تکرار غریبانه روزهایم چگونه گذشت...

   روزا مثل آب می‌مونن. هم تو روان و گذرنده بودنشون هم تو شفاف‌بودنشون. کارایی که می‌کنیم باعث کدر شدن روزامون می‌شن. دقیقه‌هایی می‌رسن که نمی‌تونیم به وضوح ببینمشون. لحظاتی از راه می‌رسن که به قدری کدر و ناواضحن که نمی‌شه از پسِ اونا چیزی دید. ابهامی که تو تیرگی اشتباهاتمون شناور میشه و ما رو گنگ‌تر می‌کنه.

   هفته‌ها می‌گذرن و بالاخره تمام اون چیزی که باعث کدرشدن روزامون شده‌بودن ته‌نشین میشنن. حالا می‌تونین به وضوح هر آن‌چیزی رو که درست ندیده‌بودین. دیشب از تاریخ انقضای حرفا نوشتم. از چیزایی که فکر می‌کردم بعد از ماه‌ها، هفته‌ها بی‌ارزش می‌شن. هنوزم همینه. این ماییم که باعث میشیم روزامون این‌قدر کدر باشن. حالا بعد از ماه‌ها دوباره این ماییم که سراغشون می‌ریم. من می‌دونم که هیچ وقت نباید داستانی رو تو زشت‌ترین حالت ممکنش رها کرد و لی خیلی وقتا از خودم می‌پرسم واقعا لازمه زمانی که تمام سعیمونُ واسه فراموش کردنش کردیم دوباره زنده‌اش کنیم؟

   این‌روزا با این که قطعا بدترین روزای عمرم نیستن، ولی می‌تونم به جرئت بگم که جزو روزایین که دوباره دارم اذیت می‌شم. از روزایین که دوباره دارم از خودم سوالای تکراری می‌پرسم. سعی می‌کنم آینده رو ببینم. متصور شم. حالت‌های مختلفشُ. روزایی که می‌تونن خیلی بدتر باشن و یا حتی روزایی که دوست‌دارم بهتر باشن. ما آدما همیشه تو ناخودآگاهمون می‌دونیم روزای بدتری هستن ولی هیج‌وقت نمی‌دونیم روزای بدتر چه شکلین. هیچ‌وقت دید واضحی نسبت به روزایی که بدتر می‌خونیمشون نداریم.

   تو ناخودآگاهم به روزای بدتر فکر می‌کنم و ترجیح می‌دم روزایی که گیرم میاد روزای بهتر باشه. به محمدرضا فکر می‌کنم و داستان تلخی که باهاش داشتم. به شهاب فکر می‌کنم و پیامایی که هیچ‌وقت نمی‌دونم چه معنی‌ای می‌تونن داشته‌باشن و خیلی وقتا به این فکر می‌کنم که شاید به قول خودش هیچ معنی ندارن و همیشه مدلش همینه. به این فکر می‌کنم که وقتی روانشناس از من می‌پرسه شهاب آدم عجیبیه یعنی چی؟ چه جوابی بهش بدم. مگه داستان زندگی یه نفر چه‌قدر می‌تونه با آدمی که تموم شده کش بیاد؟ به انتهایی فکر می‌کنم که انتهایی نداره. به این فکر می‌کنم که مراحل ته‌نشین‌شدن روزای کدرم با محمدرضا قراره تا کِی  طول بکشه. به بعد از ظهرای سرد و شبایی که زود از راه می‌رسن و تقریبا طول می‌کشن، فکر می‌کنم. به این که ترجیح می‌دم بیشتر شبُ بیدار بمونم، نه به خاطر این که از خوابیدن بدم، فقط به خاطر این که از خواب بد خسته شدم. به این که حتی سالیان رد رنجی رو که متحمل شدم پاک نخواهد. به این که حتی ساعت‌ها به خاطر خواهند سپرد دقیقه‌هایی که رو خیلی کند گذشتن...

وسواس فکری و کمال‌گرایی

   راستش این‌روزا نوشتن واسم سخت شده. دوست دارم هی تند و تند واستون تایپ کنم. از کوچیک‌ترین چیزایی که بهشون فکر می‌کنم تا مسائل بزرگ و مهمی که باهاشون مواجه می‌شم، اما نهایتا به این که یکی دو روزی یه بار اینجا یه چند خطی بنویسم رضایت می‌دم. امتحانات ترم داره شروع‌میشه. تهران و بقیه شهرا خیلی شلوغن و یه مشت اتفاق دیگه که همه‌اشون باعث می‌شن این روزا روزای عادی نباشن.

   مثل روزایی که یه نکته جدید باعث میشه تمام اعتماد به نفستونُ از دست بدین، از وقتی که روانشناس احمق دانشگاه بهم گفت که وسواس فکری شدید دارم تمام تواناییمُ واسه نوشتن دارم از دست می‌دم. نمی‌تونم اون‌قدر که باید و اون‌جوری که خودم دوست دارم بنویسم. یه حس ناقصی بهم می‌گه که این حجم از جزئیات واسه نوشتن لازم نیست. با این که می‌دونم به نوشتن تو وبلاگم عادت کردم، اما حتی گاهی مجبورم می‌کنه به این فکر کنم که اگه کمکم نمی‌کنه نباید بنویسم.

