اعتراف به علاقه‌مندی اشتباهی بزرگ یا گامی بزرگ در شکستن تابوها؟

   یکی از مسائلی که این روزا ذهنمُ به خودش مشغول می‌کنه اینه که اگه دختری به پسری بگه که ازش خوشش اومده کار درستی کرده یا نه؟ این که تابوشکنی محسوب میشه یا نه؟

   سوالای مهمین، ولی من از جایی که من به قضیه نگاه می‌کنم فقط یه جواب مشخص می‌تونم واسش داشته باشم. من تحت هیچ شرایطی این‌کارُ نمی‌کنم. دلایل خودمم واسه این کار دارم. تاکیدی رو درست یا منطقی بودنشون ندارم ولی خب حداقلش می‌تونم توضیح بدم و دوست دارم نظرتونُ بدونم.

   من یه دختر کلاسیک دسته‌بندی میشم. از نقطه‌نظرهای مختلفی میشه به این رسید. از طرز لباس پوشیدنم، ادبیاتم، چیزایی که دوست دارم بخونم، آهنگایی که دوست دارم گوش کنم یا حتی موضوعاتی که این‌جا درموردشون می‌نویسم. سعی می‌کنم ادای روشن‌فکرا رو دربیارم، اما تو جامعه من متاسفانه به مرزی رسیدیم که ترجیح می‌دیم برچسب متحجر بخوریم ولی شبیه خیلی از روشن‌فکرا نباشیم. از پسِ همه این حرفا می‌خوام به این برسم که من ترجیح می‌دم علاقه یه چیز دوطرفه باشه. آدما به دلایل مختلفی وارد رابطه می‌شن. دخترا وقتی به مردی علاقه نداشته باشن نسبتا راحت می‌تونن ردش کنن ولی پسرایی که تو رابطه نیستن و دختری بهشون پیشنهادی می‌ده سخت‌تر ازش می‌گذرن. نمی‌دونم چه‌جوری توضیحش بدم. نمی‌خوام تابوزده به این قضیه نگاه کنم اما خودم به شخصه از دختری که چنین کاری می‌کنه خوشم نمیاد.

    تو بخشی از دیالکتیک تنهایی می‌گه که عشق پدیده‌ای طبیعی نیست. درواقع عشق انسانی‌ترین پدیده‌ایه که وجود خارجی داره. قبولش دارم. اساسا بین حیوانات به غیر از رابطه‌ای که بین مادر و فرزند هست، رابطه‌ای آن‌چنانی بین دو جنس مطرح نیست. اگه بپذیریم که عشق یه پدیده انسانیه باید مطابق قوانین بازی بشه. من قوانینشُ بلد نیستم. یه بار باختم. دوباره ریسک نمی‌کنم تا میان‌بر بزنم. به خودم قبولوندم که اگه از مردی خوشم بیاد که از من خوشش نمیاد پس ارزشش علاقه منُ نداره و به راحتی میشه بی‌خیالش شد.

   من اون دختری نیستم که بتونم از کسی خواستگاری کنم، کمااین‌که کم‌تر مردی این‌قدر واسم باارزشه که چنین کاری واسش بکنم. درمورد "آن دیگری" هم من هنوز نمی‌دونم اون‌قدری ازش خوشم اومده که بخوام یه رابطه جدیُ شروع کنم یا حتی این که تو مراحل خیلی ترسناک‌تر بخوام بهش چیزی بگم! اون‌جوری دوستی خوبی هم که داریم خراب میشه. الان مشکلی با رابطه‌امون ندارم. احتمالا چیز بیشتری نمی‌خوام، حداقل ممکنه چیزی که می‌خوام "آن دیگری" نباشه :)


پی‌نوشت: خیلی تیترهایی که می‌زنم شبیه روزنامه‌ها شده، نه؟


پی‌نوشت۲: می‌دونم اینارو نباید اینجا گفت ولی دوست ندارم جای دیگه‌ای بگم. به عبارتی جای دیگه‌ای برای گفتن ندارم. امیدوارم از این که خیلی خصوصیه اذیت نشین...

