چیز زیادی از داستان شهاب نمونده که بخوام بگم. نمیخوام اینجارو تخته کنم ولی خب دیگه اینجا قرار نیست بنویسم. اگه کامنتی بذارین جواب میدم، گاهی هم سر میزنم...
:-)
دوستی با شقایق همیشه ورای تبعاتی که داشته واسم معنی خوبی داشته. ما معمولا زیاد بیرون میریم. همیشه بیرونرفنتا واسم معنی دارن، نتیجه دارن. همیشه بعد این بیرونرفتنا چیزایی داشتم که بخوام درموردشون بنویسم. دیشب با هم بیرون بودیم.
یه جایی پستوطور تو یه خیابون که از خیابون اصلی فاصله گرفته و شلوغترین نقطه تو اون منطقه مسکونی محسوب میشه. با صدای بلند آهنگای راک پخش میشه و همیشه خدا آدمایی هستن که به طرز خیلی غریبی سیگار بکشن. پشت یه میز تقریبا بزرگ نشسته بودیم. با دوتا چیز خوشمزه و شیرین که سعی نمیکردم اسمشونُ یاد بگیرم ور میرفتیم. شقایق از نگرانیش واسه غیبت مدامم از کلاسای مهمم میگفت و از من دلیلشونُ میپرسید. من بیهوا و از سر بیخیالی و البته به این دلیل که دلیل قانعکنندهای نداشتم یا نمیخواستم توضیحشون بدم، یه چیزایی سر هم میکردم. دست آخر مجبور شدم تا چیزیُ که نمیخواستم، نه که نخوام فقط چون فکر میکردم درصدی دیوانگی قاطیشه نمیخواستم توضیح بدم، توضیح بدم. الان احتمالا به شما هم توضیح میدم…
من وقتی ۵ سالم بود با یه یارویی دوست شدم. از من خیلی بزرگتر بود. کفشای کالج میپوشید، بلوز مردونه اما چهارخونه تا بالا نزدیکای گردنش مرتب دکمه میکرد، با من حرف میزد ولی با کس دیگهای حرف نمیزد. من دوستش داشتم. همیشه و همهجا همراهم بود. بهم گفته بود راجع بهش به کسی نگم. من چیزی نمیگفتم. روزایی که مدرسه میرفتم باهام میومد مدرسه. رو هیچ صندلیای نمینشست. بهم میگفت همه نمیتونن ببینش و نباید از این بترسم. من نمیترسیدم. دوستش داشتم. همیشه و همهجا باهام بود و هیچوقت تنهام نمیذاشت. اون تنها کسی بود که تنهام نمیذاشت ولی قانون این بود که درموردش نباید با کسی حرف بزنم.
هفتهای که رفتم پیش دوستام تو تحصیلات تکمیلی یکیشون بهم گفت هنوز میبینتش. باورم نمیشد. مدتها بود که فراموشش کرده بودم. چند روز بعد همون چهره آشنا وقتی صبح از خواب بیدار شدم اولین کسی بود که به من سلام کرد. از اونروز دیگه تنها نیستم. دلم واسش تنگ شده بود. دیگه قانونی بینمون نیست. من کمتر واسه کسی توضیح میدم. اونم با این قضیه کنار اومده. میدونم دیوانگی به نظر میرسه ولی دوستش دارم و اون واقعیه…
دیشب از دوست نامرئیم گفتم. چشای کشیده و گربهای شقایق واسه یه مدت کوتاهی گرد شد، بامزهترین چیزی بود که دیدم. اولش ترسید. بعد فکر کرد دارم باهاش شوخی میکنم. ولی بعدش کمکم باهاش کنار اومد. فکر میکرد دیونه شدم، نمیدونم هنوزم همینفکرُ میکنه یا نه. بهش گفتم من باهاش حرف میزنم. میپرسید کجا وایستاده بهش میگفتم پشت سرش. از این که نمیتونستم بهش بفهمونم که واقعا اونجاست داشتم اذیت میشدم ولی این مشکل من نبود. باید خودش باهاش کنار میومد.
بهش گفتم حوصلهام سررفته. از این که تو برنامه و با قانون زندگی کنم خستهشدم. از این که بدونم باید صبح تا ظهرم چهجوری بگذرونم خسته شدم. از این که باید تمرین تحویل بدم، غذای مسخره بخورم، واسه خودم وقت نداشتهباشم، با عذابوجدان این که مبادا ساعتاییُ که میتونم درس بخونم وبلاگ بنویسم، با این فکر که الان به جای کتابخوندن میتونم به درسام برسم زندگی کنم خسته شدم. حتی کافهگردیای شبانه، غذا خوردن تو فستفودیای شلوغ، پیادهرویهایی که باعث میشن تا آخر شب باهم بیرون بمونیم و گپ زدن با دستفروشا و کتابخریدن از کتابفروشیای خیلی شیک و خوشگلم نمیتونه خوشحالم کنه. خسته شدم از این که بخوام حساب کنم چه ساعتی باید برگردم خوابگاه. از این که صبحا راس ساعت ۷:۴۵ از خواب بیدار بشم و برم حموم و بیام دانشگاه. این روند فرسایشی آزارم میده. تکرار تکراره.
