اسپرسو دبل شات

   یه بار یه دوست، البته خیلی هم شکل دوست نداشت ولی خب توصیه‌اش دوستانه محسوب می‌شد، بهمون توصیه می‌کرد که راجع به رابطه قبلیمون چیزی به دوست‌پسر فعلیمون یا هرکسی که قراره این منسبُ پر کنه چیزی نگیم. اون روزا و حتی این روزا هنوز با این توصیه کنار نیومدم. به نظرم به دور از صداقته که وقتی با کسی دوست می‌شی چیزی از اتفاقات زندگیت نگی و انتظار داشته باشی که باهات صادق باشه، اما انگار داستان به همین سادگیا نیست.

   من راجع به شهاب به "آن دیگری" گفتم، ولی حس می‌کنم که داره حسادت می‌کنه یا همچنان منتظره که اعترافی از من مبنی بر این که همچنان به شهاب علاقه دارم بگیره. ولی داستان اینه که من اون‌قدری شعور دارم که وقتی هنوز به مردی فکر می‌کنم وارد رابطه با یکی دیگه نشم. با این که کل داستانشُ با دوست‌دختر سابقش شنیدم و با النازی که هست کنار اومدم ولی انگار اون این‌حقُ واسه من قائل نیست که منم رابطه‌ای قبل از این داشته‌باشم. با این که جفتمون پذیرفتیم اتفاقی که بین من و شهاب افتاد با این که می‌تونه اسامی مختلفی داشته باشه ولی واقعا یه رابطه نبود، با این حال حس می‌کنم خیلی وقتا به این که شهابی بوده حسادت می‌کنه. نمی‌تونم بهش بفهمونم که داستان شهاب خیلی وقته که تموم شده و حتی دیگه این نزدیکیا نیست که ترس درصدی امکان مواجهه باهاشُ داشته باشم.

   با این که می‌دونم قاعدتا اینا باید طبیعی باشه، راستش نمی‌دونم فقط چون بچه‌ها تاکید دارن که عادیه و بیشتر آقایون به روابط قبلیه خانوما حساسن، منم پذیرفتم عادیه، ولی این تنها بخشیه که از رفتاراش ممکنه اذیتم کنه. حس می‌کنم باید جدی‌تر باهاش درمورد این موضوع حرف بزنم. خیلی باهوشه و خیلی زود از رو میمیک صورتم حدس می‌زنه که چرا تعجب کردم یا به خاطر چی ناراحتم. نمی‌تونم به خاطر این قضیه ناراحت باشم. من به واقعی بودن "آن دیگری" ایمان دارم. دوست دارم بدونم آخرین قطعه دومینوی اتفاقات زندگیم به کجا منتهی میشه...

فردا امتحان دارم

   ازش می‌پرسم خوبی؟ میگه: خوبم. بعدش می‌گه: بگو ببینم درساتُ خوندی یا نه. می‌گم: خوندم و مثل بچه‌ها خودمُ واسش لوس می‌کنم. با هم یه امتحان مشترک داریم. نمی‌دونم کدوممون بیشتر استرس داره ولی می‌دونم اون بیشتر از من خونده. به نظم باورنکردنیش حسادت می‌کنم. به مهربونی بی‌حد و حصرش حسادت می‌کنم.این که واسه هر چیز کوچیکی نگران میشه و من نمی‌دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت. همه اینا باید خوشحالم کنه و البته که می‌کنه ولی خب حس می‌کنم شاید خیلی هم واسم خوب نباشه. من به غیر از مامان و بابام کسیُ نداشتم که این همه حواسش بهم باشه. معمولا آزاد بودم. به کسی نگفتم چی کار می‌کنم، نمی‌دونم با این که کسی ازم مدام بپرسه چی کار می‌کردم و می‌کنم می‌تونم کنار بیام یا نه. البته این احتمالم باید در نظر بگیرم که احتمالا با آزادی من کنار میاد و سعی نمی‌کنه خیلی واسش مرز تعیین کنه. باید دید.