دست‌های یخ‌زده

   این روزای تهران هوا به نظر من دیگه سرد محسوب میشه. هنوز زیاد پیاده‌روی می‌کنم. هنوز دستام زود یخ‌می‌کنن. هیچ‌کدومشون تازگی ندارن. روزایی که مسیر تکراری خیابون کارگر رو پایین میام و با تاکسی برمی‌گردم بالا. این روز‌ها گه‌گداری همراهی دارم که باهام پایین میاد. عجیب نیست؟

   امشب بعد از این که حدودا ۴۰ دقیقه‌ای با هم حرف زدیم و پیاده‌روی کردیم دست‌آخر پرسید: تو چرا امروز ناراحتی؟ لبخند زدم گفتم: ناراحت نیستم. گفت: نه ناراحت نیستی ولی کلافه‌ای. گفتم: آره کلافه‌ام. گفت: کلافه نباش! لبخند زدم و نگاهش می‌کردم. با شیطنت گفت: باشه اصلا کلافه باش.

همین جوری داشتیم پیاده می‌رفتیم که من از کلافگیم کلافه شدم و یه چک به خودم زدم. ناراحت شد، با تعجب پرسید: چرا خودتُ می‌زنی؟ بی‌هوا جواب دادم: نمی‌دونم. خیلی خوب نیستم.

   یه خورده دیگه خداحافظی کرده‌بودم. من تنهایی داشتم از عرض خیابونی که دوستش ندارم می‌گذشتم. خسته و آشفته به اتفاقات امروزم فکر می‌کردم. به این فکر می‌کردم که من کیم؟ دنبال چی می‌گردم؟ زندگی من قراره به کجا منتهی بشه؟ کسالت‌باره. نمی‌خوام بیشتر از این کش بیاد. چرا هر روز دارم این سوالای تکراریُ از خودم می‌پرسم؟ چرا این قدر تو این loop مسخره گیر کردم؟! همه کاری که همه می‌کنن قاعدتا باید خیلی آسون باشه ولی نمی‌دونم چرا من این‌قدر سختش می‌کنم. خیلی وقتا این که از بقیه آدما خوشم نمیاد به ضررم تموم میشه.

   الان تو جمع نمایشنامه‌خونی نشستم. بچه‌ها با صداهای بلند و مغرور دارن نمایشنامه مکبث می‌خونن. حس خاصی نسبت بهش ندارم غیر از این که نمی‌ذارن راحت بنویسم :)

تا به حال از کسی خواستین که فقط باهاتون حرف بزنه؟

   دیشب طی مکالمات دیروقت و شبانه من و شقایق بود که فهمیدم خیلی وقتا واقعا دلم می‌خواد از کسی خواهش کنم باهام حرف بزنه. ازش بخوام که صرفا حرف بزنه. نمی‌دونم چی باعث میشه این‌جوری باشم. شاید این که بیش‌ازاندازه با خودم مونولوگ داشتم. به قدری که حتی خیلی وقتا نمی‌تونم تشخیص بدم که چه چیزاییُ رو به طرف مقابلم گفتم و چه‌چیزایی رو فقط بهشون فکر کردم...

   زندگیم به لحظاتی رسیده که از این که گریه‌کردن و جیغ‌کشیدن کم داره خسته شدم. دلم می‌خواد مدام با یکی دعوا کنم. یکی که زورش از من بیشتر باشه. یکی که بهم بگه الان دارم اشتباه می‌کنم. یکی که بهم بگه همیشه راه‌های بهتری هم هست. یکی که قدر من خسته نباشه. نمی‌فهمم. من که هیچ‌وقت این‌جوری نمی‌شدم! نمی‌دونم چرا این روند به صورت تساعدی داره جدی و جدی‌تر میشه. من نمی‌خوام غر بزنم، فقط می‌خوام فهمیده‌بشم. بعد این همه مدت این کم‌ترین حق منه. این که روزها رو به انتظار بشینم واسم دیگه تکراری شده. حتی نمی‌خوام وارد یه روند تکراری بشم. نمی‌خوام مثل بقیه بچه‌ها که خسته شدن خسته بشم. خیلی وقتا فکر می‌کنم همین‌مدلی خسته‌شدنم بهتر از این که تو یه چرخه تلخ و پایان‌ناپذیر از تنها بودنی گیر بیوفتم که از دور حتی تنها بودن به نظر نمی‌رسه! من تصویر سرد و غمگین دردی رو که از محقق نشدن آرزوییه که به شکل جدی انتظار واقعی بودنشُ داشتن و سراب از آب دراومده تو چهره دوستام می‌بینم. من نمی‌خوام تکرار این اشتباه باشم. وسواسم برای اشتباه نکردن به قدری فراگیر شده که خیلی از روزا ترجیح می‌دم تو اتاقم بمونم و بیرون نرم و کسیُ نبینم.