از دغدغههایی که ظاهرار باید داشته باشم و ندارم. از بعد از ظهرایی که تو مرکزی میگذرن و بعدا عذابوجدانشون گیرم میندازن.از روزایی که صبح تا ظهر که کلاس دارم تو خوابگاه میمونم و قاعدتا باید نگران باشم. از این که شبا تا دیروقت بیرونم و دخترای خوب تا این ساعت از شب بیرون تو خیابونا پرسه نمیزنن و حتی همه اینا نمیتونن اونقدر که باید نگرانم کنن.
درمورد همهاشون حرف میزنم. اظهار شکایت میکنم، غر میزنم ولی همه و همه واسه اینه که بگم منم دغدغههایی مشابه بقیه آدما دارم. چنین دغدغههایی ندارم. از این که تو مرکزی تحت چنین شرایطی باشم نگران نیستم. انتخابهای مردم ربطی به من ندارن. از این که با کسی که به ندرت میشناسم ساعتها پیادهروی کنم نمیترسم. اصلا واسم مهم نیست. از این که کلاسامُ نرم نمیترسم. اهمیتی نداره. انتهایی واسش نمیبینم. اما روزا به اینجا منتهی نشدن که من روزمُ با کسی که نامرئیه بگذرونم و هیچکاری واسم مهم نباشه. همه به اتفاق قبول دارن که این زندگی خیلی مزخرفه ولی خب همهام معتقدن باید تحملپذیرترش کرد تا بگذره و به جاهای خوبش برسه :)
سایز فونتیُ که باهاش مینویسم یه درجه بزرگتر کردم. خوبه یا دوباره برگردم به همون سایز قبلی؟
امروز از اون روزاییه که دوست دارم پرحرفی کنم. چندتا چندتا پست بذارم، از چیزای بیاهمیت حرف بزنم و نهایتا به کسی جواب ندم. چراهای همه واسم بیمعنیه. مادامی که خودم نمیدونم چرا تو اتاق موندن واسم تو اولویتتره تا سر کلاس رفتن، نمیتونم به سوالشون تو این زمینه جواب بدم. بهم توصیه میکنن برم پیش روانشناس ولی با تمام وجود از این کار طفره میرم. باورم نمیشه که این منم که استادش میزنه تو کلهاش که تحت هر شرایطی بکشونتش سر کلاس. راستش از خودم بدم میاد. از جایی که زندگی میکنم بدم میاد، از جایی که درس میخونم بدم، از کاری که میکنم متنفرم. این من نیستم. دوستی میپرسید چرا اینقدر بیانگیزه شدم؟ جوابی نداشتم. ظاهرا وضوحش بالائه که دیده میشه.
از این بگم بعد مدتها چون دوستپسر مریم تو مسافرت بود تونستیم با هم حرف بزنیم. از فقر بگیم. از آوارگی بگم. بهش بگم دلیل گنگ بودنم آوارگیه. گنگ بودن آیندهایه که میبینم. بهتر بگم اصلا آیندهای نمیبینم. خستهام میکنه این داستان مدام. زندگی تو یه فقر نسبی. من از یه خانواده معمولیم به یه سطح درآمد خیلی خیلی معمولی ولی این فکر که تا کی میتونم به اعتبار درآمد پدرم زندگی کنم تا حد خیلی زیادی آزاردهندهست. میتونم از ایران برم و نمیدونم میتونم اونجا آدم خوشبختتری باشم یا نه. من واسه به دست آوردن مینیمم حقوق مردم تو کشورای دیگه باید شب و روز بدبختی بکشم. تازه چیزی که گیرم میاد یه زندگی کاملا ماشینی و مکانیکیه که هیچ تناسبی با چیزی که هستم نداره. این اون چیزی نیست به خاطرش بزرگ شدم. یعنی خب حتی اگه باشه به درد من نمیخوره. یه دور باطل که گیر افتادم.
