابق انتظاراتی که از من می‌ره و احتمالا می‌رفت دارم رفتار می‌کنم. نمی‌دونم از این نگاه نگران قراره چی عاید من بشه ولی دوست ندارم درمورد این قضیه باهاش حرف بزنم، حتی کمتر درموردش با بچه‌ها هم حرف می‌زنیم. فقط یه اتفاق کوتاه منفی تو بخش خاطرات کوتاه مدته. می‌تونست پررنگ‌تر باشه و نیست. زندگی، درس و دانشکده درست مثل قبله. حتی عادی‌تر از قبله. این‌جوری خیلی کمتر از دانشکده بدم میاد. راحتترم!

ماشین‌تایپ مکانیکی و آرزوهای بزرگ :)

   درست یادم نمیاد کِی بود ولی به وضوح یادمه روزایی بودن که تنها آرزوم یه اتاق راحت بود و موسیقی و کتابخونه و یه ماشین‌تایپ مکانیکی! درسته! یه ماشین تایپ مکانیکی. از اونایی که احتمالا اوایل قرن ۲۰ ازشون استفاده می‌شده. از اونایی که اگه تا به حال نمونه‌ای ازشون باشه دیگه کلیشه‌هاش زنگ‌زده و فشار دادن هر دکمه تا دیدن نتیجه روی کاغذی که به زور سعی شده روش صاف نگه‌داشته‌بشه، ثانیه‌های ممتد کش میاد. از اونایی که فقط با یه فونت می‌نویسه. احتمالا ترجیح می‌دادم همین فونت باشه. از اونایی که تو فیلمای انگلیسی واسه اوایل قرن ۲۰ نشون داده‌میشه. یه یارویی گوشه یه اتاق مجلل نشسته و وقتی حضرات دارن درمورد موضوعی به غایت حائز اهمیت با اون موهای فر بلند نقره‌ای رنگشون که از گوشه گوشاشون ریخته پایین بلند بلند بحث می‌کنن، تند و تند می‌نویسه. فونتی که باهاش می‌نویسم اسمش courier newئه. احتمالا اون تایپیست قرن ۲۰‌امی داره با courier تایپ می‌کنه. شاید یکی از دلایلی که باعث میشه از این فونت زشت استفاده‌کنم همین باشه. چیزای عجیبی تو ناخودآگاه آدما هست.

   یادمه برای اولین‌بار تو روزنامه درمورد یه نوع نقاشی با ماشین تایپ خوندم و عکس زن خوشحالی که تو یه قاب ۲*۳ روزنامه تصویر به غایت مبهمی داشت دیدم. زنی که یه کاغذ بزرگ A3 دستش بود که طرح چهره مردی روش دیده‌می‌شد. تو روزنامه با لحن هیجان‌انگیزی که مخصوص ژورنالیست‌هاست از کاری که این زن برای حفظ این روش نقاشی کرده، تقدیر کرده‌بود. اون زن با استفاده از ماشین تایپ اون چهره ‌رو کشیده‌بود. بعدها وقتی راجع به این هنر خوندم فهمیدم که با حروف بزرگ طرح کلی چهره رو مشخص می‌کنن و با حروف کوچیک حدفاصل‌ها رو پر می‌کنن. همون موقع بود که خیلی بیشتر از همیشه دلم خواست یه ماشین تایپ داشته‌باشم.

   این‌روزا گرچه آرزوهام بزرگ‌تر نشدن و من هنوز همون ماشین تایپُ می‌خوام، ولی راستش دیگه اون ماشین‌تایپ جای خودشُ داده به کلیشه‌های کیبورد لپ‌تاپم. لپ‌تاپم از هر ماشین‌تایپ احتمالی‌ای که می‌تونم داشته‌باشم سبک‌تره! از پسِ این همه داستان می‌خواستم به همون قضیه فونت زشت برسم و البته آرزوهای کوچیک و مسخره. با دوستی صحبت می‌کردم که خیلی جدی ازم پرسید بزرگترین آرزوم چیه و وقتی من همینارو واسش بازگفتم با دیده تحقیر گفت: همینا؟! من نمی‌دونستم باید خجالت بکشم یا چی؟ واسه من رسیدن به همینا سالها تلاش و شب‌بیداری و بدبختیه. نمی‌دونم چه‌جوری به خودش جرئت داد چنین تحقیرآمیز به آرزوهای ساده من نگاه کنه! دردناک‌تر این که با یه دید جنسیت‌زده بعد از چنددقیقه گفت که من یه زنم و نهایتا باید بچه بزرگ‌کنم و شوهرداری کنم. نمی‌دونستم باید چی بگم. تنها کاری که تونستم بکنم این‌بود که خیلی محترمانه به مکالمه‌ای که داشت منُ اذیت می‌کرد خاتمه بدم. و تلخ‌تر این که اون دوست همسن منه و وقتی این‌جوری به من نگاه می‌کنه اذیت می‌شم...




