اندر مشکلات آدرس وبلاگ

   این که آدرس وبلاگ از کجا اومده یه داستان تقریبا پر فراز و نشیبه و از اونجایی که فعلا چیزی واسه تعریف‌کردن ندارم می‌خوام واستون تعریف کنم. (خنده شیطنت‌بار)

   اوایل پاییز ۹۵ بود که یه دوستی واسم یه آهنگ فرستاد. یه آهنگ بی‌کلام از سبک آلترنتیو از یه گروه بی‌نشان اما با یه اسم خیلی قشنگ. اون آهنگ تا مدت‌ها تنها آهنگی بود که گوش می‌دادم. به غایت دوستش دارم. با این که آلترنتیو بود و راک و خب گوش دادن چنین آهنگی به صورت مداوم سخت بود ولی بهش اعتیاد پیدا کرده‌بودم. تمام روزمُ پر می‌کرد.

   هر روز به این فکر می‌کردم که چه‌جور میشه اسمی به قشنگی اسم بند اونا پیدا کرد. من قرار بود نویسنده‌باشم. من باید توانایی اینُ می‌داشتم تا اسم قشنگی پیدا کنم. اولین شکست واقعی تو نویسندگی‌ام رو تو ناتوانیم واسه پیدا یا ابداع کردن چنین اسم قشنگی خوردم. اسم اون بند the silence of a whisper بود. اسمُ دزدیم. یه تقلب بود. کم‌کم این تقلب تمام زندگیمُ پر کرد. شد آی‌دی تلگرامم، اینستاگرامم و بعدها وقتی داشتم وبلاگ می‌نوشتم شد آدرس وبلاگم. تابستونی رو که با شقایق درمورد اسم قشنگ این بند حرف می‌زدیم به وضوح یادم هست.

   به خودم می‌گفتم دزدی‌ ادبی نمی‌تونه باشه. اونا نوازنده‌ان و تو فیلد موسیقی فعالیت می‌کنن ولی واسه من فرق می‌کنه. من نهایتا می‌تونم طرفدار پروپاقرصشون باشم. دوستشون داشته باشم و اگه بخوام خیلی جسارت کنم نویسنده‌ای باشم که از اسمشون استفاده کرده.

   اخیرا چندباری با پیام‌های دوستایی مواجه شدم که با آدرس وبلاگم به مشکل برخورده بودن. اگه احیانا پیشنهادی واسه عوض کردن آدرس وبلاگم دارین بهم بگین :)


پی‌نوشت: اون آهنگ قشنگ اسمش far awayئه. واستون آپلودش می‌کنم :)

نگاه‌های اسرارآمیز :)

   همیشه قبل از خداحافظی نسبتا طولانی‌تر نگاهش می‌کنم. انحصار به محمدرضا نداره. واسه همه همین‌جوریم. یه ترس ناشناخته و غریب نسبت به این که ممکنه آخرین باری باشه که می‌بینمشون دارم. همیشه سعی می‌کنم تا کوچیک‌ترین جزئیات چهره‌اشونُ یادم بمونه. یه وسواس شاید زنونه واسه حفظ تمام جزئیات دارم. از چین‌خوردگی گوشه چشم‌هاش تا تاب‌دار بودن مژه‌های نسبتا بلندش و ابروهای نازک و بلندش. همه‌اینا با تمام جزئیات واسه همه یادم می‌مونه.

   این اواخر وقتی با محمدرضا خداحافظی می‌کنم نمی‌تونم جزئیات چهره‌اشُ ثبت کنم. دقیق نمی‌بینم. همیشه یه چیزی هست که حواسمُ پرت می‌کنه. یادم نمیاد آخرین باری که دیدمش می‌خندید یا ناراحت بود. یادم نمیاد داشت واسم دست تکون می‌داد یا نه. تنها چیزی که ازش یادم مونده فرم چشاشه و نگاهش. یه جوری نگاهم می‌کنه که حواسمُ پرت می‌کنه. از خودم می‌پرسم که چه چیزی تو چهره یا لباسام هست که باعث میشه این‌جوری نگاهم کنه. به خاطر همین حواسمُ جمع می‌کنم تا چیزی این وسط اشتباه نباشه. وقتی چند باری این داستان تکرار شد به این نتیجه رسیدم که شاید واقعا مشکلی نیست. شاید دست خودش نیست که این‌جوری نگاهم می‌کنه. شاید پسِ نگاهش یه چیزی هست نمی‌تونم تشخیص بدم. امروز بعد از ظهر وقتی بهش گفتم که دارم برمی‌گردم خونه و خوشحال شد با این که یسری پیشم بود و من داشتم واسش دست تکون می‌دادم یه جوری نگاهم کرد از این که دوشنبه این وسط تعطیلته عصبانی شدم. از این که داشتم می‌رفتم خونه ناراحت شدم. دلم واسش تنگ شد...