   از روزایی که تقریبا خسته و بی‌پناهم. از روزایی که دوباره حس می‌کنم توصیه هیچ‌کسی نمی‌تونه کمکی تو تصمیم‌گیریم بکنه. از اون روزایی که حرف زدن به جای این که آروم‌ترم دوباره مشوش‌ترم می‌کنه و من به تنها چیزی که فکر می‌کنم زمان‌بندی فاجعه من واسه داشتن بحران‌های روحیه. نه خوب می‌نویسم، نه خوب فکر می‌کنم، نه خوب درس می‌خونم و نه حتی خوب زندگی می‌کنم. دوست نداشتم دم امتحانات این ترم هم دوباره درگیر مسائلی بشم که خیلی وقته تموم شدن. گاهی از خودم تعجب می‌کنم. بارها و بارها از خودم می‌پرسم که چرا چنین داستانی بعد از ماه‌ها می‌تونه سر باز کنه و دوباره منُ درگیر خودش کنه. وقتی که هفته‌ها با خودم می‌جنگم که به خودم بفهمونم حتی کلمات هم تاریخ انقضا دارن و خیلی وقت‌ها بعد از این همه مدت دیگه تاثیری تو زندگی ندارن و این باز منم و کششی که چنین استدلالی رو یکجا می‌بره زیر سوال. دوباره اشتباه سابق.

   بارها و بارها به این قضیه فکر می‌کنم که ما آدم‌ها بلد نیستیم درست حرف بزنیم. همیشه موانعی که سر مطرح کردن مسائل و مشکلاتمون با طرف مقابلمون بوده از خود اون مشکل بزرگ‌تر به نظر می‌رسیده. همیشه ترجیح دادیم داستانمون تو یه پایان زشت و بی‌قواره به آخر برسه اما با هم حرف نزنیم. درست مثل این می‌مونه که چون بچه‌ای از قیچی می‌ترسه تمام کاردستیشُ با پاره‌کردن کاغذ و شلخته درست کنه ولی هیچ‌وقت نخواد به ترسش غلبه کنه. هیچ‌وقت نخواستیم با خودمون اون‌قدر که لازمه و با طرف مقابلمون اون‌قدر که خودمون لازم داریم روراست باشیم. همیشه ترجیح دادیم دیوار بلندی باشه که از مکالمه مستقیم و صریح مصونمون بداره. بابت این قضیه خیلی اذیت می‌شم. به شکلای مختلف با آدمای مختلف. با تمام وجودم آرزو می‌کنم که همه به این باور برسن...

دیروز :)

   دیروز وقتی دوباره شهابُ دیدم سعی کردم به روی خودم نیارم که از دیدنش خوشحالم یا بودنش واسم مهمه. معلوم بود که دیدنش بی‌نهایت واسم باارزش بود ولی سعی کردم جلو خودمُ بگیرم. نیما و شهاب و شقایق روبه‌رو من ایستاده‌بودن و من ترجیح دادم به جای این که اول به شهاب سلام بدم یه شروع طوفانی با نیما داشته‌باشم. بهش گفتم: تو چند باری منُ دیدی و سلام نکردیا! این جوری بچه‌ها شوکه شدن. نیما تته پته‌ای کرد و یه چیزایی گفت. وقتی که نهایتا شهاب یه چیزی مبنی بر خجالتی بودن نیما گفت تا شرایط تلطیف شه بالاخره بهش سلام کردم. 

   دلم واسش تنگ‌شده‌بود. دوست‌نداشتم بهش بگم یا از رفتارم چیزی بفهمه. با این که سعی می‌کردم کنار شقایق راه برم تا نیما و شهاب پیش هم بمونن تا مجبور نشم کنارش راه برم، اما این اتفاق نیوفتاد. شقایق و نیما مصرانه با هم راه می‌رفتن و به قدری سرگرم بودن که حتی نمی‌شد به حریمشون تعرض کرد. به ناچار و البته نه جوری که اذیتم کنه کنار شهاب راه می‌رفتم. آخرین باری که دیدمش فکر می‌کردم آخرین باره، واقعا فکر می‌کردم آخرین باره. نه که دوست نداشته باشم دوباره ببینمش ولی فکرمی‌کردم که جریان اتفاقات قراره یه شکل دیگه پیش بره. امروز وقتی با این شکلش مواجه شدم بازم از این که تو یه موقعیتی بودم که نمی‌تونستم مدیریتشش کنم تعجب کردم. واسم عجیب بود.