پی‌نوشت: آقای نویسنده‌ی "تلخ‌تر از قهوه" عزیزم، بابت این که این‌قدر به‌خاطر این فونت اذیت می‌شی واقعا شرمنده‌ام. اگه پیشنهاد بهتری واسه فونت داشته‌باشی استقبال می‌کنم :))

وسط دعوا که حلوا خیرات نمی‌کنن!

+فاز چیه؟

.

.

.

+ گاهی به اینم فکر کن که وقت آدما باارزش‌تر از چیزیه که تو بخوای این‌جوری تلفش کنی!

الان می‌تونم برم خوابگاه کپه‌امُ بذارم یه کمی بخوابم.

-آره برو. خوابیدن و خوابگاه به غایت از چیزایی که ممکنه الان یا یه ساعت دیگه بگم مهم‌تره!!!

+تیکه می‌ندازی؟

-احتمالا من نه!

+من وقت ندارم دوباره این‌جوری وقت تلف کنم. قبلا چندباری این‌کارُ کردم. دیگه وقتشُ ندارم.

-باشه تلفش نکن. اصلا واسم اهمیتی نداره. این‌قدرم منُ‌ با فلانی مقایسه نکن!!!

+ تو اصلا در حدی نیستی که بخوام با اون مقایسه‌ات کنم!

هیچی نگفتم. حق داشت. هرچند به بدترین شکل ممکن بهم گفته‌بود. صدای ضربانمُ‌ می‌شنیدم. بلند و بلند‌تر می‌شد. ساکت شدم. داشتم کبود می‌شدم. به قدری عصبانی بودم که حتی نمی‌تونستم مرتب نفس بکشم. به خودم قبولوندم که دیگه حرفی واسه گفتن نمونده. درست همون لحظه‌ای که طرف مقابلت با گفتن تلخ‌ترین و آزاردهنده‌ترین جمله ممکن فکرمی‌کنه مرد قدرتمند میدونه دیگه نباید چیزی گفت. باید پذیرفت تموم شده. باید پذیرفت که ادامه دادنش یه کار عبثه و دیگه نمیشه چیزیُ بهش فهموند. احتمالا قبلا هم نمی‌شد ولی حداقل ذره امیدی بود که اونم چیزی غیر از نقش ناپایداری رو جریان متلاطم آب نبوده.

   احتمالا به اندازه ۲۰ دقیقه چیزی نگفتم. از وقت باارزشش می‌گفت که این‌جوری داشت با سکوت من هدر می‌رفت، واسم مهم نبود. از این می‌گفت که باید با مصطفی بره و اگه مصطفی بره مجبور میشه با تاکسی بره و حوصله‌اشُ نداره. نهدیدم می‌کرد که اگه الان حرف نزنم حوصله اینُ نداره تا بعدا تو تلگرام بهش پیام بدم و بعدش اگه خوب پیش نرفت بلاکش کنم. بازم واسم مهم نبود. تمام انرژیم صرف فروخوردن بغضی بود که می‌تونست هرآن بترکه. تمام انرژیم صرف پایین آوردن ضربانم می‌شد. اصلا نمی‌خواستم یا نمی‌تونستم حرف بزنم. با صدای خیلی بلند آهنگ پخش می‌کردم و بازم به نظرم کم بود. درد تمام وجودمُ فراگرفته بود. یه نوع کرختی مسخره به من مسلط شده‌بود. باورم نمی‌شد چنین چیزایی شنیدم. از من چنین موجودی ساخته‌شده‌بود. شک تمام ذهنمُ پر کرده‌بود.

   ول کن نبود. نمی‌خواست راحتم بذاره. مدام جملات آزاردهنده‌اشُ تکرار می‌کرد. سعی کردم یه مکالمه رو شروع کنم. یه جمله‌ای گفتم که عصبانیش کرد. با تمام وجودم برا تمام سالیانی که زندگی خواهم‌کرد از گفتن چنین چیزی پشیمان خواهم‌بود. هیچ‌وقت خودمُ به خاطر این که نتونستم اون‌لحظه خودمُ‌کنترل کنم نخواهم بخشید. عصبانی شد ولی چیزی نگفت. دوباره سکوت. آخرین تلاش‌هاش واسه شنیدن حرفایی واقعی از من رو تو شرایطی شاهد بودم که با صدای بلند و قاطع دوبار گفتم:

ما از این به بعد راجع به این موضوع یا هیچ‌موضوع دیگه‌ای نه الان و نه در هیچ آینده‌ای صحبت نخواهیم کرد.

گفتم: دوباره تکرار کنم؟

منتظر جواب نموندم. با نگاه خشک و گنگ و ناراحتش خیره نگاهم می‌کرد. درست مثل یه تیکه سنگ سخن‌گو دوباره جمله‌امُ تکرار کردم.