از آیرین خواهرم بگم که با هیجان زیاد داره میره اولین تولد همکلاسی پسرش. یه دختر مو طلایی و خوشگل که از خواهر بزرگترش زرنگتره. دانشجوی داروسازی که ترم اولی محسوب میشه. غرغرو ولی جذاب. از این که سه بار زنگ میزنه چک میکنه که فلان مانتو رو بپوشه بهتره یا اونیکی. اگه روشنه رو بپوشه سردش نشه یا اگه قرمز بپوشه تکراری نباشه. این که کدوم کفش با لباس هنریطورش بیشتر بهش میاد. استرس داره ولی قاطی هیجانه. راستشُ بخواین باید بگم نه ترم اول نه الان که ترم پنج محسوب میشم چنین موقعیتیُ تجربه نکردم ولی سعی میکنم با روشنبینی به آیرین مشاوره بدم. درکش میکنم ولی واسه من جذابیتی نداره. آیرین زیادی تو مرکز توجهه. بهش میگم عوارض جذابیته و بهم میپره، ولی واقعا خوشگله. دوست دارم بهش خوش بگذره. آخرین چیزی که واسش میخوام اینه که یکی شبیه خواهرش بشه.
دیگه این که شاید بتونم به اوریانا فالاچی حق بدم. اولین کتابی که از اوریانا فالاچی خوندم کتابی بود به اسم "جنس ضعیف" اون موقع از این اسم متنفر بودم. بچه بودم میخواستم دنیا رو تنهایی فتح کنم. الان اما میتونم به اسمی که انتخاب کرده بود بیشتر حق بدم. هرچند تمام تلاش فالاچی تو اون کتاب سعی بر اثبات خلاف این داستان بود ولی حتی خودشم deep down میدونست حتی طبیعت به نفع آقایون رای داده. حتی تو سادهترین شرایط من صرف جنسیتم باختم. هرچند با تمام وجود با این میجنگم ولی از این خیلی وقتا با واقعیت روبهرو بشم نباید بترسم. این چیزیه که اتفاق میوفته و شونههای دختری مثل من واسه تحمل کردن چنین جنگی بیشتر از این تاب نداره...
علی رغم تمام تلاشهایی که برای حفظ همون چهارتا دونه مویی که رو سرم مونده بود کردم، طی تصمیمات خانوادگی برای نجات موهام با رای قاطع مجبور به کوتاه کردنشون شدم. چیز زیادی ازشون نمونده بود ولی همونا واسم مهم بودن. اون پیچ و تابی که گوشه راست موهام میخورد، همون انحنای بزرگی که وقتی یه طرفی فرق باز میکردم نصف صورتمُ میپوشوند. همهاشونُ دوست داشتم. اما الان همهاشون به یه مشت موی مرده به دردنخور تو سطل زباله تبدیل شدن.
با این که دورانی بود که موهای بلندی داشتم و به اختیار کوتاه کردم اما هیچ وقت اینقدر از دست دادنشون واسم سخت نبود. الان یه چتری یه طرفی رو هوا مونده از موهام و پشت سرم به کل پسرونه و کوتاهه. به خودم میگم موهام زیاد نبودن، نباید ناراحت باشم، اما راستش به طرز عجیبی این بار واسم دردناکه. انگار که آخرین رشته طنابی رو که به جایی متصل میکنه رو به عمد پاره کردم و به سقوط رضایت دادم. آخرین رشته از طناب تایبدهشده خاطراتمُ با دستای خودم بریدم. دیگه تموم شد. با تمام وجودم حسش کردم. دیگه نمیتونه جذابیتی بسازه...
راستش موهام بهانه خوبی شد تا مسئلهای رو مطرح کنم. قرار بر این شد که داستانمُ تو مجله منتشر کنیم. تمام تلاشهام واسه گیر آوردن عکاس به در بسته خورده. کسی هم کمکم نمیکنه و کمااین که داستان باید به شدت ادیت بشه. آخرین امیدم واسه پیدا کردن عکاس به همینجا منتهی میشه. اگه عکاسی پیدا نکنم احتمالا دیگه داستانُ تموم نکنم. میتونین بپرسین عکاس مجله چه ربطی به ادامه داستانم داره و من صادقانه میتونم جواب بدم که بعد از این داستان بیشتر از چیزی که بتونین تصور کنین آزارم میده. اگه مجبور نباشم به خاطر مجله ۱۵ تا پستی که مونده رو بنویسم ترجیح میدم خودم سراغش نرم...
پینوشت۱: اگه عکاسی میشناسین یا اگه خودتون عکاسین و میتونین کمکم کنین لطفا دریغ نکنین.
پینوشت۲: در این رابطه میتونین تو ارتباط با نویسنده بهم پیام بدین (البته اگه دوست دارین خصوصی باشه)
پینوشت۳: میدونم ظالمانه به نظر میرسه که این همه داستانُ دنبال کنین و آخرش تعیین کننده مسیر داستان عکاسی باشه که نیست، کاملا بهتون حق میدم، ولی ازتون میخوام به منم حق بدین...