من شاید خوششانسترین آدم روی کره زمین نباشم ولی اونقدرام بدشانس نیستم. همیشه کموبیش اتفاقاتی تو زندگیم جریان دارن که بتونن جذابترش کنن. اتفاق جالب اینروزام یه دوست جدیده.
این آقای دوست جدید به طرز بسیاربسیار غریبی انسان شریف و به غایت مهربونیه. پسری که احتمالا موجودی به سادگی و مهربونی اون فقط یه نفر دیگه رو دیده باشم. فرودُ یادتونه؟ همونی که یه شب باهاش با شقایق رفتیم بیرون. این دوست جدید، فرود نیست ولی میتونه تا حد خیلی خوبی شبیه فرود باشه. بعد از دیدن فرود اولین چیزی که به نظرم رسید این بود که چرا اینقدر نزدیک نیست که بتونه بیشتر دوستمون باشه. چند ماهی میشه که از اولین و آخرین باری که فرودُ دیدم میگذره و یکی شبیه اونچیزی که دوست داشتم همیشه داشتهباشمش تو بهترین فاصله از من سروکلهاش پیدا میشه. حس میکنم اینجا بودنش حتی واسه خودشم خوبه. واسه من که شکل معجزه داره. راستش اینا رو نمیتونم به کسی توضیح بدم. این آقای دوست جدید، دوستپسر بنده نیستن. مسئله اینه که من تقریبا تو بازه کوتاهی چندتا از دوستامُ از دست دادم و نکته حائز اهمیت این که من هیچوقت دوستای زیادی ندارم. این آقای دوست جدید پتانسیل اینُ داره که دوست خوبی باشه.
پینوشت۱: این دوستان هیچکدوم دوستای اورجینال من نیستن. به واسطه شقایق با همشون آشنا میشم. به خاطر همینه که میگم خیلی هم بدشانس نیستم.
پینوشت۲: شهاب بدشانسی بود. اینُ قبول دارم ولی خب همیشه آدمای بهتر هم هستن.
پینوشت۳: نمیدونین چهقدر سخته نتونین از آدمای خوب این روزاتون صرفا واسه بودنشون تشکر کنین. همیشه یه مرزایی هستن که نمیذارن اونقدر که باید شفاف باشی بدون این که برداشت اشتباهی بشه.
این که متنیُ پستکنین که همین الان نوشتینش کار آسونی نیست ولی امشب میخوام بهتون یاد بدم چهجوری میتونین اشتباهتونُ ماستمالی کنین. اینُ قدمبهقدم واستون مرتب میکنم =)
۱. اولین قدم انکاره. باید با تمام قوا قولی که دادین یا اشتباهی کردینُ انکار کنین. تحت هیچشرایطی نباید پذیرین که چنین اتفاقی افتاده.
۲. مرحله دوم اینه که کمکم بپذیرین ولی از اونجایی که طرف مقابلتون خسته شده عمق فاجعه تا سطح خیلی مناسبی کمتر شده و چیز زیادی واسه عذرخواهی نمیمونه.
۳. مرحله سوم اینه که بابت این اشتباهی که به سختی زیربارش میرین با اکراه و البته منت زیاد عذرخواهی کنین :)
آفرین حالا شما یاد گرفتین چهجوری اشتباهیُ که مرتکب شدین ماستمالی کنین.
امشب میخوام ماستمالی کنم. اما از اونجایی که مکالمه مستقیم نداریم و نمیتونم باهاتون بحث کنم، راهنما رو میذارم در کوزه آبشُ بخورم و با شما از در صداقت وارد میشم. راستش بارها سعی کردم تا ادامه پست بیخودینوشتُ بنویسم و حتی با این که نوشتم و ادیتش کردم بازم منصرف شدم پست کنم. صادقانه خیلی وقتا دلم میخواست میتونستم بیحاشیهتر بنویسم، بدون دردسرتر، راحتتر و بیپرواتر مینوشتم ولی من مثل همیشه یه ترسوام. نمیتونم راجع به مشکلات واقعیم بنویسم. چیزی که مینویسم یه تصویر مبهم و سیاه و سفید رو پردهست.