   امروز تمام وقت منتظر پیام شهاب بودم، که بهم بگه داستانمُ خونده. که بگه داستانمُ که درمورد خودش بوده رو خونده، که بگه باید درموردش با هم حرف بزنیم. تا حد خیلی خوبی منتظرشم که بهم بگه باید درموردش باهم حرف بزنیم. من با یه عالمه آدم درمورد داستانش حرف زدم، احتمالا خودشم این حقُ داره. دوست دارم بدونم چی می‌خواد. دوست دارم چهره از خودراضی و متکبرشُ با اون چشای درشت و سیاهش که مستقیم بهم زل زده ببینم.

    واسم عجیبه که استرس دارم. از این که بهش گفتم. از این که منتظرم تا بخونه. حتی الانم که دارم می‌نویسم واسم سخته. نمی‌تونم بگم اینجا حریم امن بود ولی خب من دارم چیزاییُ اینجا می‌نویسم که بعدا مجبور نباشم بهش بگم. از این که خیلی وقتا خیلی چیزا رو نتونستم بهش بگم. از این که نوشتم تا بخونه. بعد از ماه‌ها. داستان بی‌معنی‌ایه. تمامش ضعفه. سولماز بهم می‌گه از عریان کردن افکار و احساساتم نترسم. یه بخشی از حرفش باعث میشه حس خوبی داشته باشم یه بخش دیگه‌اش حس بدی بهم می‌ده. وقتی بهم می‌گه عریان کردن یعنی این که همه افکار و احساسات پنهان‌شده دارن و منم مثل بقیه‌ام. چیز عجیبی نیست که آدما همه احساساتشونُ به زبون نیارن و نگن ولی درست همون تیکه عریان کردن واسم ترسناکه. عریان شدن به هر شکلی تو هر بازه زمانی توجه همه رو به خودش جلب می‌کنه. چه‌قدر این قضیه می‌تونه ترسناک باشه. از دیده‌شدن. از این که چیزی از وجودت رو ببینن که تا به حال ندیدن.



پی‌نوشت: واستون اینجا آهنگ invsible stains از Aaron رو آپلود می‌کنم. خودم خیلی دوستش دارم :)

برخورد سوژه و داستان

   دیروز آدرس وبلاگمُ به شهاب دادم. آره می‌دونم یه جوریه ولی خب راستش نمی‌تونستم این‌کارُ نکنم. داستانم تموم شده بود. حیف بود اگه خودش نمی‌خوند. بعدش خیلییی پشیمون شدم. نباید این کارُ می‌کردم. ولی خب تموم شده بود. داستان از همون فضولی‌ای که تعریف کردم شروع شد.

   شب به "آن دیگری" پیام دادم. دیر جوابمُ داد. تا جوابمُ بده رفتم سرک بکشم ببینم کِی آن بوده. تو همین سرک کشیدنا بود که دیدم شهاب یه دو روزی میشه که آن نشده. تا صبح به خودم می‌گفتم ربطی به من نداره. صبحی هیچ حسی نسبت به هیچی نداشتم. سر ظهری نتیجه این بی‌حسی اسمسی شد که به شهاب فرستادم. احتمالا تو فاصله‌ای بین ۳۰ـ۴۰ دقیقه جوابمُ داد. بعد تو تلگرام حرف زدیم و هیچی! به واقع هیچی! به رو خودمون نیاوردیم. انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده. فقط مکالمه‌امون که شبیه کد مورس بود انگار صفرش کش اومده باشه.

بهش گفتم روزایی که نبود داستان کوتاه روزایی که بودُ نوشتم. نمی‌دونم چرا این‌کارُ کردم. حتی بارها از این که داستانُ نوشتم پشیمون بودم. نهایتا داشتم داستانُ می‌دادم تا سوژه‌ام بخونه! مسخره بود. بهش آدرس دادم که از کجا شروع کنه و این‌چیزا! باورم نمی‌شد. انگار که دارم به هر آدم عادی دیگه‌ای آدرس بدم تا داستانمُ بخونه داشتم به شهابم آدرس می‌دادم! تمام چیزایی که نوشتم تمام چیزایی بود که تو اون لحظات حس کرده بودم، افکارم بودن، چیزایی که باعث شده‌بود اذیت بشم یا حتی گاهی خوشحال، ولی همه اینا دلیل نمی‌شد بذارم بعد این همه مدت شهاب ازشون خبردار بشه، کمااین که دیگه اهمیتی نداشتن. تموم شده بودن. نمی‌تونست چیزیُ عوض کنه.

