داستانی که دیروز نوشتم ادامه داره ولی راستش از این که ادامهاشُ بنویسم میترسم. نه که بد باشه یا لزوما اتفاق تلخی در خللش افتادهباشه. ماجرا از این قراره که این اتفاق از یه جایی به بعد بیشتر از این نمیتونه فرم یه دوستی ساده رو حفظ کنه. نمیتونیم دوستای عادی باشیم. حداقل اگه اینروزا و ساعتا حالت گذار رابطهامون باشه من چنین حسی نسبت بهش دارم. دو روزه که نه من سر کلاسام میرم نه اون. احتمالا به خاطر این که نمیخوایم همدیگرُ ببینیم. نمیدونم چرا اینشکلی شده. حداقل سعی میکنم تا جایی که امکان داره نبینمش.
چرا ادامه داستانُ تعریف نمیکنم؟
من محمدرضا رو میشناسم. من نمیتونم ازش انتظارداشتهباشم تا یه بار به خاطر من با خودش بجنگه و بازنده خودش باشه! نمیخوام ببازه. من میدونم چهقدر میتونه واسش سخت باشه. میدونم که نمیبازه و مادامی که خودش داره با خودش مبارزه میکنه هیچ اتفاقی نمیوفته.من نمیدونم این جنگ شروع شده یا نه، ولی حتی اگه واقعا چنین چیزی باشه، من نمینویسم چون به محمدرضا ایمان دارم. میدونم که قرار نیست ببازه و درنتیجه نوشتن داستانی که نهایتا دوباره به جایی منتهی نشده یه اشتباه بزرگتره. میتونم چیزای دیگه بنویسم. دنیاهای جدید کشف کنم. همیشه topicهای جذابی واسه نوشتن هستن.
دیروز دقیقا یادم نمیاد کی بود که محمدرضا رو دیدم. احتمالا به خاطر این که دانشکده نیومدهبود صبحی ندیدمش. بعد از ظهری یسری ازم پرسید که دانشکدهام یا نه که که به خاطر یسری و البته امتحانی که امروز داشتم با این که تو خوابگاه بودم برگشتم دانشکده. نمیتونم بگم که دلایلم تنها همینایی بودن که گفتم. یادمه که محمدرضا حالش خوب نبود. یادم نمیاد از فهمیدم یا مگه دیدهبودمش، نمیدونم. به خاطر اونم برگشتم. وقتی برگشتم دیدم داره با بچهها تو حیاط دانشکده والیبال بازی میکنه. یه بلوز مردونه بیشتر تنش نبود. راستش نگران شدم که سرما بخوره ولی اون حواسش نبود.
دلم نمیخواست درس بخونم. میدونستم که نه تو خوابگاه نه تو دانشکده نمیتونم درس بخونم. سرخورده و البته با یه حالتی که انگار از شرایطش فراریه رفتم کتابخونه طبقه پایین. میدونستم شلوغه و جوش اصلا چیزی نیست که دلم بخواد تحملش کنم. من روزای معمولی کتابخونه پایین درس نمیخونم چه برسه به شب امتحان و استرس و همه اینا. شقایقُ پیدا نکردهبودم. یادم نیست که بهش زنگ زدم یا نه. رفتم ساختمون خیام. طبقه پایین دفتر انجمن. کسی نبود. داشتم میرفتم کتابخونه طبقه دو ساختمون خیام که شقایق زنگ زد. چرا کتابخونه طبقه سه نمیرفتم؟ سوال خوبیه. میدونم ضعف زنانه تلخیه ولی دوست ندارم بدون محمدرضا اونجا بمونم. وقتی به تلفن شقایق جواب دادم گفت که بیام ساختمون قدیم و اینحرفا. اونجا مطصفی و شقایقُ دیدم و یه خورده بعد که شقایق داشت میرفت سراغ درنا تا بریم بوفه با مصطفی که داشت میرفت سراغ محمدرضا رفتم بیرون و بهشون تعارف زدم که بیان بوفه. تو بوفه و اینچیزا مجوعه اتفاق حائز اهمیتی نیوفتاد. یه بعد از ظهر روتین تو بوفه فسکنی فیزیک و چهارتا دختری که با صدای بلند از وقایع روزشون تعریف میکنن و پسرایی که تظاهر میکنن واسشون مهم نیست دخترا چی میگن ولی گوشاشونُ تیز کردن و با هم حرف نمیزنن. بیخیال و حتی خوشحال داشتم با بچهها میگفتم و میخندیدم. واسم مهم نبود محمدرضا کجاست. شاید به خاطر این که میدونستم نزدیکه. کار پسرا زودتر از ما تموم شد و تصمیم گرفتن که برن. از سر بیاعتنایی وقتی منتظر من بودم تا رومُ برگردونم تا ببینمش به سمتش برگشتم و با یه لبخند معمولی جواب خداحافظی خجولانهاشُ دادم. لحظه آخر وقتی که داشت میرفت مثل همیشه یه جوری نگاهم میکرد که انگار دارم تموم میشم، دیگه وجود ندارم، کمرنگ میشم تا بالاخره محو میشم. سعی کردم بیاعتنا بمونم.