تو دنیای وبلاگنویسی بالبطع خواننده وبلاگ هم شدم. یه وبلاگیُ دنبال میکنم که واسه یه دختره. یه دانشجوی پزشکی (البته احتمالا دانشجو) که به تازگی ازدواج کرده. به جرئت میتونم بگم بیادبترین آدمیه که باهاش حتی این شکلی برخورد کردم. یه بار به صراحت بدون این که هیچ قصدی داشته باشم و بخوام حرف بدی زده باشم، به طرز فاجعهباری فحش خوردم! اما همه اینا به کنار صداقتشُ با خودش دوست دارم، به خودش دروغ نمیگه. حتی با این که با آدما به شدت بداخلاقه با خودشم مهربون نیست. درگیر مسائل بدشکلیه که من هنوز بهشون نرسیدم. آدم بدی نیست ولی نمیتونم بگم دختر محبوبیه. میدونین درسته صداقت قشنگه ولی واسه خوب بودن کافی نیست. این دختر واسه من ترسناکه.
از تمام داستان این دختری که وبلاگ مینویسه به جرعت میتونم بگم به این صداقتی که با خودش داره حسادت میکنم. نمیتونم اینقدر واضح باشم. همیشه ابهام تلخی دوروبرم بوده. همیشه تمام احساساتم با این فکر که الان واقعین یا نه ملوث شده. هیچوقت درست به چیزایی که در لحظه حس کردم اعتماد نکردم. هیچوقت اونقدر که باید حقیقت نداشتم. همیشه رویا بودم، گنگ و مبهم...
پینوشت۱: آدرس وبلاگ اون دختر اینه:
7min.blogsky.com
داخل پرانتز: از وقتی ازدواج کرده به شدت مودبتر شده ولی خب واقعا که اینطور نیست. ازدواجش خیلی تازهست. وبلاگشُ دوست دارم.
پینوشت۲: اگه کتاب "دنیای سوفی" اثر "یوستین گردر" رو خونده باشین، یه نظریهای مطرح میکنه تحت این عنوان که شاید تمام زندگی ما یه خواب باشه واسه یکی دیگه. یه خورده از حرفام میتونه برداشت آزادی باشه از این دیدگاه.
پیپینوشت: یه بار یه جایی خوندم که میگفت اگه کسی بهتون گفت بهش سیلی بزنین تا از خواب بیدار شه اینکارُ نکنین، اگه واقعا خواب باشه و بیدار شه شما دیگه نخواهید بود :)
پینوشت۳: من هیچوقت آهنگ "nothing else matters" شاهکار متالیکا رو دوست نداشتم اما تا دلتون بخواد عاشق کاورای دیگهاش بودم. واستون کاور ویولنسلشُ میذارم که واسه گروه راک apocalyptica ست :)
http://s8.picofile.com/file/8310510568/04_Nothing_Else_Matters.mp3.html
به تقلید از یه دوست بامزهامون واسه چیزایی که نمیدونم باید اسمشونُ چی بذارم دزدی کردم. البته نه که عنوان اختصاصا برای اون بزرگوار باشه، ولی خب چیزی که من نوشتم یه اقتباسی از اسمی قشنگیه که ایشون استفاده کردن.
خلاصه که از این داستانا بگذریم با پدیدهای تو من مواجه میشیم به اسم تنبلی و کمکاری. چند روزی میشه که چیزی ننوشتم و بدتر این که حس بدی هم ندارم! تا امروز که حس کردم تنبلی دیگه بسه ولی دیگه نمیدونستم چی بنویسم. به قدری این روزا با دوستان درمورد باورها و اعتقادات من و البته شهاب بحث کردیم که انگیزمُ واسه نوشتن ازم گرفت. نکته جالبی که تو پروسه نوشتنم باهاش مواجه شدم همین بود. اگه زیادی حرف بزنم چیزی واسه نوشتن واسم نمیمونه. همهاشُ لابهلا بحثای بیخودی که تاثیری رو کسی نداره میسوزونم و البته بعدا اگه احیانا بتونم ازش یه چیز موثرتر بسازم ندارمشون. احتمالا از بخت بد امروز از اون روزاست.
