مریم: لیلی تو میدونی کدوم سیگاره که بو نداره؟
من: نه راستش. تخصصی تو سیگارا ندارم. خیلی بخوام صادقانه بگم اصلا واسم مهم نیست. من که نمیکشم بوش واسم مهم باشه یا نه.
مریم: آها...
.
.
.
(احتمالا یه سال بعد :)) )
من: ماربرو...
مریم: چی؟
سیگار؟
من: یه بار ازم پرسیده بودی کدوم سیگاره که بو نداره...
مریم: آره...
من: بو داره ولی خب رو لباس نمیشینه...
مریم: آره
از کجا فهمیدی؟
من: محمدرضا میکشه...
مریم: هنوز با هم حرف نمیزنین؟
من: نه...
نمیخوامم حرف بزنیم...
فقط یه لحظه یادش افتادم...
شهاب میگفت که فقط بچهها ماربرو میکشن...
من میگفتم خب محمدرضام بچهست...
مریم: اوه!
مکالمه دلپذیرمون یه جاهایی همین دوروبرا تموم شد. نمیدونم چرا این مکالمه رو با مریم شروع کردم و از اون بدتر نمیدونم چرا دارم اینجا مینویسمش!
آندیفایند ازپکتس آو لیلی!
They say it's matter of time,
a thousand days and the sun won't shine,
before I come back to you.
I'm happy, nothing's going to stop me.
I'm making my own way home,
I'm making my way.
For you love I will go far
I wanna be whatever you are
I know I'm coming back for you.
Our love is a river long,
The best right in a million wrongs,
I know I'm coming back to you.
And I'm happy nothing's going to stop me
I'm making my way home,
I'm making my way
Go solo oh I go solo
I'm making my way home
I'm making my way
And I'm happy nothing's going to stop me
I'm making my way home
I'm making my way
Go solo oh I go solo
I'm making my way home
I'm making my way
Tom Rosenthal
وقتی ساعت ۱۲ نیمه شب ساعتتُ واسه ۵ صبح کوک میکنه و ساعت ۳:۴۲ صبح میخوابی مسلما تنها چیزی که از ساعت ۵ صبح میتونی ببینی نور صفحه گوشیته و صدای آلارمش که تو خسته و حتی یه جورایی دلخور خاموشش میکنی و ساعت بعدیای که به یاد میاری ساعت ۹:۳۶ ست که مامانت داره سعی میکنه بیدارت کنه.
راستش اینایی که واسه مقدمه نوشتم حتی به درد مقدمه هم نمیخورن. حتی یه اپسیلون به چیزی که ممکنه در ادامهای بنویسم ندارن. احتمالا تنها دلیلی که باعث شد بنویسمشون این بود که امروز صبح به خاطر از دست دادن طلوع آفتاب از دست خودم عصبانی بودم و دیشب تا نزدیکیای ۴ بیدار بودم.
دیشب موقع خواب به این فکر کردم که نخوابم و تا طلوع آفتاب بیدار بمونم. اولین تلاشهام برای بیدار موندن یه نمایش مضحک از نشخوار چیزایی بود که تا الان ۲۰۰ بار سعی کردم هضمشون کنم. عجیبتر این که همیشه جنبههای جالبتر و ریزبینانهتری هم پیدا میشن. همیشه وقتی دوباره مرورشون میکنم صداهایی رو که همیشه بهشون بیتوجهی میکردم و نمیشنیدمشون کمکم شنیده میشن. چیزایی که قبلا نمیدیدمشون دیده میشن. این چیزی نیست که بار اولی که داستانُ مرور میکنین گیرتون بیاد. باید بارها و بارها تکرارشن تا بالاخره چیزاییُ ببینین که قبلا ندیدین.