بیاعتناییِ لحظهای تاثیر مثبت گذاشت و اون فکر کرد که خبری نیست. رفت. من همچنان نگاهم بیاختیار دنبالش میدویید. ولی اون رفتهبود. یه خوردهای با بچهها نشستم تو بوفه. سعی کردم بیتفاوت جلو نمود خارجی داشتن حسی که اون نگاه تو من ایجاد کردهبود بگیرم. ناتوان و دنبال بهانه که از بوفه زدم بیرون. نمیخواستم تو بوفه بمونم. تو بوفه مجبور بودم به امتحان فردام فکر کنم. مجبور بودم خودمُ درگیر ببینم. یه خورده که راه رفتم برگشتم بوفه. به یسری قول دادم که باهاش تو طبقه سه درس بخونم ولی قانعش کردم که بره چون من با شقایق میرم دفتر انجمن تا شیرینی بخورم. شیرینی خوردنمون طول کشید تا این که یسری زنگ زد و گفت که میاد دفتر انجمن. هیچجا نمیتونستم بمونم. یسری که اومد تصمیممُ واسه درس خوندن تو دفتر انجمن قطعی کردهبودم...
من معمولا با فیلم یا کتابی گریه نمیکنم. آخرین باری که به خاطر داستانی گریه کردم توصیف پنج دقیقه پایانی انتظار برای اعدام شدن یک مبارز بود. به غایت دردناک بود. احتمالا ساعت یک بعد از نیمه شب بود که تو روشنایی جزئی چراغ مطالعهام نمیتونستم جلو اشکامُ بگیرم. چهقدر این لحظه میتونه دردناک باشه. چهقدر آدم تو این پنج دقیقه میتونه به مرز جنون نزدیک بشه و چه تلخ که آدما به قدری تحمل این لحظات واسشون سخت میشه که با تمام وجود آرزوی مرگ میکنن. یه ترس گریز ناپذیر و البته یه هیجان ناشناخته نسبت به احتمال تجربه چنین موقعیتی تو خودم حس میکنم. مطمئنم روزی میرسه که من هم چنین چیزی رو تجربه خواهم کرد.
آخرین باری که قبل از این داستان به خاطر داستانی گریه کردم مربوط میشد به کتاب دیگهای از همین نویسنده. چهقدر به این نویسنده حسادت میکنم. چهقدر میتونه درد رو ملموس توصیف کنه. از آرزوش برای داشتن تکهای از ماه روی میز کارش میگفت و تناقض تلخ این آرزو با فقر دوران جنگ. چهقدر که دوست داشتم زمان جنگ جهانی دوم تو اروپا به دنیا اومدهبودم. تو اوج تحول. تو اوج دورانی که نویسندههایی رو به وجود آورد که اینروزا دارم با حلوا حلوا کردن آثارشونُ میخونم. تو دورانی که میتونستم صدای بلند آزادی باشم و الان درگیر مسائل پیشپا افتاده تحصیلات عالی و ازدواج به موقع و زندگی روتین شدم.