ولی یه چیزایی هست که میتونم هنوز میتونم بگم. میتونم بگم که چهقدر گاهی اوقات حرف زدن واسم میتونه دردناک باشه. من آدم زودرنجی نیستم ولی آستانه تحمل دارم. جملاتی شنیدم که با این که قول دادم ببخشم اما هنوز نتونستم فراموششون کنم. قضاوتهایی که نتونستم درکشون کنم. به شدت تند و آزاردهنده. لحظاتی بودن که تو تمام عمرم باهاشون مواجه نشده بودم اما وقتی سررسیدن نمیتونستم حسی که اون لحظه داشتمُ بیان کنم. گُنگ و پر از ابهام و پر از دردی که تا مغز استخوانم سرک میکشید. باور نمیکردم این جملات در حق من ادا میشن. ورای تمام چیزهایی که به خاطر داستانم میشنیدم این یکی فاجعهبارترینشون بود. جملات قاعدتا نباید چنین قدرتی داشته باشن. نمیخوام به جملات یا کلمات چنین ارزش و قدرتی بدم که وقتی سلاح خودمن اینجوری آزارم بدن، ولی مفاهیم و باورهایی که پشت اون کلمات بود چنان واسم دردناک بود که حتی نمیتونم همردیف با چیزی بدونمش.
مراحل مختلفی داشت مواجه با این داستان.
اولین مرحله انکار بود. برای این که باور نکنم و البته برا این که چیزیُ خراب نکنم به خودم میگفتم که اینا ربطی به من ندارن. درمورد من نیستن!
دومین مرحله این بود که به خودم میگفتم هر چهقدرم هر کی هر چی میخواد بگه، من که خودم میدونم چنین پدیدهای نیستم. باید بگم این مرحله احتمالا موثرترین مرحلهای بود که اونشب پشت سر گذاشتم.
سومین مرحله ناامیدی بود! از این که این همه وقت گذاشتم و این نتیجهای بود که گیرم اومد به شدت ناامید شدم. تمام تلاشم برا نشون دادن این که دنیا میتونه با چیزی که میبینین فرق داشته باشه به این منتهی شد که چندتا کلمه اساسی نسیبم بشه. نمیتونم توصیف کنم چهقدر سرخورده شدم از این که فهمیدم حتی کسایی که ظاهرا همسن منن و با هم تو یه شرایط تقریبا یکسان زندگی میکنیم اینقدر نسبت به مسائل بسته و متحجرانه نگاه میکنن. نه که بپذیرن حتی حاظر نیستن بیطرفانه بشنون و ببینن. اینجا باید بگم که کاری که کردم به شدت بینتیجه و البته به غایت عبث به نظر رسید.
بعدها با دوستای نزدیکترم راجع به این ماجرا حرف زدم و تنها چیزی که دستگیرم شد این بود که بهم میگفتن که تقصیر خودمه که اصلا وارد بحث میشم. میگفتن خیلی وقته که به این نتیجه رسیدن که بحث کردن با آدمایی که دور خودشون دیوار به بلندای آسمان کشیدن و هیچ دریچهای واسه نفوذ به افکارشون نذاشتن و خودشونُ حق مطلق میدونن، کار اشتباهیه و با خودشون سوگند یاد کردن که دیگه اینکارُ نکنن. اما من همچنان اینکارُ میکنم. این بچهها گناه دارن و از اون بدتر بچههاشونن. این که کپیهای تکراری از آدمایی که احتمالا ۲ قرن پیش منقرض شدن امروز به جامعهامون تحویل بدیم، شاید بدترین چیزی باشه باهاش مواجهام. جهانسوم موقعیت مکانی نیست، افکارمون و طرز برخورد با افکار طرف مقابلمونه…
راستش غر زدنام ادامه داره تو یه پست دیگه مینویسم…
اون شب بعد از این که بهمون خوشگذشت و بچهها دیگه داشتن شورشُ درمیاوردن تصمیم گرفتیم مهمونیُ تموم شده اعلام کنیم. من یه بلوز دامن تنم بود و بچهها هرکدوم اگه حوصله داشتن عکس میگرفتن. راستش کلا دوست ندارم عکس بگیریم. بعدا دردناکتر میشن. خاطراتی که غمانگیزن همونایین که بیشتر از همه بهت خوشگذشته. بچهها به شوخی کلی با برفشادیای که زهرا با وجود مخالفت من گرفته بود خودشونُ کثیف کردن و دستآخر با کیکمالی کردن همدیگه داستان به انتها رسید.
وسایلا رو جمع کردیم و بچهها جابهجاشون کردن. من و شقایق مطابق معمول رفتیم تا یه خورده با هم حرف بزنیم. یادمه جفتمون خیلی خسته بودیم. این بود که زود برگشتیم تا بخوابیم من تو مسیر تا برسم به اتاقم به شهاب پیام دادم که انتظارم بیپاسخ موند و نیومد که.