با یه صدای گرفته گفت خیلی خوب. رفت. من ماندم و گربه‌ای که تمام‌مدت شاهد ماجرا بود و نیمکتی که روش نشسته‌بودم و قطره‌اشکی که همون‌موقع فروافتاد و صدای پاش وقتی سعی می‌کرد بدون تزلزل به نظر برسه و دور می‌شد.

   تمام شد. تمام شد و من شاهد ویران شدنش بودم...

دوره دبیرستان یک بلاگر عادی به چه‌کارهایی می‌گذرد؟

   بلاگری که امروز می‌خوام درموردش حرف بزنم، دوره دبیرستان خسته‌کننده و کسالت‌باری داشته. البته تو همون دوره دبیرستان با محمدودیت‌های عجیب و باورنکردنی‌ای مواجه‌بوده که گرچه اون‌دوران به نظرش منطقی یا حداقل بی‌ایراد می‌رسیده، الان نمی‌تونه باور کنه که چه‌جوری باهاشون زندگی می‌کرده.

   بلاگر داستان ما تفریحات کوچیک و ساده‌ای داره. بلاگر داستان ما می‌تونه ماه‌ها تو اتاقش بمونه به شرطی که کتابای خوب و آهنگای خوبی داشته‌باشه. بلاگر داستانمون فلسفه رو دوست‌داره. از وقتی که سنش تقریبا کم بوده رفته سراغ فلسفه ولی هیچ‌وقت این موقعیت یا اجازه داده‌نشده تا آکادمیک دنبال این علاقه‌اش بره. بلاگر به خاطر این ممنوعیت شکایتی نداره چون ایمان داره که خانواده‌اش تحت هر شرایطی فقط می‌خوان یه موجود موفق داشته باشن و دلیل مخالفتشون چیزی بیشتر از این نیست. بعدها بلاگر فهمید که می‌تونه دربرابر بعضی محدودیت‌ها انقلاب و سرپیچی کنه، بعدها بلاگر فهمید که با این که خانواده‌اش صلاحشُ می‌خوان ولی چیزی که اونا به عنوان آینده‌موفق واسه بچه‌اشون درنظر گرفتن با آینده‌ای که خود بلاگر درنظرگرفته فرق می‌کنه. بعدها بلاگر فهمید که زندگیش واسه خودشه و با این که پدرومادرش تو آینده‌اش سهیم هستن ولی دیگه به جایی رسیده که سهمشون از آینده بچه‌اشونُ گرفتن و از این‌جا به بعدش واسه خود بلاگره.

   منحرف نشیم. بلاگر دوره دبیرستان مجبور بود خیلی خوب درس بخونه. مادامی که شکل یه انتخاب داشت واسه بلاگر ایرادی نداشت، درست از همون لحظه‌ای که به خاطر ارجحیت درس اولین تفریحشُ ازش گرفتن، درس خوندن یه بار اضافی، به چیزی که مجبور بود با خودش خرکشش کنه رو دوشش سنگینی کرد. نمی‌تونم توصیف کنم که چه‌قدر بهش برخورد وقتی آینده مجهولش از زندگی فعلیش مهم‌تر دیده می‌شد، که مجبور می‌شد به خاطرش محدود و محدودتر زندگی کنه.

   تا مدت‌ها برای بالا بردن بازده درس خوندن خودشُ از گوش دادن به موسیقی هم محروم می‌کرد. اگه کتاباشُ گرفته‌بودن تا موفق بشه باید به هر شکلی ثابت می‌کرد که قرار موفق بشه. نمی‌شد گفت روزای بدی بودن. چون تنها نبود. همه این روزا به شکلای مختلف پشت‌سر می‌ذاشتن. همه هم امیدوار بودن با این که یه جای خوب قبول بشن تمام چیزایی که در طول این سه سال درس‌خوندن واسشون عقده‌شده‌بود، تو دانشگاه تجربه کنن. نه که بگم بلاگر داستان ما از این قبیل دوستان نبود، که اگه بگم دروغ گفتم. بلاگر داستان منم دوست‌داشت در ازای از دست دادن ساده‌ترین تفریحاتش بتونه به چیزی که می‌خواد برسه.

   کنکور داد و منتظر نتایج بود. صریحا لابه‌لای آرزوهاش ذکر کرده‌بود که فقط می‌خواد دانشگاه تهران قبول شه. فقط همینُ خواسته‌بود. به این فکرنکرده‌بود که ممکنه شکلای زشت‌تری از این آرزو هم وجود داشته‌باشه. آرزو زشت نبود ولی وجهه زشت هم داشت، آرزوی بلاگر به زشت‌ترین شکل ممکن برآورده‌شد. حتی نتونست ثابت کنه که می‌تونه به چیزی که می‌خواد برسه! رسید ولی چیزی نبود که می‌خواست. یه شکست واقعی بود. وقتی اومد و دید که همه با این خلا مواجه شدن یه درد مزمن رو پسِ افکارم حس کردم. تمام شدم...