منم دوست دارم برم به ماه. یه تیکه از گرد دستنخورده و تیرهرنگشُ واسه خودم سوا کنم و تو یه ظرف شیشهای رو میز کارم نگهدارم. شاید دوست داشته باشم تو یه دانشگاه ناشناخته تو یه سرد و دورافتاده دنیا فیزیک درس بدم. با بچهها تخس و بیادب سروکله بزنم و وقتی دستم خالیه چند صفحهای سیاه کنم. شاید دوستداشته باشم تو تمام ساعتایی که خونه نیستم کسی منتظرم باشه. یکی که همیشه حواسش هست. کسی از ابتدای روزای سخت همرام بوده. شاید همه اینا فانتزیهای دخترانه یه موجود به غایت خستهست. این که واقعا نمیدونم چی میخوام بیانصافیه. من میدونم چی میخوام نمیدونم چهجوری باید به دستش بیارم!
گاهی به این فکر میکنم که مسیر زندگیم خیلی با چیزی که واسش در نظر گرفتم تفاوت خواهد داشت. خیلی وقتها این قدرت رو تو خودم میبینم که از تمام چیزی که اسمشُ میذارم آرامش جدا بشم و برم سراغ چیزایی که واسم هیجانانگیزن. مثل سیاست. مبارز شدن. مبارزه کردن واسه چیزی که اسمش آزادیه. شاید حتی لازم نباشه بجنگم. شاید سیاستمدار بشم و دیگه هیچوقت نتونم یه زندگی عادی داشته باشم...
اینا از مجموعه آرزوهای کودکانه یه دختر رویابین انتخاب شدن. خیلی با واسه خودتون مقایسهاش نکنین :))
این که نوشتن اینجا چهقدر میتونه خوب باشه رو نمیتونم تعیین کنم. حتی نمیتونم به خاطر احساسات متناقضم خجالت بکشم. اینجا تنها جاییه که میتونم بگم که احساسات یه دختر به شدت سرکشن ولی همین احساسات سرکش هم میتونن به راحتی از بین برن. داستان سرعت ناپدید شدن احساساتمون نیستن. نمیتونیم تا ابد انتظار اینُ داشته باشیم که احساساتمون بدون هیچ تغییر یا واکنشی خودبهخود تغذیه بشن و همیشه یکسان حس کنیم، کمااین که نمیتونیم هم به هر تغییری state احساسات ناپایدار رو تلقی کنیم. باید به یه باوری برسیم. احساسات مثل هر چیز دیگهای نیاز به این دارن که به ثبات برسن. اول سرکشن و تو حضور عدم منطق یا ساختن چنین شرایطی به شدت پررنگ میشن ولی وقتی پاسخ درستی بهشون دادهنشه همون وضعیت تکراری سرخوردگی به وجود میاد.
اولین چیزی که باعث میشه تمام احساسات سرکش دختری تو یه وضعیت باورنکردنیای دود بشه و بره هوا بیتوجیه. من ماهها با درد این بیتوجهی سعی کردم کنار بیام. واسه یه دختر تحمل بیتوجهی حتی اگه واستون بیاهمیت به نظر میرسه سخته. اولین بارُ به حساب این میتونن بذارن که حواستون نبوده ولی وقتی تکرارش کنین فقط یه معنی میتونه داشته باشه. بیتوجهی یه سمه. دخترایی که با وجود بیتوجهی کردن بهشون، بهتون پایبند بمونن دخترای شاد و خوبی نیستن. اونا احتمالا منتظر فرصت مناسبن که ازتون انتقام بگیرن. این که خیلی وقتا آقایون ادعا میکنن دخترا بیوفایی میکنن و خیلی زود فراموش میکنن غالبا به خاطر اینه که خودشون حواسشون نیست چهطور برخورد میکردن. بیتوجهی سمیه که کمکم رابطهاتونُ تیره میکنه. بیتوجهی باعث میشه تمام زحماتی که واسه ساختن یه عشق جذاب کردین تو یه بازه کوتاه از بین بره. سیاه بشه، تلخ و تاریک تا جایی که دیگه نشونی از عشق باقی نمونده و دخترک رفته.
من نمیتونم با بیتوجهی کنار بیام. از کل یه رابطه توجه میخوام و وقتی قسطی بهم دادهبشه ازش متنفر میشم. همیشه یه باوری گوشه ذهنم هست که اگه تا الان بدون مردی زندگی کردم بعد از اینم میتونم. نمیتونم باور کنم که بیتوجهی ملت ادا درآوردنه...
