Distraction

   چند روزی میشه دچار سردرگمی شدم. بنابه‌چیزایی که تعریف کردم احتمالا باید بدونین که ما یه مجله داریم. یه مجله آنلاین که تو اینستا فعالیت می‌کنه. البته باید درست‌تر بگم که فعالیت می‌کرد. بنابه تصمیماتی که برای نجات دادن مجله اتخاذ شد، قرار شد درصورت تمایل من داستانمُ تو پیج مجله منتشر کنم.

   من وبلاگ‌نویس نبودم. فعالیت خاصی هم تو شبکه‌های اجتماعی نداشتم. از پسِ نوشتن چندتا قطعه کوتاه تو دفترچه‌هایی که احتمالا به غیر از مامانم که یواشکی سرک می‌کشید، دست کسی بهشون نمی‌رسید و نمی‌خوند، یه بعد از ظهر سرد و زمستونی تو یه کافه بدبو و پستو بود که پیشنهاد نوشتن تو مجله‌ای رو که سولماز طرح افتتاحشُ چند دقیقه قبل ریخته بود به اعتبار نوشته‌های خیس‌خورده دفترچه‌های بچگونه‌ام قبول کردم. اون روز نمی‌دونستم قراره این‌شکلی بشه. قرار نبود داستان خودمُ بنویسم.

   به دنبال عکاس و نوشته‌های نویسنده‌ای که من باشم رفتیم تا به قول آینده‌بینی بچه‌ها یه روز ازمون واسه بحث به عنوان روشن‌فکر درمورد نوشتن دعوتمون کنن. اون روز قرار نبود داستان عکاس احتمالی مجله رو تو مجله بنویسم.

امروز اون‌روز رسیده. من باید واسش تصمیم بگیرم. تصمیم بگیرم که می‌خوام داستانم تو مجله منتشر بشه یا نه. این که از این کنج غم‌انگیز تنهایی بکشمش بیرون و بذارم تو معرض تماشای عموم یا همین‌جا نگهش دارم؟ تصمیم‌گیری واسم سخت شده واسه همین می‌خوام نظر شمارم بدونم :)

سردرگمی

   درست از زمانی که تو اولین تنفسامون هوا دم و بازدممون شد باید می‌دونستیم همه چیز این‌قدر راحت و قشنگ نیست. هیچ‌وقت هیچ‌چیز اون‌جوری که انتظار داریم پیش نمیره. باید داستانشُ بنویسیم، باهاش گریه کنیم، دردشُ تا تو استخونامون حس کنیم. هیچ‌وقت نمی‌فهمیم چه‌قدر واقعین…

   داستانشُ نوشتم، باهاش گریه کردم، دردشُ تا تو استخونام حس کردم، اما هیچ‌وقت نمی‌خواستم به اینجا برسم. واسم نسخه پیچیدن، چیزاییُ بهم گفتن که هفته‌ها، روزها واسه دوستام می‌گفتم و فکرشم نمی‌کردم روزی واسه خودم بازگو بشن. باورم نمیشه کسی داره بهم می‌گه باید آخرین تار طناب پوسیده‌امُ‌ خودم ببرم. مگه اصلا قرار بود به اینجا برسیم؟ هیچ‌وقت نباید به اینجا می‌رسیدیم. هیچ‌وقت نباید تو جبه ضعف بازی می‌کردم، اما خیلی وقتا این انتخاب من نیست. این من نیست که انتخاب می‌کنه. من نیست که انتخاب می‌کنه…

I feel like hell

خود تولد :) (قسمت دوم)

   اون روز از پسِ انتظاری که خرج نیومدن شهاب کردم، همایشم تموم شد. بچه‌های زیست‌شناسی و کم‌وبیش فیزیک همه خسته و خوشحال از دور هم جمع شده بودن عکس می‌گرفتن. من احتمالا همون گوشه‌ها داشتم با کتابم ور می‌رفتم. چیزی از این شادی و خستگی نمی‌خواستم. ترکیب زشتی به نظر می‌رسید ولی بیشتر مردم از اول تا آخر عمرشون واسه تجربه هر چه بیشتر این حس گنگ که اسمشُ رضایت می‌ذارن می‌جنگن.