از پسِ داستان سخیف دیشب که با تمام وجودم داشتم ازش فرار میکردم و نمیشد، وقتی سعی میکردم بخوابم یه جمله مثل نقشی که رو سنگ زدهباشن تو ذهنم نقش بست. پاک نمیشد، نمیتونستم ازش فرار کنم. صدای واضحی مدام میگفت: تو تمام این داستان تو بیشتر از یه شنونده نبودی. نمیدونم چرا وقتی داشتم به این جمله رو میشنیدم بیتفاوت بودم یا واکنش تند نشون ندادم. عجیبه که چیزایی که میتونن اذیتم کنن با این روش برخورد من با مسائل آزاردهنده از چشم کسی که این حرفُ زده پنهان میمونه. نه که طرف مقابلم خواسته باشه منُ اذیت کنه! ملت آزار که ندارن بشینن به این فکر کنن که چهجوری اذیتم کنن! داستان اینه که طرفمم نمیفهمه من کِی اذیت شدم و از چی اذیت شدم؟
جمله مدام تکرار میشد و من به همه اتفاقات زندگیم نگاه میکردم. به همه لحظات حساس زندگیم تعمیمش میدادم به نبایدهایی که شهاب واسم وضع میکرد و من با یه قاطعیت بچگانه ردشون میکردم فکر میکرد. حق با کسی بود که با ریزبینی چنین ویژگی مسخره رو تو من کشف کردهبود. سعی کردم متمدنانه با خودم سر چیزی که هستم به توافق برسم. یه جنگ کوچیک و بعدش تنها چیزی که میخواستم این بود که بخوابم...
تا حالا به این دقت کردین اگه یه مدت طولانی از دست یه نفر عصبانی باشین چی میشه؟ هیچ وقت دوست ندارم طولانیمدت از دست کسی عصبانی باشم. وقتی از کسی عصبانیم باعث میشه مدام درموردش غر بزنم. حرفای بیخود بزنم و درنتیجه عصبانیتم بیشتر کش بیاد.
هیچوقت فکر نمیکردم که بخشیدن آدما اینقدر بتونه سخت باشه. میدونستم همیشه آدمایی تو زندگیم هستن که نمیتونم تا آخر عمرم ببخشمشون ولی این یه نکته حائز اهمیته که این آدما تاثیری تو زندگیم گذاشتن که تا آخر عمر حسش خواهمکرد، ولی وقتی نمیتونم کسیُ که چنین اهمیتی نداشته و چنین تاثیری نذاشته ببخشم شبیه یه جور لجبازی مسخره به نظر میرسه. بخشیدن آدما ربطی به لحظه با شکوه عذرخواهیشون نداره. اگه ما تصمیم گرفتهباشیم که کسیُ ببخشیم منتظر ظهور اون لحظه نمیمونیم. قبل از این که موجود مغرور و مسخرهای که ناراحت یا عصبانیمون کرده با خودش کنار بیاد که آیا ادای این فریضه واجب عذرخواهی لازم هست یا نه، شما بخشیدینش. بخشیدن آدما صرفا نوعی از ارزشگذاری به خودتونه. به وضوح یادم هست که "وین دایر" تو کتاب "خودمقدس شما" میگه که: شما از تمام چیزهایی که آزارتون میدن قویترین، فقط باید به خودتون اثباتش کنین.
وقتی تصمیم میگیرین کسیُ ببخشین به خودتون اثبات میکنین شما از اون قویتر هستین و اجازه نمیدین که شما رو بیشتر از این اذیت کنه. من هم تصمیم گرفتم که ببخشمش ولی باید با خودم روراست باشم. این state فقط در حد یه تصمیمه و من به واقع نمیتونم ببخشمش چون هنوز داره اذیتم میکنه، ولی بیایم خوشبین باشیم و بهش به چشم یه قدم موثر نگاه کنیم. بالاخره یه روزی میرسه که من به این توانایی دست پیدا میکنم :))
نکته حائز اهمیت از تمام حرفام اینه که حتی اگه بخشیدهباشین یا نه دلیل نمیشه منتظر لحظه باشکوه عذرخواهیش نمونین. عذرخواهی حق متقابل شما و کسیه که اذیتتون کرده و اگه شما حقشُ بهش ندین بهش ظلم کردین. حتی اگه بخشیدینش جوری رفتار کنین که بفهمه باید ازتون عذرخواهی کنه. اول به خاطر خودش بعد به خاطر شما...
پینوشت: کتاب "خود مقدس شما"ام که دست دوستی جا موند همیشه بیشتر از چیزی که فکرشُ میکردم اذیتم میکرد. راستش جا موندنش دست اون دوست به خیال خودم انتقامی بود که از اون یارو گرفتم ولی خیلی بیشتر از این که تونستهباشه اونُ اذیت کنه منُ آزار داده. انتقام نگیرین. چیزی درست نمیشه. سروتهش باید آدمها رو حتی اگه لیاقتشُ ندارن ببخشین...