پینوشت: میدونم آشفتهنویسیه. امروز عاشقم و فردا فارغ. میدونم تناقضگوییه. شقایق میگه عادیه. من دیگه نمیدونم چی عادیه چی نیست. خلاصه که ببخشین...
سال دوم راهنمایی که تو یه مدرسه نیمه دولتی درس میخوندم و همیشه به خاطر ضعف تحصیلیم نسبت به دوتا خواهرم مورد سرزنش قرار میگرفتم با یکی از بهترین دوستای تمام دوران زندگیم آشنا شدم. اسمش سولماز بود. من جزو اولین دوستانی بودم که از اون دوران سول صداش میزنیم. یادمه اونموقعها دوست نداشت هر کسی سول صداش بزنه و به مرور عادت کرد که من سول صداش بزنم. نمیدونم چرا یاد سولماز افتادم کمااین که چیزی که میخوام بگم خیلی با این داستان فرق داره.
یادمه تو همون دوران یکی از دوستام تو یه تشبیه کور رفتار منُ شبیه بابابزرگش توصیف کرد! نمیدونم واسه چی بود ولی یادمه از این که شبیه مردی با اختلاف سنی ۶۰ سال باشم واسم دوستداشتنی نیست. همون روزا بود که فهمیدم به سکون عادت دارم. از مرزها میترسم. نسبت به حالتهای گذار یه حس تحربهنشدنی از ترس و استرس باورنکردنی رو تجربه میکنم. همیشه روزای خوب زندگیم روزایی بودن که از یه حالت گذار گذشته بودم و تا حالت گذار بعدی هنوز خیلی فاصله داشتم. ولی مسئله اینه که از بیست سالگی به بعد این وضعیت کوتاه و کوتاهتر میشه. به یه جاهایی میرسه که زندگیُ نمیشه حدفاصل بین دو گذار معنی کرد. زندگی خود اون گذاره. من دختریم که از گذارهای زندگیش میترسه اما زندگیش به جایی رسیده که همهاش گذاره. نمیتونم با این داستان کنار بیام؟
نمیشه اینجوری به داستان نگاه کرد. من تازه بیست سالمه و اگه بیستسالگی واسه پذیرفتن تغییرات دیر باشه احتمالا هیچ وقت دیگهای نمیتونم چنین انتظاری از خودم داشته باشم. باید از خودم درست سوال بپرسم تا جواب درست بگیرم.
س: چرا از گذار یا مرزهای زندگیم میترسم؟
پ: چون میترسم اشتباه کنم. دوست ندارم زندگیم مجموعهای از اشتباهات باشه، هرچند میدونم از این که یه زندگی راکد و بیاشتباه داشته باشم هم خوشم نمیاد.
س: اگه اشتباه کنی چی میشه؟
پ: تا ماهها خودمُ به خاطر اشتباهی که مرتکب شدم سرزنش میکنم. نمیدونم چرا؟ معنی نمیده.
س: تا حالا کسیُ دیدی که اشتباه نکرده باشه؟
پ: من آدمای زیادی رو نمیشناسم، ولی لابهلا همینایی که میشناسم غالبا اشتباهاتی داشتن ولی همیشه از گفتن یا حتی بازگوکردنش میترسیدن. همیشه سعی میکردن کمرنگش کنن یه جوری که ازش خجالت میکشیدن.
س: تو چی؟ تو هم خجالت میکشی؟
پ:اشتباه کردم. خجالت کشیدم. تموم شد. پنهانش نکردم. به خودم درموردش دروغ نگفتم، ولی هیچوقت خودمُ نبخشیدم.
س: میدونی این روند هیچوقت نمیتونه کمکت کنه؟
پ: میدونم...
پینوشت: مونولوگ نوشتن نداره ولی خب میشه خوندش :))
پینوشت ۲: یه آهنگی هست از نوازنده محبوبم Ólafur Arnalds که اسمش autumn dayئه. از اونجایی که تنبلیم میاد واستون آپلودش نمیکنم. خودتون پیداش کنین!(از اون خندهها که یه قطره بالا سرشه)
پینوشت ۳: پیداش نکردین بگین واستون بذارم :)))