   فکر کنم ساعت نزدیکای پنج بود که با زهرا رفتیم سراغ کیکی که لیلی سفارش داده بود. یه کیک بزرگ و حسابی. تو کافه قنادی فرانسه با زهرا سر خرید برف‌شادی دعوا کردیم. آخر سر زهرا وقتی به حرفم گوش نکرد یکی به حساب خودش خرید. من از دستش عصبانی نبودم. ربطی به من نداشت. موقع برگشت یادم افتاد کتابم دست شقایق جا مونده.برگشتیم پردیس مرکزی که کتابمُ از شقایق پس بگیرم.

   با یه جعبه بزرگ شیرینی تو دستم و مانتوی زردوزی شده حسابی توجه همه رو تو پردیس مرکزی جلب می‌کردم. وقتی از در پردیس علوم رفتم تو محمدُ دیدم که درست روبه‌روی من بود. با یه مدل تعجبی که تقریبا تا الان جوابی واسش پیدا نکردم نگاهم می‌کرد. رد شدم که برم سمت نوارخونه که کتابمُ از شقایق پس بگیرم.

   وقتی جلو در نوارخونه داشتم شقایقُ صدا می‌زدم تا کتابمُ پس بده، دختری که داشت از در کناری نوارخونه رد می‌شد با دیدن کیک تو دست من با یه حالت خیلی بامزه که حاکی از این بود که فکر می‌کرد کیک واسه نوارخونه‌ست پرسید: منم می‌تونم بیام؟ من با خنده گفتم: کیک واسه اینجا نیستا! :) کتابُ از شقایق گرفتم. با بچه‌های هیجان‌زده نوارخونه خداحافظی کردم. چه‌قدر دلم می‌خواست اونجا یه چهره آشناتر ببینم. انگار که بخوام دنبال چیزی که گم‌شده ولی نمی‌دونم چیه، بگردم. راستش دنبال بهانه بودم تا یه سر به نوارخونه بزنم، وگرنه پس گرفتن کتاب تا یکی دو ساعت دیگه که شقایق برمی‌گشت می‌تونست به تعویق بیوفته.

   تا بریم تاکسی بگیریم و برگردیم خوابگاه تقریبا ساعت ۶ شده بود. وقتی کیکُ جابه‌جا کردم، تصمیم گرفتم یه مشت چیپس و پفک و این‌چیزا بگیریم. با زهرا رفتیم سراغ خرید این‌اقلام. اون روزا زهرا هنوز دوست خوبی بود.

   بقیه داستان همه از همین جنسه. تولد و شادی و کیک‌مالی کردن فرشته و زهرا و محدثه و شادیِ اومدن حدیثه و دسته‌گل قشنگی که مهسا واسم گرفته بود، سنجاق‌سینه خوشگلی که سحر آورده بود و همه اینا. با این که اون شب‌خوش گذشت، خاطره زیادی از اون شب و مکالمه‌ام با شهاب ندارم. روزای قشنگی بودن که با تمام وجود سعیمُ می‌کردم تلخی خاطراتی که به خورد خودم می‌دادم که واسه من نیستنُ فراموش کنم.

   اون شب تبریک تولدی دریافت کردم و یه کمی حرف زدیم و احتمالا بیست سالگی‌ای که تموم شدُ جشن گرفتیم. آخر شب بعد از این که همه رفتن من موندم و وسایلایی که باید جمع می‌کردم و دردسر استوری‌ای که شقایق واسم گذاشت :)

خود تولد :) (قسمت اول)

   روز دوشنبه ۲۸ فروردین تولد لیلی‌ئه داستان مائه. اون‌روز، روز خیلی شلوغی بود. کلاس ترمودینامیک و همایش و تولد و همه و همه تو یه روز بود. درست یادمه که به واسطه دوشنبه بودن قرار هفتگی نمایشنامه‌خونی هم بود.

   شهابُ واسه همایش دعوت کرده بودم. محدودیت یا دلیل خاصی نداشت. هممون هر کسیُ که می‌شناختیم دعوت کرده بودیم. آسمان شب بهمون قول جایزه سه تا دوربین داده بود. ما هم از همین واسه کشوندن بچه‌ها به همایش استفاده می‌کردیم. همایش احتمالا از ساعت ۱ شروع می‌شد تا ۴ بعد از ظهر. شهاب بهم گفته بود که کلاس داره و احتمالا به همایش نمی‌رسه و منتظر نمونم. گفتم باشه و سعی کردم منتظرش نمونم.