   امروز احتمالا شهاب داره داستان خودشُ می‌خونه. امروز نه یه روز دیگه. خیلی فرقی نمی‌کنه. نمی‌دونم چه‌قدر واسش انگیزه داشته باشه. من اگه جای اون باشم احتمالا از دختری که چنین جرئتی به خودش بده و داستان زندگیمُ واسه بقیه تعریف کنه متنفر میشم. کمااین‌که احتمالا واسم جذابه بدونم درموردم چی فکر می‌کرده.

   به اتفاقی که افتاده فکر می‌کنم و به شقایق می‌گم بازی مسخره‌ای بود. به غیر از حس کاذبی که درمورد باهوش بودنم بهم می‌داد چیز جذاب دیگه‌ای نداشت. من باخته بودم. شقایق بهم می‌گفت باید یادم باشه هنوزم خودم رفتم سراغش. هنوزم این منم که دارم بازیُ ادامه می‌دم. این بدترین چیزی بود که می‌تونستم حسش کنم. یه لحظه واقعیت مثل یه مشت محکم خورد تو صورتم. بازنده‌ها این‌قدر مصرانه اصرار به ادامه باختشون دارن...

   هنوز به "آن دیگری" چیزی راجع به این قضیه نگفتم. سرش شلوغه و احتمالا وقتی به قول خودش اتفاق خاصی بینمون نیوفتاده لزومی نداره که بهش بگم. کمااین که اینم اتفاق خاصی نیست که بخوام بهش بگم. دوست نداره از شهاب چیزی بشنوه و منم نمی‌خوام حساس‌ترش کنم.

تمیز دادن این که چه مسائلی به ما مربوط می‌شوند

   خیلی وقتا به طرز باورنکردنی‌ای قاطعانه مطمئنیم که کاری که می‌کنیم درسته. بعضی روزا باورمون نمیشه چی میشه که اون تصمیم قاطع این‌قدر گنگ و مبهم و بی‌معنی به نظر می‌رسه. با این که داریم سر مسئله قبلی بحث می‌کنیم و با خودمون درگیریم ولی نتایجی که گیرمون میاد به شدت عجیب و متناقضن. نمی‌دونیم باید چی کار کنیم. ساده‌ست. جیز پیچیده و عجیبی نداره. منم دچار چنین سرگشتگی‌ای میشم.

    روزایی هستن که مطمئنم می‌دونم باید چی‌کار کنم و سر ظهرایی مثل الان که مثل آواره‌ها فکر می‌کنم نمی‌دونم باید چی کار کنم. زندگی خیلی آشفته‌ست. نمی‌تونم این حجم از ندانسته‌ها رو تحمل کنم. این که گنگی و ابهام بخشی از زندگی روزمره‌ست واسه من هضم‌نشدنیه. هیچ جنبه واضحی نداره زندگی‌ای که توش حتی خودمم نمی‌دونم چی می‌خوام. من از آدما خوشم نمیاد. غریزه‌ام اما ترجیح می‌ده آدما دوروبرش باشن. من با تنهایی مشکل ندارم ولی پیش بقیه از این که تنها بمونم غر می‌زنم.

   این که الان می‌گم نمی‌دونم باید چی کار کنم صرفا به این دلیله که دیشب طی یه اقدام کاملا بچگانه فضولی کردم. نمی‌دونم چرا؟ حتی دلیل واضحی واسش ندارم. مگه فضولی دلیل می‌خواد؟ اولین و آخرین دلیلش اینه که یه چیزی طی این فرایند هنوز واستون مهمه. واسم مهم بود؟ نمی‌دونم. خیلی هم مهم نبود. اصلا این کارُ نمی‌کنم. حداقل تا به حال بعد از این همه مدت این‌کارُ نکرده بودم. دیشب برا اولین بار این‌کارُ کردم و بعدش مدام به خودم می‌گفتم ربطی به من نداره. ربطی به من نداره. ربطی به من نداره. امروز صبح تکرار کردن این جمله دیگه تاثیری نداشت. من نمی‌دونستم به من مربوط هست یا نه. با خودم کلنجار رفتم و نوشتم. هنوز نفهمیدم به من مربوط میشه یا نه...