تا برسم اتاق و لباسامُ عوض کنم، جوابمُ داده بود. گفته بود که آره دیر کلاسش تموم شده بود و این بود که تصمیم گرفته بود دیگه نیاد. راستش خیلی هم مهم نبود. اونجا واسه شهاب چیزی نبود. واسه منم نبود، داشتیم از اسمش استفاده میکردیم واسه آینده احتمالی مع بگیم آره آدمای باحالی هستیم و خیلی هم پیگیر فعالیتهای علمیایم، ولی شهاب حتی چنین چیزی گیرش نمیومد. با این که منتظرش مونده بودم ولی از اینم که نیومده بود خوشحال بودم.
یه خوردهای حرف زدیم و شقایق استوریای خرجم کرد و البته با تگ شدنم یه خرده دردسری واسم درست شد. بعد از استوری شهاب حسابی تبریک گفت! آره تبریک گفت و التبه از قِبل استوری آیدی اینستامُ که خیلی وقت بود ازم میخواست گیر آورد! :/ نمیخواستم تو اینستام راهش بدم. نه که نخوام ولی خب اینستام یه فضای خصوصی بود. یه چیزی مثل وبلاگم. غریبهها و بعضیآشناها اوکین ولی خب بعضیا باید پشت در بمونن. دوست نداشتم بیشتر از این لابهلای افکارم وول بخوره، زیر و روشون کنه. الانم از این که بهش اجازه دادم اینقدر اینجوری تو باورهام دستکاری کنه پشیمونم. هنوزم طعم تلخ فروبلعیدن چیزاییُ که به زور به خوردم میدادُ زیر دندونام حس میکنم.
بارها گفتم، رابطه من و شهاب هیچاسم خاصی نداشت، حتی هیچشکل خاصی نداشت. بارها به اینفکر کردم که شاید اصلا وجود خارجی نداشته. داستانی بوده که واسه خودم سرهمش کردم. مگه میشه واقعیت اینقدر گیجکننده باشه؟ چهطور ممکنه چیزی که با چشای خودمون میبینیم این قدر مبهم باشه؟ اما وقتی میبینم همه یادشون میفهمم باید داستانی اتفاق افتاده باشه و این رویا نیست، واقعیت تلخیه که هر چهقدرم که بخوام ازش فرار کنم باید بالاخره باهاش مواجه بشم.
وقتی به داستانم نگاه میکنم، دوباره میخونمش یاد اصل سقف شیشهای واسه خانوما تو دنیا میوفتم. اصل سقف شیشهای اینجوری تعریف میشه که بنابه قوانین خانوما میتونن به هر سطحی از موفقیت برسن. چه تو علم چه تو سیاست، تو هر زمینهای. اما واقعیت با تئوری همیشه فرق داره. همیشه یه حدی واسه پیشرفت واسه خانوما وجود داره. جامعه، سازمانها، خانواده و خیلی مسائل دیگه باعث میشن خانوما از چنین پیشرفتی محروم بشن. درسته که اجازهاشُ دارن اما مسیرشون خیلی ناهموارتره و غالبا شکستن این سقف تقریبا غیرممکن. حالا این که بخوام درمورد شهاب به خودم دروغ بگم یه چیزی شبیه این سقف شیشهایه. به خودم اجازه میدم به هر سطحی از آزادی که میخوام برسم اما مسیر خیلی ناهموارتره و اون سقف شیشهای همین دروغیه که به خودم میگم. بالاخره باهاش مواجه میشم. منطقیتره به خودم دروغ نگم…
از اونجایی این فکر به ذهنم خطور کرد که پذیرش این حجم از ندانستهها تو ماجرایی به غایت مربوط به من واسم سخت شد. تو همون روزا یکی از دوستام خیلی جدی ازم پرسید این شهاب واقعیه؟ واسم تازگی داشت. واقعی بود؟ گزینه وسوسهبرانگیزی بود. اگه واقعی نباشه خیلی آسونتره. چیزی واسه پذیرفتن باقی نمیمونه. واقعیتی نبود تا بخوام باهاش مواجه بشم. داستان بود و بالاخره تموم شده بود. داستان بود؟
با توجه به مذاکراتی که با دوستان داشتیم و مخالفت همگانی با این که داستانمُ تو مجلهامون منتشر کنم، به این نتیجه موقت رسیدم که احتمالا تا تموم شدن داستانم درمورد این قضیه صحبت نمیکنم و با تشکر از تاکید همهاتون مبنی بر این که تصمیم نهایی به عهده خودمه در صورت موافقتم با انتشار داستان بهتون اطلاع میدم :)