   درک این مسئله که ممکنه بارها یه اشتباهُ تو شکلای مختلفش تکرار کنین تلخ‌ترین اتفاقیه که می‌تونه زندگیتونُ تحت‌الشعاع قرار بده. کافیه یه بار اشتباه کرده‌باشین و برای همیشه فلج خواهید شد. من یه بار اشتباه کردم. شقایق بهم می‌گه حتی شبیه هم نیستن. نمی‌دونم حق با اونه یا نه. شقایق خیلی خوش‌بینانه همه چیزُ می‌بینه. حتی نمی‌تونم بگم شبیه هم هستن یا نه، ولی گذشته از همه اینا دوست دارم یکی باهام حرف بزنه. مونولوگ گفتن دیگه بسه...

حق انتخاب

   تو اصول آرایشی برای خانوم‌ها تاکید میشه که اگه خط‌چشم می‌کشن و سایه تیره استفاده می‌کنن هیچ‌وقت نباید از یه رژ قرمز واسه لباشون استفاده کنن. به عنوان یه اینستاگرامر معمولی اینُ بارها تو تبلیغات زیبایی دیدم که لبای زنی که به عنوان نماد زیبایی نشون داده میشه به طرز غریبی قرمزه و چشاش تا جایی که ممکنه بوده سیاه! انگار که تبلیغات برای جذب آقایون باشه! فکر می‌کردم پیجایی که می‌خوان لوازم‌آرایشیشونُ بفروشن ترجیح می‌دن مخاطبای زن داشته باشن! چه‌قدر نشون دادن زنی که آرایشش به طرز ترسناکی معنی تلخی می‌ده می‌تونه واسه فروش یه شرکت تولید کننده سود‌آور باشه؟ چرا باید این‌جوری وسایلاشونُ بفروشن؟ چیزی که از زن‌ها جامعه می‌بینن همنیه؟ این که انتظار می‌ره ما هم چنین آرایشی داشته‌باشیم تا به عنوان نماد زیبایی شناخته بشیم!

   شبکه‌های اجتماعی به این شکل گسترده باعث میشه که اشتها و سلیقه ما به شدت وابسته به چیزی که می‌بینیم باشه. هر روز عکس غذاهای بزرگ و زشتی رو می‌بینیم که حتی نمی‌دونیم چه‌جوری باید بخوریمشون ولی هممون دوستشون داریم. غذاهایی که یه من پنیر روشونه و منُ به شدت یاد کارتون "ابری با احتمال بارش کوفته قلقی۱" می‌ندازن. دچار بیماری پایان‌ناپذیر خوردن می‌شیم. بیماری درمان‌ناپذیر به نفع سیستم سرمایه‌داری. هرروز عکس لباسایی رو نگاه می‌کنیم که لخت‌تر و لخت‌ترن. به نظرمون خوشگلن ولی هر چی بیشتر پیش میره شکل لباسا شبیه لباسای بدوی قبیله‌های آفریقایی میشه! آره جنس پارچه و الیافشون قشنگ‌ترن، قبول دارم، ولی داریم عادت می‌کنیم بدون این که ذره‌ای به اتفاقاتی که دوروبرمون میوفته دقت کنیم سلیقه‌ای رو که بهمون تحمیل می‌کنن بپذیریم. شرکت‌های مدلینگ و طراحی لباس هر ساله برای داشتن سهم بیشتر دارن رقابت می‌کنن. انگار که بخوان یه مشت گوسفند خرید و فروش کنن! ما که از چیزی خبر نداریم فقط همون چیزی رو که به خوردمون می‌دن قبول می‌کنیم.

قدرت بیان

از اون لحظاتی که کلمات انگار قدرت بیان ازشون گرفته‌شده‌باشه ولی هممون می‌دونیم موسیقی همیشه گزینه بهتریه :)



-بند Sigur Rós که یه بند متاله واستون آهنگ می‌ذارم. این اولین آهنگیه که ازشون شنیدم :)

Varúo


-یکی دیگه هم هست نمی‌تونم آپلودش نکنم =)

take me to church از hozier