   شقایق به کسی که آشنای مشترکمون بود ولی دوست شقایق محسوب می‌شد هم گفته بود که بیاد. یه جورایی یه دعوت رسمی. از اونجایی که هر جفتمون این شخصیت بامزه رو می‌شناختیم یه شرط کور بستیم که این یارو ممکنه بیاد. اگه این یارو میومد شقایق باید به من یه کیک‌بستنی خوشمزه تو کافه پاییز +۹۸ منُ مهمون می‌کرد. شرط‌بندی کور بود. درصدی امید به اومدن این یارو نداشتیم…

   اون‌روز منُ شقایق کلاس ترمو رو نرفتیم. احتمالا زهرا هم همراهمون بود. شقایق و زهرا زودتر از من رفته‌بودن پردیس مرکزی. من رفتم خوابگاه تا مثل همیشه لباس حسابی واسه این‌جور مراسما بپوشم. یه مانتوی مشکی و رسمی با سوزن‌دوزیا طلایی که با یه شال لخت مشکی ساده سرکرده‌بودم. لباس قشنگی بود، ولی هنوزم تو انتخابم مرددم. شاید اون‌روز نباید اونُ می‌پوشیدم.

   دیرتر رسیدم، فرشته هم بود ولی کلاس داشت و باید می‌رفت. همه تو اون لباس یه جور دیگه نگاهم می‌کردن. شاید واسه دانشگاه خوب نبود. یادمه تا من برسم با این که همایش شروع نشده‌بود، ولی خیلی شلوغ بود. نهادهایی که از همایش واسه کاراشون غرفه گرفته بودن، داشتن غرفه‌هاشونُ مرتب می‌کردن. یادمه دانشکده فیزیک یه برنامه داشت تحت عنوان ”open day“ که باید ثبت‌نام می‌کردن و زهرا رو مسئول فروش کرده بودن. از اول همایش تا آخرش داشت اونجا مردمُ متقاعد می‌کرد که این برنامه به دردشون می‌خوره و مبلغی که براش درنظر گرفتن درمقایسه با اهمیت و کیفیت برنامه ناچیزه. البته درازای این همه حرف زدن قرار بود درصدی هم گیر زهرا بیاد.

   وقتی من رسیدم یه سر رفتم سراغ فرشته که تو قرائت‌خونه ادبیات داشت گزارش‌کار آزمایشگاه می‌نوشت. یه مانتوی بلند سورمه‌ای با طرح یه پرنده تو قفس که گوشه پایین سمت چپش گلدوزی شده‌بود تنش بود. احتمالا اونم گرمش بود. هوا گرم‌تر شده‌بود و جفتمون بی‌توجه بهش لباسای تقریبا ضخیم تنمون بود. با فرشته اومدیم پردیس علوم. فرشته باید ساعت دو می‌رفت آزمایشگاه.

   همین‌جوری تو لابی علوم پرسه می‌زدیم. می‌چرخیدیم و با همه صحبت می‌کردیم که یهو در نهایت ناباوری اون دوست مشترک از در علوم پردیس علوم به سمت سالن دهشور روانه شد. من و شقایق دهنمون از تعجب باز مونده بود! من بلند زدم زیر خنده که کیک‌بستنیُ بردم! تا آخر اون روز تو تعجب این که این یارو واقعا اومده سر کردیم. رابطه‌اش با من زیاد خوب نیست. شقایق میگه خیلی مهربونه منم مخالفتی ندارم. بامزه‌ست :)

   لابی علوم بود و من و یادمه اون‌روزا ”ریگ‌روان“ از ”استیو تولتز“. رو همون حاشیه‌های ستونای بزرگ لابی علوم با اون لباس که تناسبی با هیچ‌چیزی نداشت، چهارزانو می‌نشستم و بی‌خیال اون کتابُ می‌خوندم. یه کتاب قطور با جلد سبز و فصلای مدامی که به مکالمات یه یارویی با خودش اختصاص داده بود. داستانُ دوست داشتم. گاهی یکی از بچه‌ها سرشُ از اون شلوغی بلند می‌کرد و تصمیم می‌گرفت به من زنگ بزنه. بعد که می‌فهمید این‌قدر نزدیکم میومد و واسه خودش یه چرخی می‌زد و بدون هیچ‌حرفی می‌رفت. لابه‌لای همین احوالات کسالت‌بار بود که روزمونُ تا بعد از ظهر کش دادیم تا وقت رفتن بشه…