   کنارش راه می‌رفتم. سعی می‌کردم ادای آدماییُ دربیارم که واسشون مهم نیست کنار کی راه می‌رن. واسم مهم بود. ازم سوالای ساده می‌پرسید و جوابای ساده می‌دادم. سعی می‌کردم بهش نگاه نکنم. هر لحظه‌ای که می‌گذشت بیشتر تلخی ترکیبمونُ حس می‌کردم. از این که جریان سیال واضحی بین هممون جریان داشت، از این که گذشتن هرلحظه اثبات این بود که هنوز بینمون چیزی هست بیشتر و بیشتر اذیتم می‌کرد. نمایش مضحکی بود که بازیگرا داشتن تظاهر به عادی بودن روابطشون می‌کردن. با تمام وجودم تمام اون دقیقه‌ها اذیت شدم. نه چون پیشش راه می‌رفتم، فقط چون دوز تظاهر بالا زده‌بود...

بدشانسی

از بد روزگار نوشتم و سیو نشد و در نتیجه نوشتم سوخت و الان توانایی بازنویسی ندارم :/

اندر احوالات دلتنگی پنج‌شنبه‌ها

   از وقتی که بچه بودم از این که روزا رو به خاطر موقعیتشون تو هفته قضاوت کنم یا باعث بشه ازشون بدم بیاد، بدم میومد. روزای هفته که گناهی نکردن اگه ما شنبه‌ها روز اول کاریمونه، اگه ما چون ملت تنبلی هستیم از صبحا شنبه بدمون میاد. دنیای کودکی بود و بدون جو زندگی تو دنیای آدم‌بزرگا و دردسرای زندگی به عنوان بزرگسال، فکر می‌کردم قهرمانم و به خودم قول داده بودم که آدم‌بزرگی مثل بقیه آدم‌بزرگای دوروبرم نباشم. به خودم قول دادم که آدم‌بزرگ عبوس و خسته و عصبانی‌ای نباشم. به خودم قول دادم که بچه‌ها رو دوست داشته باشم و به خاطر روزای کاری از روزای هفته بدم نیاد.

   درست یادم هست که وقتی پنجم ابتدایی بودم به این فکر می‌کردم یه روش ساده‌تر واسه بردن یا حداقل ساختن هوا تو فضا به دنیا معرفی کنم. دوست داشتم چیزمیزای نجومی بخونم و می‌خوام مخترع باشم. به این فکر می‌کردم که خودکاری اختراع کنم که جوهرش پاک بشه. بشه با ایجاد خرده اختلاف دمایی جوهرشُ تبخیر کرد بدون این که اثرش باقی بمونه. کودکانه و بی‌علم بودن. بعدها به طرز غریبی به دنیای آدم‌بزرگا پرتاب شدم. آرزوهای بزرگ جاشونُ به آشنایی با نظریه‌های فلسفی و اجتماعی (غالبا مربوط به زنان) دادن و من با طینت تلخ و زشت و خشن دنیای واقعی آشنا شدم. دنیایی که در بدو ورودم به تلخی ازم استقبال کرده‌بود، دنیایی که هیچ روزنه‌ای از امید رو بهم نشون نمی‌داد.

   وقتی وارد دبیرستان شدم دچار افسردگی شده‌بودم. یه موجود عبوس و خسته و عصبانی‌ای بودم که از بچه‌ها خوشش نمیومد و به خاطر روزای کاری از روزای هفته بدش میومد. درست همون چیزی که به خودم قول داده‌بودم نباشم. دوره دبیرستان تقریبا تلخی رو پشت‌سر گذاشتم. موجود سردرگمی بودم که بین تعاریف و واقعیت گیرافتاده‌بود. نمی‌دونستم باید مدرن باشم ویا این که باید تقدیرمُ به عنوان یه موجود سنتی بپذیرم؟، می‌دونستم اولین قدم برای مدرن بودن و مدرن فکرکردن انقلاب علیه خانواده سنتیه وابهاماتی که درمورد چیزایی که واقعا می‌خواستم داشتم. دوره دبیرستان دوره‌ای بود که یاد گرفتم بدون این که کسی همراهم باشه تا بهم بگه باید چی کار کنم زندگی کنم. دوره‌ای بود که کم‌کم یاد‌گرفتم به بقیه یاد بدم. از این خوشحال باشم که هنوز چیزایی دارم که بشه به اشتراکشون گذاشت. دوران عجیبی بود.

   الان دانشجوام. به همون طرح‌ها ابتدایی و کودکانه‌ام و آرزوم واسه متخرع شدن فکر می‌کنم و الانی که دارم سعی می‌کنم از پسِ چهره عبوس و خسته‌ام یه قطعه‌ای بنویسم که بیشتر خونده بشه. نویسندگی ماسکیه که به صورت می‌زنیم واسه پنهان کردن تمام رویاهایی که داشتیم و بهشون نرسیدیم، واسه پنهان کردن کارایی که شروعشون کردیم و بی‌نتیجه رهاشون کردیم، واسه پنهان‌کردن موجودی که می‌تونستیم باشیم و چیزی که الان واقعا هستیم...