مکالمه بعد از ظهر

   همیشه نوشتن واسه دررفتن از موقعیتی که توش گیرافتادین می‌تونه گزینه خوبی باشه. نه که این روزا بد باشم ولی خب زیاد می‌نویسم. تو دوتا دفترچه و یه وبلاگ و یه جای دیگه. از هر چیز کوچیکی می‌تونم بنویسم. امشب می‌خوام یه خورده‌ای راجع به آقای دوست بنویسم. اگه احساساتم متناقض و عجیب هستن ببخشید چون تو برهه‌ایم که شاید ابهام و گنگی خاصی حس نکنم ولی همچنان بلاتکلیف محسوب میشم. درسته که خیلی اذیت نمیشم ولی خب احساساتم به شدت نوسانی عمل می‌کنن.

   قبلا به آقای دوست گفته بودم که من همه‌جیزُ به مامانم می‌گم. واسش عجیب بود ولی فکر کنم به خاطر خانواده مذهبی‌ای که توش بزرگ شده با کاری که می‌کردم موافق بود. امروز وقتی داشتیم درمورد این قضیه حرف می‌زدیم بهش گفتم که منم از یه خانواده مذهبی هستم و اگه الان آزادم به خاطر توافقیه که بین من و خانواده‌ام هست. من با مامانم خیلی راحتم. قرارمون بر این اساسه که من هیچ‌وقت به اونا راجع به هیچ‌کس یا چیزی دروغ نگم و اونام منُ همین‌شکلی که هستم بپذیرن. این‌جوری آزادی من تضمینه و من دروغ‌گو نیستم. وقتی گفتم همه‌چیزُ به مامانم می‌گم با تعجب پرسید: همه چیز؟ حتی من؟ بی‌هوا از سر ساده و تکراری بودن این تعجب گفتم: آره. همیشه می‌گم. مامانم مشکلی نداره. گفت: اگه مشکلی نداره به خاطر اینه که تا به حال اتفاق خاصی نیوفتاده. با دقت داشتم به قیافه‌اش نگاه می‌کردم و چیزیُ که می‌خواستم بگم سبک‌سنگین می‌کردم که مصمم شدم بگم. گفتم: لزوما هم نباید اتفاقی بیوفته. چشاش که تا اون لحظه بی‌حس بود، یه لحظه یه حالت افتاده به خودش گرفت و با صدایی که دیگه نه خیلی مطمئن بود نه خوشحال جمله‌ای رو که گفته‌بودم تکرار کرد.

   همون لحظه تصمیممُ گرفته‌بودم. من آقای دوستُ خیلی دوست دارم، ولی این که تصمیم بگیرم اونُ بیشتر از چیزی که الان هست تو زندگیم هست راه بدم واسم سخته. حداقل این که به این سادگی بهش اجازه نمی‌دم بخواد تو افکار من غوطه‌ور بشه. قبلا این اشتباهُ کردم. نمی‌تونم به هر مردی اجازه بدم مطابق اون چیزی که هست افکارمُ شکل بده و باهاشون وربره. من به شدت آزادم. آقای دوست به نسبت مذهبی محسوب میشه. من بیشتر از این سعی نخواهم کرد که بهش نزدیک بشم. همین قدر که دوست هم باشیم واسه من کفایت می‌کنه. ساعت‌های من با تنهاییم پر شده و دوست ندارم به همین سادگی تحت‌تاثیر بودنِ ناقصِ مردی که نمی‌تونم به احساساتش اعتماد کنم از این وضعیت stable منحرف بشم.

   این که این‌شکلی وقتی اتفاقی نیوفتاده با خودم درگیرم واسه خودم نمی‌تونه نشونه خوبی باشه. این که نمی‌تونم حتی به مردی مثل آقای دوست اعتماد کنم واسم خوب نیست. آقای دوست دوست نداره چیزی از شهاب بشنوه. همین‌قدر که می‌دونه چیزی که داشتم اسمش رابطه نبوده واسش کفایت می‌کنه. من سعی نمی‌کنم چیزی بهش راجع به شهاب بگم. داستان شهاب تموم شده اما نمی‌دونم چرا نمی‌تونم بپذیرم که همه آقایون مثل اون نیستن. آقای دوست خیلی مهربونه ولی حس می‌کنم چیزی که داره اتفاق میوفته دیگه بعد از این چیزی نیست که من واسش نقشه کشیده باشم. بعد از این منم و انتخاب احتمالی...