این که ازم فرار می‌کنه نشونه خوبیه یا نه؟

   من وقتی حالم خوب نیست یه حالت سردرگمی عجیبی بهم دست می‌ده. این‌جوری که اصلا وابدا دوست ندارم تنها باشم ولی نمی‌تونم کس دیگه‌ای رو هم تحمل کنم. دیروز با تمام وجودم دوست داشتم پیش محمدرضا بمونم. همراهم اومد و تا لحظه آخری که دیگه ندیدمش با چشای نگرانش نگاهم می‌کرد. دلم نمی‌خواست برم، دلش نمی‌خواست برم. ازم نخواست بمونم، رفتم. تا آخر عمرم حسرت چنین اشتباهی رو می‌خورم. با تمام وجودم خودمُ به خاطر ترس از دختری که وجود خارجی نداره و باعث میشه من تو تنهاییام گریه کنم سرزنش کردم. نمی‌دونم محمدرضا می‌تونست کمکم کنه یا نه ولی همون لحظه‌ای که رفتم می‌دونستم آخرین چیزی که می‌خواستم این بود که تنها بمونم.

   امروز امتحان داشتیم. اولش حالش خوب بود، ولی من خیلی خوب نبودم. بعد از جلسه وقتی دیدمش تقریبا داشت ازم فرار می‌کرد. نمی‌دونم اسم این رفتارشُ چی بذارم! کمرنگ میشه و پررنگ. هست و نیست. حواسش هست ولی نزدیک‌تر نمیشه. از دور تماشا می‌کنه. نگاهشُ می‌دزده. شاید به خاطر اینه که هنوز فکر می‌کنه حالم خوب نیست و نمی‌خوام دوروبرم باشه. البته واقعا خوب نبودم. نمی‌دونم شاید همین باشه. همیشه خوندن ذهن یه مرد واسم کار سختیه...

   دیروز یه کلاه زشت ارتشی گذاشته بود. وقتی کلاهشُ گرفتم و بهش گفتم بدون کلاه قشنگ‌تره یا اگه می‌خواد کلاه بذاره باید ست کنه، تمام روز مادامی که پیش من بود کلاه نمی‌ذاشت. خیلی دوست‌داشتنی بود. با این که کچل و زشته ولی دوست‌داشتنیه. امروز مثل پسربچه‌های خوب کلاهشُ با لباساش ست کرده‌بود و تازه وقتی پیش من بود کلاهشُ درمیاورد. راستش عمده دلیلی که باعث میشه دوست‌داشته باشم کلاه سرش نذاره چشای قشنگشه. وقتی دیگه موهاش رو پیشونی بلندش نمی‌ریزه چشای درشته خیلی دیده میشه. این‌جوری خیلی راحت میشه فهمید چه حسی داره. خوب میشه تو چشاش نگاه کرد. وقتی قدش از من بلند‌تره و موهاشُ یه‌وری شونه می‌کرد من مجبور بودم یه‌وری تو چشاش نگاه کنم. هیچ‌وقت دید درستی نسبت به این نداشتم که الان چه حسی داره چون یه نگاه ناقص گیرم میومد، اما الان داستان فرق می‌کنه. هر چه قدرم که از من بلند‌تر باشه دیگه می‌تونم واضح ببینمش. قیافه بامزه‌اش وقتی دیگه با ابروهاش بازی نمی‌کنه با این که جدی‌تر شده ولی خیلی مهربون‌تر به نظر می‌رسه. از دیروز حس می‌کنم خیلی نگران نگاهم می‌کنه. نمی‌تونم بهش توضیح بدم که گه‌گداری مثل همه آدما حالم گرفته میشه. که خوب نیستم و عجیب نیست. که دوست ندارم این‌جوری از دور نگران نگاهم کنه. این‌جوری هی سخت‌تر میشه. کاش می‌شد راحت‌تر باهاش حرف زد...


پی‌نوشت: آهنگی که دیروز نقش به سزایی تو ویران کردنم داشت واستون اینجا می‌ذارم. واقعا واقعا به طرز غریبی قشنگه...

Ending- Isak Danielson 

ترس از آسانسور چه‌قدر می‌تونه تو زندگیتون تاثیر بذاره؟

   امروز دیدم مردی که احتمالا دوستش دارم موهای قشنگشُ کچل کرده! با نگرانی تمام قبل از این که برم دانشکده بهم پیام داده‌بود که امروز نرم دانشکده. احتمالا از این که کچل ببینمش خوشحال نمی‌شم. خوشحال نشدم. دوست نداشتم موهای خوشگلشٌ کوتاه کنه. حتی کوتاهم نکرده‌بود، کچل کرده‌بود. وقتی برا اولین بار دیدم تو گوشه سمت راست کتابخونه پشت یکی از میزا کز کرده با اون کلاه کپ گنده و زشتش داره منُ نگاه می‌کنه، بهم برخورد. این تمام چیزی بود که اون لحظه حس کردم. سبیلاش سرجاشون بودن. هنوز سبیلای پروپیمونی داشت اما مرتب‌تر بودن. برای اولین‌بار گوشاش توجهمُ جلب کرد. بزرگ نبودن ولی بیرون زده‌بودن. یهو برا اولین‌بار بود که یه موجود زشتُ دوست داشتم. نه که زشت باشه. اون‌قدری که باید جذاب نبود. دوستش داشتم. مهربون‌تر شده‌بود. خیلی مهربون‌تر. لبخندش بیشتر دیده می‌شد. وقتی از سر خجالت یا همین‌جوری وقتی می‌بینتت بهت لبخند می‌زنه. نمی‌شه توصیفش کرد.

   امروز از پسِ نیاز غریبم برای دوست داشته شدن، به طرز عجیبی نامتعادل بودم. کنترل احساساتم به طرز عجیبی سخت شده‌بود و تنها چیزی که می‌خواستم این بود که گریه کنم. دلم می‌خواست گریه کنم و واقعا کسی نبود تا بتونم چنین کاری بکنم. هی پله‌ها رو بالا پایین شدم. هی رفتم و برگشتم. تا طبقه سه بارها و بارها رفتم و برگشتم. نمی‌خواستم درس بخونم. تمام چیزی که از دانشگاه بودنم گیرم اومد یه یادداشت تو دفترچه‌ام بود و یه پستی که الان دارم می‌نویسم. داشتم برمی‌گشتم خوابگاه که به زور منُ تا طبقه سه برگردوند تا درس بخونم. فقط ۷ دقیقه اون بالا رو تحمل کردم. درست بعد از ۷ دقیقه بود که رفتم با مامانم حرف بزنم. با مامان ۳۷ دقیقه تو سالن طبقه بالا حرف زدم. تو سالن صدا می‌پیچه. با مامان حرف می‌زدم و اذیت می‌شدم. مامان بهم قول داد که فردا قبل از تموم شدن امتحانم تهران باشه. بهش گفتم دوست دارم تنها باشم. خیلی تنها. می‌گفت امکان نداره و قرار شد تنهاترم نذاره...

    وقتی داشتم می‌رفتم محمدرضا به بهانه پس دادن شکلاتم دنبالم اومد. وقتی داشتم ازش خداحافظی می‌کردم یه قیافه به غایت نگران داشت که از چشای درشتش می‌شد خوند. کج شده‌بودن و نگران نگاهم می‌کرد. بیشتر از همیشه دوستش داشتم.

امروز روز کتاب‌گردیه

   دیشب وقتی تا ساعت ۲ داشتم واسه شقایق غر می‌زدم و اون‌بنده‌خدا که از قضا سرماخورده هم بود به خاطر من نمی‌رفت بخوابه به این فکر کردم که امروز برم کتاب بخرم. بیشتر کتابفروشیا تخفیف زدن و منم خیلی دلم می‌خواد دوتا کتاب "مرگ کسب و کار من است" و "سلاخ‌خانه شماره پنج" رو بگیرم. دوست دارم برم باغ کتاب. شایدم مثل شب‌گردا تو تو انقلاب بچرخم...